خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه بیست و هفتم

شنبه, ۲۴ تیر ۱۴۰۲، ۰۳:۱۲ ب.ظ

" صفحه بیست و هفتم"

 

بعد از رو شدن خیانت شوهرم ، دوباره ساکم رو انداختم روی شونه ام و بچه ام رو بغل کردم .

زدم بیرون ولی هیچ کجا نبود که بتونم برم ....

تا نزدیکی خونه پسرخاله ام اینا رفتم ولی برگشتم ....

میخواستم برم ترمینال و برگردم مشهد ولی پول نداشتم ...

سرم گیج میرفت ، چشمام پر از اشک بود و نمیتونم حسی رو که داشتم توصیف کنم .... 

صدای گریه ی پارسا بلند شد ، گرسنه اش بود . نشستم روی پله ی یک خونه و چادرم رو کشیدم روی بچه و شروع کردم به شیردادن بهش .

ولی شیر نداشتم که بخوره ، تلاش میکرد تا شاید بتونه با مکیدن بیشتر ... شیر بیشتری بخوره ولی من خودمم گرسنه بودم و این اتفاقی که برام افتاده بود باعث شده بود شیر نداشته باشم .

اوضاع بدتر شده بود ، حالا بچه ام از گرسنگی گریه میکرد و من قلبم بیشتر به درد اومده بود ... 

چادرم رو روی صورت خودم کشیدم و انگار روی سر پسرم و خودم یک خیمه کشیده باشم ...

دیگه گریه ام ، فقط اشک ریختن نبود و حالا هقهق هم بهش اضافه شده بود ... درد خیانت ، درد گرسنگی بچه ام و درد بی کسی .... بدجوری امانم رو بریده بود .

حتی الان که یادش میفتم گریه ام میگیره ...

.

.

نمیدونم چه مدت طول کشید ولی صدای گریه ی من انگار برای پارسا لالایی بود و اون به خواب رفت . چادرم رو از روی صورتم کنار زدم و خواستم بلند شم که همزمان با بلندشدنم از روی پله صدای برخورد چیزی رو با زمین شنیدم ...

سکه بود ...

چندتا سکه و چندتا هم اسکناس ...

چند ثانیه طول کشید تا بفهمم قضیه چیه ....

مردمی که رد شده بودن برام صدقه انداخته بودن ...

صدقه ..... صدقه ..... صدقه ....

قلبم که شکسته بود و این هم تیر خلاص به غرورم بود .... 

یه نفس عمیق کشیدم و با اخم جلو گریه ام رو گرفتم ، بی توجه به پول های روی زمین به راه افتادم ...

فقط چند قدم بعد از تصور اینکه بهم صدقه داده بودن دوباره زدم زیر گریه و از ترس اینکه اگر بشینم گریه کنم بازم برام صدقه میندازن ، در حال راه رفتن گریه کردم .

.....

.....

چند ساعت راه رفتم و خودم رو جلو در خونه ی خودم پیدا کردم ...

چاره ای جز برگشتن نبود ...

فقط بخاطر پسرم باید برمیگشتم و باز هم میبخشیدم ...

محمد پارسای من از هر چیزی برام مهم تر بود ، پس بی سر و صدا برگشتم و قلب و غرورم رو همونجا بیرون خونه چال کردم .

 

 

نظرات  (۴)

۲۴ تیر ۰۲ ، ۱۶:۰۰ راسینآل نوشت

قطعا تو اون شرایط بهترین تصمیمایی که میتونستی رو گرفتی
خوبه که امروز اینجایی و حالت انقدر خوبه :)

پاسخ:
دوست دارم حق با تو باشه و واقعا بهترین تصمیم رو گرفته باشم

ولی گاهی فکر میکنم اگر تصمیم دیگه ای گرفته بودم زندگیم چه شکلی میشد ؟

اون لحظه ای که برات صدقه انداختن خییییلی دردناک بود😪😭

پاسخ:
وحشتناک بود 😌😌
۲۶ تیر ۰۲ ، ۱۵:۵۱ پروین صفری

خدا لعنتش کنه 

بمیرم برای اون دلت که خون بوده و اون غروری که شکسته

 

پاسخ:
خدا نکنه 🙏🏼🎈
۲۹ تیر ۰۲ ، ۰۰:۲۷ سارا رحیمی

چقدر سخت کاملا حست کردم

قطعا یه مادر می تونه لحظاتی که گذروندی رو درک کنه 

ولی مطمِنم بعد این ماجرا خیلی قوی تر شدی

پاسخ:
دقیقا تمام این اتفاقات ، آدمی که الان هستم رو ساختن

زنی که بارها شکست خورده و پرقدرت تر از قبل از صفر شروع کرده

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی