خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

۱۰ مطلب با موضوع «درد و دل» ثبت شده است

شنیدی میگن خدا بزرگه ؟!!

 

درست بعد از چند هفته ای که اینجا نبودم و ادامه داستانم رو ننوشتم .... خدا بزرگیش رو نشونم داد ....

 

بعد از کلی دست و پا زدن توی مشکلاتم ، کم آوردم .... تسلیم شدم و بقول مادرم ، کمرم زیر بار مشکلات خم شد ...

ولی ...

 

خدا بزرگه ....

 

خدا بزرگه ... مگه نه ؟!!!

 

نمیدونم چطور  ، نمیدونم از کجا ..... هنوز نمیتونم درکش کنم ....

 

1. یهو خونه برای اجاره پیدا کردم که صاحب خونه  ،شرایط منو داره و با اینکه من یک مادر تنها هستم ، نه تنها مشکلی نداره ، بلکه خوشحالم هست ...

 

پس مشکل اول حل شد .... من خونه اجاره کردم و جا بجا شدیم

 

2. یکی از مربی های قدیمی بهم زنگ زد و یک سالن رقص جدید معرفی کرد تا بتونم کلاسهامو اونجا برگزتپار کنم ...

 

پس مشکل دوم حل شد ... من سالن جدید برای تمرین دخترام دارم 

 

3. خواهرم از بیمارستان مرخص شد و خدا رو شکر حالش خیلی خوبه 

 

 

فقط اومدم که بگم ... خدا بزرگه و من حالم خییییییلی خوبه .... 

 

ممنونم برای پیام های خوبتون و برای تمام انرژی های مثبتی که برام فرستادین ...

 

 

خدایــــــــــــــــــــا شکرت

 

ادامه ی داستان واقعی زندگیم رو هم از فردا میزارم براتون 💃🏼🎈

۶ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۱۴ تیر ۰۲ ، ۱۶:۳۰
ستاره برزنونی

یه مدته که نیستم و نتونستم داستان زندگی گذشته ام رو براتون بگم ...

...

...

میدونی چرا ؟؟؟!!

 

چون شدیدا درگیر داستان امروز زندگیم هستم .... 😞

 

دارم دست و پا میزنم که قوی بمونم ... قوی تر از روزهای قبل و سرنوشت هم هر روز با یک مشکل جدید سوپرایزم میکنه ....

 

سالن رقصی که پلمپ شده ... خونه ای که باید جا به جا شه و هیچ صاحب خونه ای به یک زن مطلقه و پسر 11 ساله اش خونه نمیده ... خواهر 10 ساله ای که گوشه ی بیمارستانه و روزبروز اوضاعش وخیم تر میشه ... مادری که نگرانه و تنها سنگ صبورش منم ... پسرم که توی چنین شرایطی مجبور شد امتحانات ترمش رو بده ... 

آسیب دیدگی دستم و فروپاشیده شدن روح و روانم ...

....

...

...

 

خیلی دوست داشتم مثل همیشه یک لبخند بزنم و به دروغ بگم ، حالم خوبه و همه چیز روبراهه ....

 

ولی حتی اینکار هم از من ساخته نیست ....

 

من داغونم ...

 تنهام ...

 

مشکلات اجتماعی  ،مشکلات مالی ، مشکلات روحی و روانی داره از پا درم میاره ....

 

با خودم فکر میکنم همه ی زن های 32 ساله مثل من هستن ؟!! 

 

همینقدر تنها ؟! همینقدر خسته ؟! 

 

چرا هر چقدر زور میزنم زندگیم رو سرو سامون بدم ، باز یه جای دیگه اش لنگ میزنه ؟

 

 

دوست دارم سر به کوه و بیابون بزارم و تا جایی که حنجره م پاره شه ، داد بزنم ... هیچی نگم .... فقط داد بزنم و گریه کنم .......

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۶ خرداد ۰۲ ، ۱۲:۱۸
ستاره برزنونی

یهو یاد گذشته افتادم 

اون سالهایی که هر عید برام از زهر هم بدتر بود

دقیقا بخوام بگم از عید سال 87 تا عید سال 96 که 9 سال پیاپی میشه

 

هر سال بیشتر از قبل توی افسردگی خودم دست و پا میزدم و هر عید اینو بهم یادآوری میکرد که یک سال دیگه هم توی این منجلاب بودم

 

ولی از وقتی که تونستم به این درک برسم که فقط خودم میتونم خودم رو نجات بدم و کسی به کمکم نمیاد ، عید هام شکل دیگه ای شد 

از عید سال 97 تا به امروز هر سال که میگذره من قوی تر شدم و به اهدافم نزدیکتر 

 

بدون شک فقط خدا تونست سرنوشت منو خوب رقم بزنه و بهم لطف نشون داد و حالا من و پسرم بیصبرانه منتظر سال جدید و اتفاقات خوب و تازه ایم

 

عید تو چه شکلیه؟

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۱۱
ستاره برزنونی

دلتنگی ...

