فقط یک تلنگر ...!
یه دوره ای مجبور بودم که توی خونه های مردم کار کنم . یه روز که برگشتم خونه دیدم از توی حموم صدای گریه ی پسرم میاد . در حموم رو که باز کردم دیدمش که بدون لباس توی حمومه و اونقدر گریه کرده که چشمهاش باز نمیشدن . قلبم یکباره شروع به تپیدن کرد ، مثل مرده ای که دوباره زنده شده باشه .
پسرم رو بغل کردم و همون جا ، همون لحظه من از نو متولد شدم . یک من جدید که نیازمند بودن توی هیچ نقشی نبود . یک من جدید که نیازمند دوست داشته شدن نبود . یک من جدید که از هیچ اتفاقی نمیترسید . در گوش پسرم زمزمه کردم که همه چیزو درست میکنم و برای اولین بار دیگه به پسرم دروغ نمیگفتم .