خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

۹ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

" صفحه بیست و ششم "

 

صبح بعد از بدنیا اومدن ماهی کوچولوی من ، مرخصم کردن و رفتیم خونه ... 

آقاجون و خاله ( پدرشوهر و مادر شوهرم ) توی خونه منتظر ما بودن و حسابی ذوق دیدن اولین نوه ی پسری شون رو داشتن ...

قدرت برام یه جفت گوشواره خریده بود به عنوان هدیه تولد بچه ... ( اولین باری بود که برام هدیه میخرید ) خوشحال بودیم ، دو سه روز اول خیلی عالی بود ، البته به جز اون قسمتش که درد داشتم ... 

 

یک حس خوب به قلبم سرازیر شده بود ... یک نور امید برای خوشبختی و داشتن یک زندگی معمولی ... درست فکر میکنی ، آرزوی من فقط داشتن یک زندگی معمولی بود ... 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۰۱
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و پنجم "

 

ساعت 10: 10 دقیقه بلاخره منو بردن اتاق زایمان ...من میترسیدم و دکتر هم ترسیده بود ... زایمانی که باید 14 ساعت قبل انجام میشد و بخاطر بی توجهی پرستارها دیر شده بود ....

 

سه نفر توی اتاق بودن ...! یک خانوم نسبتا چاق که قیافه مهربونی داشت و عرقامو پاک میکرد و بهم قوت قلب میداد ... یک خانوم نسبتا بد اخلاق که از اینور به اونور میذفت و چیز میز میاورد و میبرد ... دکتر که داشت دستکش میپوشید و آماده میشد ...

 

یهو چنان دردی پیچید توی کمرم که داد زدم و میخواستم پاشم که همون خانوم مهربونه نگهم داشت و گفت تحمل کن ... فقط زور بزن تا زود بچه بدنیا بیاد ... 

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۵۳
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و چهارم "

 

روزها میگذشتن و من ماهی کوچولوی توی شکمم رو خیلی دوست داشتم . ( به پارسا میگفتم ماهی کوچولو 😋 چون حرکاتش شبیه ماهی بود و قشنگ حسش میکردم .)

از اون اتفاق و کتک خوردنم چیزی به مامان اینا نگفتم و چون اونها دیگه مشهد زندگی میکردن و فقط تلفنی باهاش حرف میزدم ، راحت میشد واقعیت زندگیمو ازشون پنهان کنم . همیشه داستان های دروغی از اتفاقات خوش براش میگفتم ، دقیقا همون دروغ هایی که دفتر خاطراتم رو باهاش پر کرده بودم ...

بعد از اون شب با قدرت حرف نزدم ، البته برای اون هم اهمیتی نداشت و راستش رو بخواید تلاشی هم نکرد ... فقط هر دو سه شب یکبار ، چند دقیقه ای بهم تجاوز میکرد و میرفت میخوابید . 

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۳۰
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و سوم "

 

مجبور بودیم خونه رو تخلیه کنیم ... چون به اندازه کافی به صاحب خونه بدهکار بودیم ... دوباره وسایلمون رو گذاشتیم و فقط چند تا کارتون ، دو تا چمدون و دو دست رخت خواب با خودمون بردیم .

 

یه خونه ته یک کوچه باریک پیدا کردیم که پله های آهنی داشت و طبقه دوم رو اجاره میداد . دستشویی و حموم هم روی پشت بوم بود و دوباره پله ی آهنی داشت . 

من از بچگی ترس از ارتفاع داشتم و این پله های آهنی که از وسطشون پایین دیده میشد ، ترسم رو بیشتر میکرد . ولی خب با پولی که داشتیم اینجا رو با هزارتا التماس جور کرده بودیم .... پس دو دستی از نرده ها میگرفتم و با چشمای بسته میرفتم بالا و پایین .

4 ماهه بودم ، شکمم بالا اومده بود و من خیلی خوشحال بودم ولی خب چیزی درست نشده بود ... قدرت و رضا و دوستای مجردشون هرشب خونه ی ما بودن و قلیون میکشیدن . من هم برای اینکه بچه ام توی شکمم اذیت نشه ، میرفتم روی همون پله های ترسناک مینشستم و به آسمون نگاه میکردم ...

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۱۷
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و دوم "

 

توی آسمون ها سیر میکردم ... بلاخره داشت تموم میشد و من تاوان یک تصمیم اشتباه ، بچه گونه رو داده بودم ...!!

از خوشحالی نمی تونستم غذا بخورم و گاهی حالت تهوع میگرفتم . ولی عمم نگران بود و گفت بریم دکتر بهتره ...

 

فاصله ی خونه ی مامان بزرگ تا مطب دکتر با عمه درباره ی برنامه ی آینده ام حرف زدم . درباره ی اینکه حتما کنکور شرکت میکنم و مهندس کامپیوتر میشم . حتی قرار شد با هم کلاس رقص بریم و خلاصه یه برنامه کاملا مناسب برای روحیه ی من ...!!

