خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه سی و پنجم

دوشنبه, ۱۶ مرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۰۵ ب.ظ

" صفحه سی و پنجم "

 

دوران بارداریم وحشتناک گذشت ...

قدرت همچنان با زن های شوهر دار رابطه داشت و همچنان وقیحانه سرش توی گوشی بود و در حال پیام دادن لبخند میزد . چندباری محمد و زنش اومدن و بهمون سر زدن و حتی محمد ماشینش رو داده بود به قدرت که باهاش کار کنه ....

ولی کدوم کار ؟!!!

باورتون نمیشه اگه بگم توی بارداریم حسرت یک کیلو شلغم مونده توی دلم ... ویار چیز مضخرفی مثل شلغم رو هم نمیتونستم برآورده کنم و بخورم .

خلاصه کنم براتون ...

.

.

.

هر لحظه از خدا میخواستم که بچه پسر باشه ... چون دوست نداشتم دخترم رو به اونها بسپارم ... جای پسرم پیش اونا امن تر بود تا دخترم ...

 

ماه آخر بارداریم بود رفتم سونو و گفتن بچه پسره ... با این حال خوشحال نبودم ... فرقی نداره بچه چی باشه ، قراره از من دورش کنه ...

 

برای اینکه کسی ما رو نبینه ، چند ماه بود که توی خونه با پسرم زندانی بودم و فقط گاهی آخر شب ما رو میبرد با ماشین یه دوری میزدیم .

 

فکر خیانت های هر روزه  ،بی مسئولیتی شوهرم نسبت به زندگیش ، بچه ای که فروخته بودیم ، بچه ای که حتی نمیتونستم کوچکترین نیازهاش رو برآورده کنم ... همه ی اینها منو از درون میخوردند و به قول امروزی ها افسرده شده بودم .

 

روزها سریع گذشت و نزدیک روز زایمان بودم .

محبوبه و محمد اومدن مشهد و دو سه روز موندن ...

 

صبح بعد زا خوردن صبحانه قدرت و محمد رفتن نمیدونم کجا و چند دقیقه بعد من دردم شروع شد ....

اولش فکر کردم از اون دردهای همیشگی و زودگذره ، ولی نه ....

 

محبوبه به مردها زنگ زد ولی نمیدونم کجا بودن که نیومدن .... خیلی منتظر شدیم و من از درد به خودم میپیچیدم ...

 

محمدپارسای من با چشمهای مشکی و گرد شده بمن خیره شده بود و پا به پای من راه میرفت ... گاهی دستمو میگرفت و گاهی هم صدام میزد ... با تمام دردی که داشتم فقط میتونستم بهش بزور لبخند بزنم ...

 

قسمت جالبش اینجاست .....

 

محمد و قدرت که نیومدن و محبوبه هم خسیس تر از اونی بود که تاکسی بگیره  ،پس با اتوبوس رفتیم بیمارستان ....😑

اونقدر دیر رسیده بودیم که بلافاصله با همون لباس های خودم ، بردنم اتاق زایمان و سر بچه بیرون اومده بود ....

بر خلاف زایمان اولم ، این یکی فقط چند دقیقه طول کشید ....

 

چشم هامو بسته بودم و نمیخواستم ببینمش ..... نمیتونستم ببینمش .... دکتر اسمم رو پرسید  ، طبق قرار قبلی با محبوبه ، اسم و فامیل اونو گفتم ....

و دیگه من مادر اون پسر نبودم ....

 

گذاشتنش روی سینه ام ، با گریه گفتم برش دارید ، نمیخوام ببینمش ....

 

یکبار توی بیمارستان مجبور شدم بهش شیر بدم و بلافاصله خودمو از بیمارستان مرخص کردم و برگشتیم خونه .....

محمد و محبوبه تا دم در اومدن و دیگه بچه رو با خودشون بردن ....

 

درد داشتم ... هم تنم از درد زایمان خسته بود و هم روحم از دوری بچه ام .... از دوری پاره ی تنم ....

 

شب که شد ، همه چیز تموم شده بود .... شکمم گنده نبود و نگران زایمانم نبودم .... ولی از سینه هام شیر میومد و داغ منو تازه میکرد .... 

