خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

" صفحه سی و پنجم "

 

دوران بارداریم وحشتناک گذشت ...

قدرت همچنان با زن های شوهر دار رابطه داشت و همچنان وقیحانه سرش توی گوشی بود و در حال پیام دادن لبخند میزد . چندباری محمد و زنش اومدن و بهمون سر زدن و حتی محمد ماشینش رو داده بود به قدرت که باهاش کار کنه ....

ولی کدوم کار ؟!!!

باورتون نمیشه اگه بگم توی بارداریم حسرت یک کیلو شلغم مونده توی دلم ... ویار چیز مضخرفی مثل شلغم رو هم نمیتونستم برآورده کنم و بخورم .

خلاصه کنم براتون ...

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۰۵
ستاره برزنونی

" صفحه سی و چهارم "

 

چند روزی با حالت تهوع و سردرد گذشت ... 

از روز دعوا با قدرت دیگه با هم حرف نزده بودیم و فقط اکرم ( خواهرشوهر وسطی ) به دیدنم میومد  . خیلی دختر خوبی بود و خیلی منو درک میکرد  ،بنظرم اون و شوهرش یوسف تنها کسایی بودن که میدونستن اونی که این وسط داره زجر میکشه فقط و فقط منم ....

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۵
ستاره برزنونی

" صفحه سی و سوم "

 

بابام جوری با قدرت حرف زد که کم مونده بود ازش تشکر کنه بخاطر رفتار زشت و خیانت علنی که انجام داده بود ...

بابا بدون اینکه دوباره برگرده توی خونه بیرون رفت و چند دقیقه بعد هم قدرت رفت . زن صاحب خونه اومد توی خونه و منی که در حال گریه بودم رو دلداری داد و تقریبا اون هم حرفهای بابا رو تکرار کرد .

در واقع همه جوری رفتار کردن که انگار مقصر صد در صد منم و اشتباه از من بوده .

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۴
ستاره برزنونی

" صفحه سی و دوم "

 

تا وقتی که بابام از راه برسه من چمدونم رو بستم و لباسهای پارسا رو تنش کرده بودم و آماده ی رهایی از این زندگی جهنمی ....

 

انگار همین دیروز بود ...

انگار دوباره الان داره همه ی اون صحنه ها برام تکرار میشه ...

 

صدای زنگ در ، توی حیاط پیچید ، از پنجره ی کوچیکی که به سقف چسبیده بود ، توی حیاط رو نگاه کردم و بابام وارد شد . داشت لبخند میزد ... با قدرت دست داد و با هم شروع کردن به خندیدن ... صاحب خونه و زنش هم توی حیاط نشسته بودن ... 

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۲۶
ستاره برزنونی

" صفحه سی و یکم "

 

دوماه از اجاره کردن خونه ی 20 متریمون میگذشت و قدرت با ماشین دوست باباش کار میکرد و کم کم داشت زندگیمون ، شکل یه زندگی معمولی رو به خودش میگرفت . اما یک تماس تلفنی دوباره قلب منو اعتمادم رو شکست .....

...

قدرت بعد ناهار رفت سرکار و من داشتم به پارسا که الان یکسالش بود شیر میدادم و براش قصه میگفتم که گوشی قدرت زنگ خورد . متوجه شدم گوشیش رو جا گذاشته ... اعتنا نکردم ولی بعد از چندبار تماس متوالی با خودم گفتم شاید کار واجبی باشه ...

شماره به اسم زری سیو شده بود .....

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۵۰
ستاره برزنونی

" صفحه سی ام "

 

 

توی چند ماه اتفاقات ریز و درشت زیادی برامون افتاد ....

حالا محمدپارسای من 9 ماهه شده بود و من پسر کوچولوی گرد و قلمبه خودمو میزاشتم توی آغوش ( یه وسیله است شبیه کوله پشتی که بچه رو میزاری توش ) و همراهش پیتزا و ساندویچ میزدم و گاهی هم سفارشات رو میبردم ...

