خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

۱۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

" صفحه چهل و سه "

 

مجبور بودم به قدرت بگم که صبح تا ظهر میخوام برم سر کار ...

پس بعد از شام ، بهش گفتم که یک کار نیمه وقت پیدا کردم و ساعت 2 و نیم ظهر میرسم خونه ... بعد از اینکه فهمید میخوام تراکت وکیل پخش کنم ، بنظرتون چه جوابی بهم داد ؟

 

گفت : به همون وکیله هم بگو کارهای طلاقت رو انجام بده تا زودتر خلاص شم از این زندگی ........!!!!!!!!

با خنده گفتم : بیا بریم توافقی طلاق بگیریم دیگه .... چرا پول به وکیل بدیم ؟

گفت : مهریه ات رو ببخش تا همین الان بریم طلاقت بدم ........ 

۷ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۴۹
ستاره برزنونی

" صفحه چهل و دو "

 

صبح زود بدون اینکه پارسا رو بیدار کنم رفتم دادگاه و منتظر آقای وکیل شدم .

یک ساعت گذشت و خبری نشد . شارژ نداشتم زنگ بزنم و بهش اس ام اس دادم .... جواب نداد .!!!!!!!

 

حدس زدم شاید خواب مونده .... دو ساعت دیگه هم گذشت و خبری نشد .... رفتم شارژ خریدم و زنگ زدم ...!!!!! جواب نداد ...

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۰۲ ، ۰۹:۳۷
ستاره برزنونی

" صفحه چهل و یک "

 

منو حیرت زده روی پشت بام رها کرد و رفت .

 

اون پشت بام ، رفیق دیرینه ی من بود و تقریبا هر شب دو سه ساعت اونجا مینشستم و گریه میکردم ...

هر شب هم فقط و فقط یک چیز از خدا میخواستم ... اون هم این بود که یک نفر بیاد و منو پسرم رو از اون شرایط نجات بده .

 

ولی الان ، با اینکه کتک خورده بودم ، قلبم شکسته شده بود و غرورم له شده بود ...!!! بدون اینکه حتی یک قطره اشک بریزم ، یه چیز دیگه از خدا خواستم .....

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۵۳
ستاره برزنونی

" صفحه چهل "

 

دنبال یک دلیل برای رفتار زننده ی قدرت و حرفهای شب قبلش بودم ... 

چطور شده بود که یهو پارسا رو بیدار کرد و اون حرفهای بد رو درباره ی من به یه بچه ی 5 ساله زده بود ؟

 

و طبق معمول خیلی سریع دلیلش رو پیدا کردم ... بالای در دستشویی یه انباری کوچیک بود و چون سوسک داشت من هیچوقت نمیرفتم سمتش ، پس جای خوبی برای پنهان کاری میتونست باشه .

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۰۲ ، ۰۹:۳۲
ستاره برزنونی

" صفحه سی و نهم "

 

بعد از اون ماجرا دیگه همه چیز شکل ترسناک تری بخودش گرفته بود . میترسیدم بخوابم . میترسیدم که حتی یک لحظه پارسا رو پیشش تنها بذارم .... تا جایی که حتی وقتی خونه بود ، پارسا رو هم با خودم میبردم دستشویی ....!!!!

 

فرشی که وسطش آتیش روشن شده بود رو انداختیم و یک دسته دوم خریدیم . 

 

نکته ی جالب اینجاست که قدرت همچنان اعتیادش رو حاشا میکرد . با اینکه مثل روز برای همه روشن بود ، مخصوصا برای من ...!!!!

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۱۰
ستاره برزنونی

" صفحه سی و هشتم "

 

بعد از برگشتم به خونه ، قدرت گفت ازم انتظار داره که ببخشمش و همه چیز رو فراموش کنم . هر اتفاق بدی که افتاده و هرکاری که کرده .... گفت هر چی بوده واسه گذشته است و من نباید کشش بدم ...😏

منم ، کاری کردم که اون عکس های فیک رو ببینه و بعد بهش گفتم اگر تو هم منو بخاطر اتفاقات گذشته میبخشی که منم میتونم ببخشمت .

باور نمیکرد ... منو میشناخت ، حتی بهتر از خودم ... ولی نقشه ی ما مو لای درزش نمیرفت 😁 چت های الکی بین من و عسل که اسمش رو شایان سیو کرده بودم و تیر خلاص ......

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۳۳
ستاره برزنونی

😂😂😂😂😂😂 از همگی برای دیدن این دست خط معذرت میخوام . خدا کنه پارسا اینو نبینه که از مامانش نا امید میشه کلا

 

دوست داشتم متن آهنگ سیروان خسروی رو بنویسم .... این آهنگ هر جایی از زندگیم که کم آوردم ، منو به سمت جلو هل داد ...

 

ممنونم از ایشون 👈🏼 مدرسه سوکورو که منو به چالش دعوت کرد و من حتی اسمش رو هم نمیدونم 🤔😂

 

 

۷ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۳۱
ستاره برزنونی

" صفحه سی و هفتم "

 

شب اولی که توی پانسیون خوابیدم رو هرگز فراموش نمیکنم .

یه آرامش خاصی داشتم ... دیگه قرار نبود از کسی بترسم ، دیگه بهم آسیبی نمیرسید . میتونستم شب رو با خیال راحت بخوابم .

ولی ... دلتنگ پارسای خودم بودم ، کاش میتونستم اون رو هم با خودم بیارم . الان توی چه شرایطی بود ؟ بهش غذا داده بودن ؟ اذیتش میکردن ؟

همه چیز رو به خدا سپردم و با فکر اینکه زود همه چیز رو درست میکنم خوابیدم .

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۳
ستاره برزنونی

" صفحه سی و ششم "

 

 

با وجود مخالفت هایی که کردم ، باز هم ما به خونه ی محمد اینا رفتیم و من ثانیه به ثانیه عذاب مبکشیدم ...

اسمش رو امیرحسین گذاشته بودن و هر چیزی که آرزو داشتم برای پارسای خودم بخرم رو برای اون خریده بودن .

 

شاید براش بهتر بود که با اونها زندگی کنه ... از زندگی با من چی نصیبش میشد ؟ درد و رنج ؟!! درست مثل چیزی که نصیب پسر بزرگم شده !!!

 

با این فکر ها ، خودمو آروم میکردم ولی نمیتونستم کنارش باشم ... خودم رو با محمدپارسای خودم سرگرم میکردم و سعی میکردم اصلا به امیرحسین نگاه نکنم .

 

خلاصه که ....

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۳۶
ستاره برزنونی

" صفحه سی و پنجم "

 

دوران بارداریم وحشتناک گذشت ...

قدرت همچنان با زن های شوهر دار رابطه داشت و همچنان وقیحانه سرش توی گوشی بود و در حال پیام دادن لبخند میزد . چندباری محمد و زنش اومدن و بهمون سر زدن و حتی محمد ماشینش رو داده بود به قدرت که باهاش کار کنه ....

ولی کدوم کار ؟!!!

باورتون نمیشه اگه بگم توی بارداریم حسرت یک کیلو شلغم مونده توی دلم ... ویار چیز مضخرفی مثل شلغم رو هم نمیتونستم برآورده کنم و بخورم .

خلاصه کنم براتون ...

۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۰۵
ستاره برزنونی