گریه میکردم و قدرت بالش رو روی گوشاش میگذاشت تا صدای گریه ی منو نشنوه .... حتی یکبار هم دلداریم نداد .... انگار هیچ اتفاقی نیفتاده .... انگار همه چیز عادیه ....

 

ولی برای من هیچ چیز عادی نبود ....

 

هر بار که لباسم از شیر خیس میشد ..... هر بار که به پارسا نگاه میکردم ... بهم یادآوری میشد که بچه ای دارم و پیشم نیست .... نمیدونستم سیره یا گرسنه .... نمیدونستم دلدرد داره یا خسته است ....

 

نمیتونستم مثل پارسا شبانه روز مراقبش باشم .... یعنی اونا میتونستن به اندازه کافی به بچه ی من عشق بدن ؟!!!!

 

قدرت با پولی که از فروش بچه گرفته بود ماشین خرید و دو سه تا تیکه وسایل هم برای خونه ....

 

مثل همیشه با ماشین میرفت پی الواتی و فقط خبرهاش به گوش من میرسید که کجا با کی بوده ....

 

افسرده شدم .... احتمالا افسردگی بعد از زایمان بود و توی اون شرایطی که من قرار داشتم خیلی خیلی شدیدتر شده بود ....

 

دقیقا نمیدونم چند ماه گذشت ، راستش یادم نیست اون دوران رو ... فقط میدونم نه با پارسا حرف میزدم و نه با قدرت و نه حتی جواب تلفن مامان رو میدادم ....

 

دقیقا مثل یه مرده ی متحرک ....

 

بنظرتون قدرت با دیدن شرایط روحیم و اتفاقایی که افتاده بود چیکار کرد ؟

.

.

.

منو برد چکنه ، خونه ی محمد اینا و وقتی گفتم نمیتونم بیام اونجا و بچه رو ببینم ، زد توی صورتم و گفت : " تو میخوای منو از داداشم جدا کنی ؟ "

 

 

 

 

 

موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۲/۰۵/۱۶
ستاره برزنونی

نظرات  (۷)

الهی بمیرم😪😭چقدر بد

پاسخ:
خدا نکنه عزیزم
۱۶ مرداد ۰۲ ، ۱۷:۳۹ Kitsune ‌‌‌‌‌‌

لطفا بگید که آخرش قدرتو به طرز فجیعی به قتل می‌رسونید وگرنه دیگه نمی‌تونمش::)

پاسخ:
باید اعتراف کنم به مدت 2 یا 3 سال به انواع مدل قتل فکر کردم 

ولی بعد فهمیدم نباید به آسونی بمیره اتفاقا باید بمونه و همون عذابی که بمن داده رو تجربه کنه


لطفا بمون و بخون

تو کل این ۳۵ قسمت تنها جایی بود که حس کردم یه مشکلی هست.... یه مشکل بزرگی هست

تنها جایی بود که از همه ی جاهای سختش سخت تر بود

تنها جایی بود که.....💔

پاسخ:
😌 بله موافقم  ،اون اتفاق یکی از زجرآورترین اتفاقات زندگیم بود

ولی متاسفانه اتفاقات بدتر از این هم توی راهه ...
۱۶ مرداد ۰۲ ، ۲۰:۳۹ زری シ‌‌‌

همونی که  کامنت دوم گفت /:

پاسخ:
پس همون جوابی که به اون دادم رو بخون 😅😘

خداوندا 😥

پاسخ:
🎈

چطور یعنی به راحتی میشه بچه دنیا آورد و داد به یکی دیگه؟

شناسنامه ای چیزی ازتون نمیگیرن ببین هویتتون چیه کی هستی

چطور راحت گفتی محبوبه ای

پاسخ:
😞 یه بیمارستان دولتی و همیشه شلوغ که همون لحظه با من چندتا زن دیگه داشتن زایمان میکردن 

فقط اسمم رو از من پرسیدن و محمد هم شناسنامه محبوبه رو برد بخش تا کارهای دیگه رو انجام بده ... کسی نیومد منو ببینه و مطابقت بده ... با اینکه محبوبه 20 سال از من بزرگتر بود و قطعا میفهمیدن من 21 ساله به یک زن 40 ساله نمیخورم

امان از قوانین مملکت -_-

پاسخ:
امان از قوانین 
امان از مردم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی