خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

۵ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

" صفحه سی ام "

 

 

توی چند ماه اتفاقات ریز و درشت زیادی برامون افتاد ....

حالا محمدپارسای من 9 ماهه شده بود و من پسر کوچولوی گرد و قلمبه خودمو میزاشتم توی آغوش ( یه وسیله است شبیه کوله پشتی که بچه رو میزاری توش ) و همراهش پیتزا و ساندویچ میزدم و گاهی هم سفارشات رو میبردم ...

نپرسید چرا من انجام میدادم ؟!!!

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۲ ، ۱۲:۲۱
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و نهم "

 

چند دقیقه همونجایی که بودم نشستم و به اتفاقی که افتاد فکر کردم ...

 

حرفی که شنیده بودم ، توی سرم تکرار میشد : " پس من چی ؟ "

این تن صدای آشنا و این جمله ای که انگار قبلا هم ، با همین صدا شنیده بودم ...

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۷ تیر ۰۲ ، ۱۵:۱۵
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و هشتم "

 

همه چیز بدتر از همیشه بود .

بیشتر از همیشه احساس اینکه یه مرده هستم رو داشتم .

بیشتر وقتها منو پارسا تنها بودیم و راستش این تنهایی رو دوست داشتم و تنها وقتی بود که توی اون خونه احساس امنیت میکردم .

قدرت هنوز هم توی اون مغازه ی شراکتی پیتزایی کار میکرد و هر چی درمیاورد رو خرج دیگران میکرد ....

تا جایی پیش رفته بود که مجبور شدیم دوباره تمام وسایل خونه رو بفروشیم و

۶ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۲ ، ۱۲:۴۹
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و هفتم"

 

بعد از رو شدن خیانت شوهرم ، دوباره ساکم رو انداختم روی شونه ام و بچه ام رو بغل کردم .

زدم بیرون ولی هیچ کجا نبود که بتونم برم ....

تا نزدیکی خونه پسرخاله ام اینا رفتم ولی برگشتم ....

میخواستم برم ترمینال و برگردم مشهد ولی پول نداشتم ...

سرم گیج میرفت ، چشمام پر از اشک بود و نمیتونم حسی رو که داشتم توصیف کنم .... 

صدای گریه ی پارسا بلند شد ، گرسنه اش بود . نشستم روی پله ی یک خونه و چادرم رو کشیدم روی بچه و شروع کردم به شیردادن بهش .

ولی شیر نداشتم که بخوره ، تلاش میکرد تا شاید بتونه با مکیدن بیشتر

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۲ ، ۱۵:۱۲
ستاره برزنونی

شنیدی میگن خدا بزرگه ؟!!

 

درست بعد از چند هفته ای که اینجا نبودم و ادامه داستانم رو ننوشتم .... خدا بزرگیش رو نشونم داد ....

 

بعد از کلی دست و پا زدن توی مشکلاتم ، کم آوردم .... تسلیم شدم و بقول مادرم ، کمرم زیر بار مشکلات خم شد ...

ولی ...

 

خدا بزرگه ....

 

خدا بزرگه ... مگه نه ؟!!!

 

نمیدونم چطور  ، نمیدونم از کجا ..... هنوز نمیتونم درکش کنم ....

 

1. یهو خونه برای اجاره پیدا کردم که صاحب خونه  ،شرایط منو داره و با اینکه من یک مادر تنها هستم ، نه تنها مشکلی نداره ، بلکه خوشحالم هست ...

 

پس مشکل اول حل شد .... من خونه اجاره کردم و جا بجا شدیم

 

2. یکی از مربی های قدیمی بهم زنگ زد و یک سالن رقص جدید معرفی کرد تا بتونم کلاسهامو اونجا برگزتپار کنم ...

 

پس مشکل دوم حل شد ... من سالن جدید برای تمرین دخترام دارم 

 

3. خواهرم از بیمارستان مرخص شد و خدا رو شکر حالش خیلی خوبه 

 

 

فقط اومدم که بگم ... خدا بزرگه و من حالم خییییییلی خوبه .... 

 

ممنونم برای پیام های خوبتون و برای تمام انرژی های مثبتی که برام فرستادین ...

 

 

خدایــــــــــــــــــــا شکرت

 

ادامه ی داستان واقعی زندگیم رو هم از فردا میزارم براتون 💃🏼🎈

۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۲ ، ۱۶:۳۰
ستاره برزنونی