چطور من شدم ؟ صفحه سی و ششم
" صفحه سی و ششم "
با وجود مخالفت هایی که کردم ، باز هم ما به خونه ی محمد اینا رفتیم و من ثانیه به ثانیه عذاب مبکشیدم ...
اسمش رو امیرحسین گذاشته بودن و هر چیزی که آرزو داشتم برای پارسای خودم بخرم رو برای اون خریده بودن .
شاید براش بهتر بود که با اونها زندگی کنه ... از زندگی با من چی نصیبش میشد ؟ درد و رنج ؟!! درست مثل چیزی که نصیب پسر بزرگم شده !!!
با این فکر ها ، خودمو آروم میکردم ولی نمیتونستم کنارش باشم ... خودم رو با محمدپارسای خودم سرگرم میکردم و سعی میکردم اصلا به امیرحسین نگاه نکنم .
خلاصه که ....
یکماه بعد از بدنیا اومدن امیرحسین ، خواهرم هم بدنیا اومد . بر خلاف دوتا پسر من که زمان تولد سیاه و زشت بودن ، خواهر کوچولوم که اسمشو زهرا گذاشتیم ، سفید و خیییییییییییلی زیبا بود .
بابا هم خودشو خیلی درگیر رفیق بازیش کرده بود و علاوه بر تریاک ، شیشه هم میکشید و کلا مرخص شده بود ...
دلم برای بابا میسوخت....
از کجا به کجا رسیده بود ؟ همه چیز رو دود کرده بود و من هم از چیزی خبر نداشتم ... من اونقدر غرق در بدبختی های خودم بودم که نفهمیدم کی زندگی مامان و بابا به این تباهی کشیده شده بود ؟!!
.
.
.
بعد از گذروندن یه دوره افسردگی شدید ... بعد از دیدن زندگی خودم و مامان ... من یه آدم دیگه شدم ... من بزرگ شده بودم ...
من 22 ساله بودم و پسرم فقط 2 سالش بود ... هنوز مشهد زندگی میکردیم .... ( چرا وقتی از کلمه ی زندگی استفاده میکنم خنده ام میگیره ؟ بهتره بگم توی مشهد هنوز زنده بودیم )
قدرت همچنان به خیانت هاش ادامه میداد و پولی که از محمد گرفته بود ، توی چند ماه دود شد رفت هوا .... حتی پول نون نداشتیم و یوسف ( شوهر اکرم خواهر شوهرم ) برامون نون میخرید و هر وقت اعضای خانواده ی شوهرم رو میدیدم یه پولی کف دستمون میذاشتن ....
نمیدونم بنظر شما کدوم قسمت زندگی من بدتر بود ....
برای من این روزها از هر روزی سخت تر بود ...
زجر آور بود که بقیه صدقه هاشونو جمع کنن برای تو ... زجرآور بود که مجبور بودم برای سیر کردن شکم پسرم ، ظرف و ظروفامو میفروختم ...
توی خونه لباس مجلسی می آوردم و منجوق دوزی میکردم .... گل زعفرون پاک میکردم و گاهی خونه ی همسایه ها میرفتم واسه تمیزکاری ...
و بدترین قسمت این روزها این بود که مثل یه حیوون با من رفتار میشد ... جرات نداشتم حتی به قدرت بگم پاشو برو سرکار ... یا مثلا بچه لباس میخواد ... یا مثلا مواد غذایی نداریم ... ولی چاره ای هم نداشتم ... من بهش میگفتم و اون حالا موضوع جالبی پیدا کرده بود که عذابم بده ....
تا میگفتم برو سرکار ، تا کی از این و اون گدایی کنیم .... میگفت ناراحتی برو خونه ی بابات ( چون میدونست جایی برای رفتن ندارم )
قبلا گاهی ترامادول مصرف میکرد ولی الان دیگه روزی یه بسته رو میخورد و تازه ناس هم بهش اضافه شده بود ... ( ناس یه چیزیه که با دستمال کاغذی میزارن زیر زبون و بوی گندی میده )
همه چیز برام عذاب آور بود ... نه فقط مشکلات مالی ... رفتارهای زشت و زننده ی قدرت که با پررویی تمام خیانت میکرد و مواد مصرف میکرد و در کنارش هر وقت دوست داشت بمن تجاوز میکرد ...
( الان یه سری ها میان میگن ، شوهرت بوده و نباید بگی تجاوز 😐 .... من میگم تجاوز ، چون بدون رضایت من بود ... چون بوی تنش و بوی دهنش حالمو بهم میزد ... میگم تجاوز چون مسئولیتش بعنوان شوهر و پدر رو فراموش کرده بود و فقط از من زن بودن رو میخواست .... اون بمن تجاوز میکرد ، چون هیچ رابطه ی عاطفی بینمون نبود ، دقیقا مثل حیوونی که بزور کار خودش رو در حد دو سه دقیقه انجام بده و بعد گورشو گم کنه .... هر شبی که بمن نزدیک میشد ، شب شکنجه ی من بود و اون دو دقیقه برای من یک عمر طول میکشید و تا دو سه روز حالت تهوع داشتم ....)
اووووف ولش کن ، نموم شده دیگه بره به جهنم ..... خلاصه که ....
تمام تنفرم و همون یذره اراده ای که برام مونده بود رو جمع کردم و یه تصمیم بزرگ گرفتم ....
یه روز صبح زود ،پارسای خودم رو بوسیدم و در حال گریه چند دست لباس گذاشتم توی کیفم و از خونه بیرون زدم ....
از شانس خوبم ، دخترخاله ام یلدا که همسن خودمه ، اومده بود مشهد ... برام بلیط گرفت تا با هم بریم تهران ... مامان و زهرا هم همراهمون اومدن .
توی راه آهن تهران ،انگار توی خونه ی خودم بودم . من به شهرم برگشته بودم ، به شهری که توش بزرگ شده بودم و زندگی کرده بودم ...
همون روزهای اول یه پانسیون پیدا کردم و کرایه ی اولیه اش رو یلدا بهم قرض داد . یه دوره ی بهیاری هم ثبت نام کردم و توی یه تولیدی لباس کار پیدا کردم . ( تقریبا 2 هفته طول کشید )
هر روز دلم پر میکشید برای دیدن و حرف زدن با پسرم ... ولی نه ، باید قوی میبودم ... باید همه چیز رو روبراه میکردم تا بتونم پسرم رو با خودم بیارم ... حالا که کسی پشت و پناه من نبود پس باید خودم قوی میشدم و راه خودمو پیدا میکردم .
توی پانسیون آدم های متفاوتی بودن ، دخترهایی که هر کدوم سرنوشت متفاوتی داشتن ... من هم برای خودم دوستایی پیدا کردم .
عسل ، تمنا ، پری
عسل دختری بود که پدر و مادرش کرج زندگی میکردن و از هم جدا شده بودن ، خودش هم دانشجوی رشته ی ریاضی محض دانشگاه الزهرا بود . از من دو سه سال کوچیکتر بود و یه جورایی مردونه طور رفتار میکرد . من خیلی دوستش داشتم و حس میکردم باید مراقبش باشم .
تمنا از من دو سال بزرگتر بود و از لرستان اومده بود تهران تا کار کنه و پول دربیاره . دختر چهارشونه و زیبایی بود و لهجه ی بامزه اش رو خیلی دوست داشتم .
پری هم از من کوچیکتر بود و از بروجرد اومده بود تا زندگی خودش رو اینجا بسازه . خیلی دختر پرانرژی و باحالی بود ولی برای شهر گرگی مثل تهران ساخته نشده بود ، پس باید حواسم به اونم میبود تا اتفاق بدی براش نیوفته ...
پارسا تنها موند؟ با پدرش
نمیتونم تصور کنم 😨