نپرسید چرا من انجام میدادم ؟!!!

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۲ ، ۱۲:۲۱
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و نهم "

 

چند دقیقه همونجایی که بودم نشستم و به اتفاقی که افتاد فکر کردم ...

 

حرفی که شنیده بودم ، توی سرم تکرار میشد : " پس من چی ؟ "

این تن صدای آشنا و این جمله ای که انگار قبلا هم ، با همین صدا شنیده بودم ...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۲ ، ۱۵:۱۵
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و هشتم "

 

همه چیز بدتر از همیشه بود .

بیشتر از همیشه احساس اینکه یه مرده هستم رو داشتم .

بیشتر وقتها منو پارسا تنها بودیم و راستش این تنهایی رو دوست داشتم و تنها وقتی بود که توی اون خونه احساس امنیت میکردم .

قدرت هنوز هم توی اون مغازه ی شراکتی پیتزایی کار میکرد و هر چی درمیاورد رو خرج دیگران میکرد ....

تا جایی پیش رفته بود که مجبور شدیم دوباره تمام وسایل خونه رو بفروشیم و

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۲ ، ۱۲:۴۹
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و هفتم"

 

بعد از رو شدن خیانت شوهرم ، دوباره ساکم رو انداختم روی شونه ام و بچه ام رو بغل کردم .

زدم بیرون ولی هیچ کجا نبود که بتونم برم ....

تا نزدیکی خونه پسرخاله ام اینا رفتم ولی برگشتم ....

میخواستم برم ترمینال و برگردم مشهد ولی پول نداشتم ...

سرم گیج میرفت ، چشمام پر از اشک بود و نمیتونم حسی رو که داشتم توصیف کنم .... 

صدای گریه ی پارسا بلند شد ، گرسنه اش بود . نشستم روی پله ی یک خونه و چادرم رو کشیدم روی بچه و شروع کردم به شیردادن بهش .

ولی شیر نداشتم که بخوره ، تلاش میکرد تا شاید بتونه با مکیدن بیشتر

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۲ ، ۱۵:۱۲
ستاره برزنونی

شنیدی میگن خدا بزرگه ؟!!

 

درست بعد از چند هفته ای که اینجا نبودم و ادامه داستانم رو ننوشتم .... خدا بزرگیش رو نشونم داد ....

 

بعد از کلی دست و پا زدن توی مشکلاتم ، کم آوردم .... تسلیم شدم و بقول مادرم ، کمرم زیر بار مشکلات خم شد ...

ولی ...

 

خدا بزرگه ....

 

خدا بزرگه ... مگه نه ؟!!!

 

نمیدونم چطور  ، نمیدونم از کجا ..... هنوز نمیتونم درکش کنم ....

 

1. یهو خونه برای اجاره پیدا کردم که صاحب خونه  ،شرایط منو داره و با اینکه من یک مادر تنها هستم ، نه تنها مشکلی نداره ، بلکه خوشحالم هست ...

 

پس مشکل اول حل شد .... من خونه اجاره کردم و جا بجا شدیم

 

2. یکی از مربی های قدیمی بهم زنگ زد و یک سالن رقص جدید معرفی کرد تا بتونم کلاسهامو اونجا برگزتپار کنم ...

 

پس مشکل دوم حل شد ... من سالن جدید برای تمرین دخترام دارم 

 

3. خواهرم از بیمارستان مرخص شد و خدا رو شکر حالش خیلی خوبه 

 

 

فقط اومدم که بگم ... خدا بزرگه و من حالم خییییییلی خوبه .... 

 

ممنونم برای پیام های خوبتون و برای تمام انرژی های مثبتی که برام فرستادین ...

 

 

خدایــــــــــــــــــــا شکرت

 

ادامه ی داستان واقعی زندگیم رو هم از فردا میزارم براتون 💃🏼🎈

۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۲ ، ۱۶:۳۰
ستاره برزنونی