کلمه اش یجوریه ...

انگار وقتی داری به زبون میاریش هم دلت میگیره😌

من معمولا زیاد دلتنگ میشم ، خب راستش من خیلی آدم احساساتی هستم و شاید همین موضوع هم باعث میشه دیگران برام مهم باشن و دلتنگشون بشم .

قسمت جالبش اینجاست که فقط دلتنگ آدمهایی میشم که به هر نحوی از زندگیم برای همیشه بیرون رفتن😂

اگر یکی ازم دور باشه یا مثلا چند وقت نبینمش دلتنگ نمیشم ولی اگر بدونم قرار نیست دیگه هیچوقت ببینمش ، دلتنگیم شروع میشه ، از همون دقیقه های اول

 

 شکل دلتنگی من اینجوریه که اول بی حوصله میشم ، بعد غمگین میشم ، بعد یه بغضی میشینه توی گلوم ، بعد گریه میکنم و بعد یه آهنگ میزترم میرقصم 💃🏼 یا میرم بیرون اونقدر راه میرم که حالم بهتر بشه ، معمولا یک تا دو هفته طول میکشه ولی بعد از اون حتی یکبار هم بهشون فکر نمیکنم و دیگه فراموش میکنم و دلتنگی سراغم نمیاد .

 

شکل دلتنگی تو چطوریه ؟🤔

 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۳۵
ستاره برزنونی

فقط یک کلمه ، فقط یک جمله ، باعث شد چنان انرژی بگیرم که یادم بره چقدر گیر و گرفتاری دارم .

البته شاید ،  چون این حرفو از دهن کسی که خیلی برام مهمه شنیدم ، اینقدر به دلم نشسته ، شاید هم اون یک فرشته است که خدا داده بمن ...

 

دیشب در حال تماشای تلویزیون توی فکر بودم که محمد پارسای من ، یهو بغلم کرد و با لحن مخصوص به خودش پرسید :

مامانی ... چیشده ؟ توی فکری ؟

من مثل همیشه بغلش کردم و بوسیدمش و بهش لبخند زدم ... فقط گفتم دارم به آینده خودمون فکر میکنم .

 

اونم بالغ تر از هر مردی که میشناسم برگشت و بهم گفت :

 

بهش فکر نکن ، آینده رو با هم ، خیلی قشنگ میسازیم . مامان پسری .... بعد هم یک لبخند گنده زد ...

 

منو میگی ..... کلی حال دلم خوب شد ... خیلی خوبه که بین اینهمه نداشتن ها ، یک دونه پسر مهربون و باشعور دارم

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۱۲
ستاره برزنونی

وای که این عید از اون عیداست .

 

ولی من سعی میکنم قوی باشم .

 

انشالله که جمله ی : سالی که نکوست از بهارش پیداست ، غلط باشه .

 

از مسمومیت بچه ها توی مدارس هیچی نمیگم و دهنمو درباره اتفاقات بدی که توی کشورم افتاده میبندم . فقط و فقط اتفاقاتی که گریبان گیر خودم شده رو بهتون میگم .

 

توی فاصله ی کمتر از سه روز ، دو نفر از اقوام فوت شدن .

یک نفر تصادف کرده و توی بیمارستانه .

یک زن و مرد به همراه بچه ی پنج سالشون بخاطر شرایط مالی دست به خودکشی با گاز زدن که متاسفانه فقط بچه زنده مونده .

مچ پای من سر تمرین پیچ خورده و اجرایی که 6 ماه تمام براش تمرین کرده بودم روی هواست .

 

حقوقم رو دو ماهه ندادن و نمیدونم الان من باید برای کدوم دردم غمگین باشم . 

حالا بقیه چیزها برو نگم برات .

 

ولی سعی میکنم قوی باشم و ادامه بدم .

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۰۱ ، ۱۴:۵۵
ستاره برزنونی

همیشه رسم بر این بوده که عید ، لباس نو تنمون باشه و تا جایی که میشه مسافرت بریم و ...

ولی دیشب که رفتیم با پارسا ( پسرم ) یه چرخی توی بازار بزنیم و خرید کنیم ، قیمت ها سر به فلک کشیده....

یعنی اونقدر گرون بود که پسر 11 ساله بهم گفت مامان ، لباس نو لازم ندارم ، همینها خوبه ...

 

حس شرمندگی بهم دست داد ... ده ساعت در هر روز دارم کار میکنم و آخرش نمیتونم لباس نو بخرم ؟ نه فقط بخاطر عید و لباس نو داشتن ، نه ... آخه لباساش کوچیک شدن دیگه ، هر چی نباشه توی سن رشده

 

دغدغه های یک آدم که مسئول یک زندگیه ، یکی و دوتا نیست . با این وضعیت گرونی حتی کوچکترین نیاز ها رو هم به راحتی نمیشه برآورده کرد ...

 

نمیدونم چیکار کنم ... راه حلی دارید ؟ یا مثلا مغازه ای که قیمت مناسب بده ( البته توی تهران باشه دیگه )

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۰۱ ، ۱۰:۵۲
ستاره برزنونی

داره عید میشه و خونه ی ما هم ،مثل بقیه خونه ها نیاز داره تکونده بشه .

حالا منو ببین . بعد از 8 ساعت کار و دو ساعت تمرین زومبا ، تازه باید دستمال دست بگیرم و بیفتم به جون پنجره ها و دیوارها ...

 

همش هم همین نیست ، تا فی خالدون بخش های مختلف خونه باید تمیز شه .. والا بخدا اگر دست خودم بود اصلا اینکارا رو نمیکردم .

همون مرتب و تمیز باشه کافیه دیگه .... ماماااااااااان ولم کن

 

شما هم خونه تکونی میکنید؟

آقایون هم کمک میکنن بنظزتون ؟

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۰۱ ، ۱۴:۲۹
ستاره برزنونی

به نظرم همه ی مستاجر ها خونه به دوش محسوب میشن .broken heart

کلا هر سال دنبال خونه گشتن و همش استرس اضافه کردن پول پیش رو داشتن به تنهایی بد هست .

حالا فکرش رو بکن ، یک مادر تنها باشی و مستاجر crying.

اولا به زنهای تنها خیلی بد خونه اجاره میدن frown

دوما بیشتر وقتها هم تا میشنون طلاق گرفتی ، بهت در مقابل خونه پیشنهاد رابطه میدنangry

سوما حس میکنن حالا که من برام خونه پیدا کردن سخته و هر جایی بهم خونه نمیدن ، پس بخودشون اجازه میدن اجاره خونه رو بیشتر کننsurprise

اونقدر این پروسه ی پیدا کردن خونه و دهن به دهن شدن با بعضی آدم بیشور ، برام سنگینه که از الان غصه دارم . غصه ی خرداد ماه و پیدا کردن یک سقف امن برای خودم و پسرم .

گاهی اونقدر بار مسئولیتم سنگینه که حس میکنم ، هر لحظه ممکنه کمرم بشکنه

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ اسفند ۰۱ ، ۱۱:۱۰
ستاره برزنونی

راز ...

راز ... گفتن این کلمه خودش به تنهایی اعصابم رو بهم میریزه . شاید بگی که بعضی راز ها خوبن و آدم با یادآوریشون خوشحال میشه ، ولی خب برای من که اینطور نیست .

همه چیز زندگی من شفافه و از نظر دیگران من هیچ رازی ندارم . ولی راستش رو بخوای سه تا راز دارم که یکی از یکی مضخرف تره .

نمیدونم شاید پنهان نگهداشتن این رازها ، اون هم برای این همه سال خیلی شجاعت میخواسته ولی خب از طرفی هم شاید من فقط یک ترسو ام که راز هامو برای خودم نگهداشتم. 

یعنی یک راز تا چه اندازه میتونی زشت و نگفتنی باشه .

من فقط اینطور راز هایی دارم یا اینکه بقیه هم مثل من هستن و رازهای زشت خودشونو دارن ؟

شاید هم برای بقیه به اندازه ی من این رازها اهمیت ندارن و بنظرشون زشت نیستن . نمیدونم گیج شدم .

الان داشتم لباس برمیداشتم تا برم سالن رقص و یکهو بیخودی به این فکر کردم اگر اونها رازهای منو میدونستند باز هم می اومدن توی کلاس من ؟ باز هم من رو دوست داشتن ؟ باز هم به نظرشون من آدم خوبی بودم ؟

بعد با خودم گفتم بیام اینجا با شما حرف بزنم و دلم آروم بگیره .

خوشحالم که توی این چند روز که اینجام دوستهایی مثل شما پیدا کردم .

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۳۲
ستاره برزنونی