 

فقط ده دقیقه توی مطب دکتر بودیم و همون ده دقیقه آرزوهای منو ازم گرفت . دکتر از پریودیم پرسید و بعد یه تست گرفت و گفت باردارم و برام سونوگرافی نوشت .

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۵:۱۳
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و یکم "

 

از وقتی که با قدرت رفتیم سر خونه زندگی خودمون ، خانواده ام رو ندیده بودم . فقط مامان یکی دوبار به دیدنم اومده بود ... ( تقریبا دو سال )

منی که همیشه دورم شلوغ بود و با دختر دایی هام و دختر خاله هام ، عمه هام و عموهام وقت میگذروندم و شاد بودم ، دیگه تنهای تنها شده بود .

 

البته اکرم بود ، ولی خب اون که به تنهایی کافی نیست ...!!!

دوست داشتم وقتی که زندگیم روی غلطک افتاد و به قول معروف دستم به دهنم رسید ، با خانواده ام رفت و آمد کنم ... فعلا شرایط خیلی خجالت آور بود 😞

 

ولی روزها و ماه ها گذشت و هیچ چیزی تغییر نکرد ، بجز رفتار های قدرت که زشت تر شده بود ... هر چقدر من بیشتر بهش محبت میکردم ، بیشتر بی احترامی میکرد .

 

اون نمیزاشت من دوستش داشته باشم ... نمیخواست دوستش داشته باشم ... درکش نمیکردم ولی همچنان راه های متفاوتی رو امتحان میکردم تا ببینم کدومش باعث میشه که ، مثل یک مرد واقعی بچسبه به زندگیش ...

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۱:۲۸
ستاره برزنونی

" صفحه بیستم "

 

قدرت و رضا هر چند روز یکبار چند ساعنی میرفتن سرکار و بیشتر وقتشون به بطالت میگذشت . پس منو اکرم تصمیم گرفتیم که بریم سر کار ...

از طرفی اکرم باید پول برای جهیزیه اش جمع میکرد و منم که برای گذران زندگی ...!!( راستش دیگه دوست نداشتم به خاطر کرایه خونه ، بندازنمون بیرون )

خیلی توی روزنامه ی همشهری دنبال کار گشتیم ، دو تا دیپلمه بودیم که سن و سالی نداشتیم و زیاد جدی گرفته نمیشدیم . تا اینکه یه جا رفتیم بصورت نیمه وقت ، بازاریابی تلفنی برای دستگاه کاهش سوخت ماشین ....

خلاصه که دوتایی با عشق و علاقه صبح پر انرژی میرفتیم و ظهر هم بر میگشتیم . ولی یکماه بیشتر طول نکشید و از نظر مردا مون کار ما ارزشی نداشت و لازم نکرده بود بریم سر کار 😐

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۱۸
ستاره برزنونی

" صفحه نوزدهم "

 

هنوز یک هفته هم از شروع زندگی مشترکمون نگذشته بود که ، رضا ( برادرشوهرم ) بهم سیلی زد ...!

اونم فقط سر اینکه لباسای کثیفش رو در نیاورده بود و منم با لبخند چندبار ازش خواستم اینکارو بکنه تا فرش و ملافه کثیف نشه و یهو گوشم زنگ زد ...!

الانم که یادش میفتم از اون حجم بیشعوری حالت تهوع میگیرم ...!

به قدرت نگاه کردم که حرفی نمیزد و تلویزیون نگاه میکرد ، انگار اونجا نبود و انگار اتفاقی نیفتاده بود . برای اولین بار قلبم شکست و این خیلی درد داشت . چادرمو سر کردم و رفتم امام زاده ای که دو دقیقه با خونمون فاصله داشت .

چسبیدم به ضریح و تا میتونستم گریه کردم ، دلم میخواست برم به بابام بگم که اون منو زده ... منو زده ، منی که حتی یکبار هم روش دست بلند نکردی ...!!! باید میرفتم و بهش میگفتم ... ولی چرا اینکارو نکردم ؟!

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۵۷
ستاره برزنونی

"صفحه هجدهم "

 

چند بار ، پدر و مادر قدرت اومدن خواستگاری و با بابا حرف زدن . ولی بابا یک کلام فقط میگفت نه . میگفت من دخترمو میشناسم  ، نمیتونه با یکی مثل پسر تو بسازه .

از اونها اصرار و از بابا انکار . ته دلم خوشحال بودم که بابام اینقدر روی من شناخت داره ولی خب ، باید موافقت میکرد چون این تنها راهی بود که داشتم .

چاره ی کار یک هفته اعتصاب غذا بود .... بابا موافقت کرد که بعد از سربازی رفتن قدرت ، همچنین بعد از سال بابابزرگ ، عقد کنیم . ( ولی دیگه نگاهم نکرد ، هیچوقت ... )

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۵۷
ستاره برزنونی