خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه سی و چهارم

يكشنبه, ۱۵ مرداد ۱۴۰۲، ۰۱:۱۵ ب.ظ

" صفحه سی و چهارم "

 

چند روزی با حالت تهوع و سردرد گذشت ... 

از روز دعوا با قدرت دیگه با هم حرف نزده بودیم و فقط اکرم ( خواهرشوهر وسطی ) به دیدنم میومد  . خیلی دختر خوبی بود و خیلی منو درک میکرد  ،بنظرم اون و شوهرش یوسف تنها کسایی بودن که میدونستن اونی که این وسط داره زجر میکشه فقط و فقط منم ....

.

.

.

 

خلاصه که بعد از عقب افتادن پریودیم ، رفتم بی بی چک گرفتم و بصورت غیر منتظره ای جواب مثبت بود . 

میترسیدم به کسی بگم ....

دوست نداشتم به دنیا بیاد ....

 

 نه برای اینکه از دوباره مادر شدن بترسم .... نه ...!!!!

ترسم از این بود که بچه ام رو ازم بگیرن . دقیقا همونطور که چند ماه قبل توی خونه پدرشوهرم حرفش شده بود .

دلم راضی نشد بچه رو بندازم ، فقط و فقط خودم و بچه هام رو به خدا سپردم .

 

طولی نکشید که همه ی خانواده ی قدرت فهمیدن باردارم ... محبوبه زن محمد و خود محمد از همه خوشحال تر بودن ...

 

از اونجایی که قرار بود از بیمارستان بچه رو ببرن  ،پس نباید خانواده ی من از بارداریم با خبر میشدن ....

 

و من به همه دروغ گفتم .... گفتم دوباره برمیگردیم تهران و از وقتی اومدم مشهد زندگیم خراب شده ... 

 

خلاصه که دو ماه بیشتر طول نکشید که یه خونه پیدا کردیم و یواشکی اسباب کشی کردیم .

 

پارسا 18 ماهش بود و من 5 ماهه حامله بودم ... به خاطر بارداریم دیگه شیر نداشتم که به پارسا بدم و بچه ام رو زودتر از موعد از شیر گرفتیم .

ته دلم حس خوب هم داشتم ، چون قرار بود این کار من زندگی محبوبه رو تغییر بده و اونها هم به آرزوی خودشون برسن .

 

همون شب ها بود که رفتیم چکنه ، خونه ی محمد اینا و با یک حقیقت تلخ دیگه روبرو شدم ....

 

قدرت با برادرش قرار مدار گذاشته بودن که در مقابل 4 میلیون تومن بچه رو بهشون بده .........!!!!!!!!!!!

 

یادتونه گفتم ته دلم حس خوب داشتم ؟!

 

دیگه اون حس خوب هم در کار نبود ....

ما داشتیم بچه رو میفروختیم و من جرات حرف زدن نداشتم ... میترسیدم که حرف بزنم و پارسا رو ازم بگیرن ، هر چی باشه من که تنهای تنها بودم و کسی نبود طرف من باشه ....

 

حالا یک زن 21 ساله بودم که پسرم یکسال و نیمش بود و قرار بود بچه ی توی شکمم رو بفروشیم ....

 

نظرات  (۵)

پشمامممممم

پاسخ:
هنوز که چیزی نشده  ،مونده حالا حالا ها

یا خدااااا😮😮

مو به تن آدم سیخ می شه

پاسخ:
😌 نمیدونم تصمیماتم درست بوده یا کار بهتری از دستم بر میومد
۱۵ مرداد ۰۲ ، ۲۲:۳۶ زری シ‌‌‌

۴ تومن ؟:///////////

 

پاسخ:
اون زمان پراید 3 تومن بود

عجب! خیلی مشتاقم بدونم بقیه ش چی میشه

پاسخ:
حتما میگم براتون
۱۶ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۰۰ راسینآل نوشت

خیلی کم کم مینویسی 
اگه وقت نداری تیکه تیکه بنویس جمع شه 
و مثلا دو سه روز یه بار پست کن اما قشنگ یه تیکه از داستان رو آدم متوجه شه 
عین این سریالا میمونه که یه قسمت ـآیی هیچ اتفاقی نمیفته :))))

راجع به بچه که امیدوارم از بین رفته باشه
اما دست یه همچین موجودات خطرناکی نیفتاده باشه
حیف طفل معصوم !

پاسخ:
😅 کم مینویسم تا حوصله خوندنش رو داشته باشید و سر سری ازش نگذرید


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی