خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

۱۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یک اشتباه کوچیک» ثبت شده است

" صفحه سی ام "

 

 

توی چند ماه اتفاقات ریز و درشت زیادی برامون افتاد ....

حالا محمدپارسای من 9 ماهه شده بود و من پسر کوچولوی گرد و قلمبه خودمو میزاشتم توی آغوش ( یه وسیله است شبیه کوله پشتی که بچه رو میزاری توش ) و همراهش پیتزا و ساندویچ میزدم و گاهی هم سفارشات رو میبردم ...

نپرسید چرا من انجام میدادم ؟!!!

۳ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۰۲ ، ۱۲:۲۱
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و دوم "

 

توی آسمون ها سیر میکردم ... بلاخره داشت تموم میشد و من تاوان یک تصمیم اشتباه ، بچه گونه رو داده بودم ...!!

از خوشحالی نمی تونستم غذا بخورم و گاهی حالت تهوع میگرفتم . ولی عمم نگران بود و گفت بریم دکتر بهتره ...

 

فاصله ی خونه ی مامان بزرگ تا مطب دکتر با عمه درباره ی برنامه ی آینده ام حرف زدم . درباره ی اینکه حتما کنکور شرکت میکنم و مهندس کامپیوتر میشم . حتی قرار شد با هم کلاس رقص بریم و خلاصه یه برنامه کاملا مناسب برای روحیه ی من ...!!

 

فقط ده دقیقه توی مطب دکتر بودیم و همون ده دقیقه آرزوهای منو ازم گرفت . دکتر از پریودیم پرسید و بعد یه تست گرفت و گفت باردارم و برام سونوگرافی نوشت .

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۵:۱۳
ستاره برزنونی

"صفحه هفدهم "

 

صداهای اطرافم مبهم بود ...

چشمامو که باز کردم همه دورم جمع شده بودن و با نگرانی بهم نگاه میکردن .

زنداییم گفت این بچه از بس ، غمش رو تو خودش ریخته اینجوری شد ( منظورش غم فوت بابابزرگ بود ) .

 

نشستم و سرمو پایین انداختم ، فکر میکردم اگر به چشمهای زندایی نگاه کنم میفهمه چه اتفاقی افتاده ، دوباره با این فکرها گریه ام گرفت و بدترین قسمتش این بود که باید مثل راز پیش خودم نگه میداشتم ، من فقط 15 ساله ام بود و تنها بودم ...!

 

دست علی رو گرفتم و برگشتیم خونه ... نمیتونستم اونجا بمونم ...!! ( خونه دایی اینا چند تا کوچه با ما فاصله داشت )

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۱۰:۵۸
ستاره برزنونی

" صفحه شانزدهم "

 

بعد از برگشت به تهران ، تمام وقتم صرف درس خوندنم شد تا برای خرداد آماده باشم و بازم بهترین نمرات رو بگیرم . یک روز که از مدرسه با مامان برمیگشتیم خونه ، یه آدم آشنا دیدم ...

قدرت بود که اومده بود تهران و بعد رفته بود خونمون با مامانم اومده بود دنبال من ...

متعجب شدی نه ؟ من از تو بیشتر تعجب کرده بودم ...

بزور سلام کردم ، نمیدونم چم شده بود !!!

ناراحت بودم ، عصبانی بودم ... دوست نداشتم اونجا باشه ... دوست نداشتم که با مامانم اینقدر راحت بود ... نه ، دوست نداشتم .

اونم باهامون اومد خونمون و چون فامیل خیلی دوری بود ، مامانم باهاش راحت بود . ولی من خوشم نیومد اصلا .

یه حسی داشتم ، میدونی چیه ؟! فکر کنم اونو فقط توی همون روستا میشد دوست داشت ... متوجه منظورم میشی ؟!!!!

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۵۶
ستاره برزنونی

" صفحه پانزدهم "

 

با ترس و استرس رفتیم بیرون ، خیلی سرد بود و باد شدیدی میومد ، پس باز برگشتیم خونه و دور خودمون پتو پیچیدیم .

همه جا تاریک بود و حتی نمیشد جلو پامونو ببینیم ، یواش یواش از پله ها بالا رفتیم و در اتاقی که سمت چپ بود رو باز کردیم .( اگر یادتون باشه ، گفته بودم این طبقه بالای اون اتاق های ترسناکیه ی که به عنوان طویله ازش استفاده میشه ، مخروبه است و کسی ازشون استفاده خاصی نمیکنه )

 

خدای من ....

 

اون اونجا بود ... نمیدونم از کجا یه لحاف پیدا کرده بود و دور خودش پیچیده بود ، ما رو که دید از جاش بلند شد ...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۲۴
ستاره برزنونی

" صفحه سیزدهم "

 

از سر خجالت یا نگرانی ، ته انباری نشستم و بی اختیار اشکم سرازیر شد . همش بلند میشدم و یواشکی از شیشه ی شکسته ی در اتاقک ته انبار ، به در ورودی نگاه میکردم .

نمیدونم منتظر چه اتفاقی بودم ، الان اصلا احساس اون لحظه رو درک نمیکنم ...

هیچ اتفاقی نیفتاد ، آروم شده بودم . فکر کنم دو ساعتی اونجا بودم که مامان و بی بی همه چیزو جمع کردن که برن بیرون و برقا رو خاموش کردن . 

یه لحظه مردم از ترس ، خیلی تاریک و ترسناک بود و فکر اینکه بخوام تنها توی اون تاریکی بمونم هم ترسم رو بیشتر میکرد . دویدم بیرون و مامان رو صدا زدم ، مامانم بنده خدا دومتر پرید هوا از ترسش ...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۱
ستاره برزنونی

" صفحه دوازدهم "

 

باز هم برای تعطیلات تابستون رفتیم روستا ... الان دیگه من 14 ساله بودم و احساس بزرگونه تری داشتم .

اینبار از راه که رسیدیم ، رفتیم خونه خاله اینا و کلا چمدون ها رو اونجا گذاشتیم .( بر خلاف همیشه که میرفتیم خونه باباحاجی )

چند روز اول به گشت و گذار ، دید و بازدید گذشت و راستش بهترین تابستون عمرم بود . کلی عروسی دعوت بودیم و منو دخترخاله هام و دختر دایی هام ، هیچ کدوم رو از قلم نمینداختیم و توی همه ی عروسی ها بودیم .

من و زهرا خیلی قرتی بودیم و همه جا میرقصیدیم ولی خداییش فرشته خیلی باحیا بود و خجالت میکشید ولی بزور همیشه میبردمش وسط تا قرش بده 😂

( چقدر دلم اون روزها رو خواست )

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۰۲ ، ۱۳:۴۳
ستاره برزنونی

" صفحه یازدهم "

 

بعد از رفتنشون ، مامان خیلی از دستم ناراحت بود ولی بازم باهام مهربون بود . هر چی گفته بودیم رو برای بقیه تعریف کردم و کلی خندیدیم ، مخصوصا وقتی زهرا ادای منو در می آورد که فرار کرده بودم و به اونا نگاه نمیکردم ... خیلی جالب بود ...

از امام زاده به روستا برگشتیم و چمدون ها رو برای رفتن به مشهد و بعد هم تهران ، بستیم . با قدرت تلفنی حرف زدم و گفتم که با مینی بوس فردا صبح میریم مشهد و کلی چیز دیگه و بعدش هم خداحافظی تا تابستون .

صبح خیلی زود بیدار شدیم و بدو بدو وسایل رو بردیم گذاشتیم توی حیاط ، که تا مینی بوس اومد سریع سوار شیم . یه حسی داشتم ، همش نگاهم به ته خیابون بود ، همونجایی که بهش میگفتن ( سر بُرج : در واقع یه قلعه ی قدیمی مخصوص دیده بانی بود ) . آخه خونه قدرت اینا اونطرف بود و حس میکردم اون میاد تا منو ببینه برای آخرین بار ، ولی نیومد .

مینی بوس حرکت کرد و من کنار پنجره نشسته بودم . سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و توی فکر بودم که دیدم یکی با موتور از کنارمون رد شد ، شبیه قدرت بود . صاف نشستم و خواستم بهتر ببینم ولی نشد .

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۲ ، ۱۰:۵۱
ستاره برزنونی

" صفحه دهم "

 

بعد از اینکه قدرت فهمید من کی هستم و از کجا زنگ میزدم . اون هم با خونه خاله تماس میگرفت . زهرا همیشه صدام میزد تا برم و تلفنی صحبت کنم .

چند روزی از لو رفتنمون گذشته بود و توی این مدت هر روز تلفنب باهاش حرف زده بودم .

راستش الان راحت تر شده بود ... حرف زدن باهاش حس خوبی داشت ، حتی یک دوبار تا خود صبح حرف زدیم و واقعا الان یادم نیست چی میگفتیم ...

بعنوان یک دختر نوجوان 13 ساله ، خیلی هیجان داشتم که دارم با یک پسر حرف میزم و بقول معروف دوست پسر دارم . صداش برام جذاب بود و اون هم چون از من 4 سال بزرگتر بود ، میدونست باید چطور حرف بزنه که خوب بنظر بیاد .

به قول زهرا ، خیلی زبون باز بود ....

دیگه 13 بدر هم تموم شد و برای آخرین بار رفتیم امام زاده تا بعد برگردیم تهران ...

یهو زهرا با هیجان وارد اتاق بی بی شد و گفت که قدرت و مامانش اومدن اینجا ....

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۵۶
ستاره برزنونی

" صفحه نهم "

 

بعد از گندی که زده بودم ، سریع با ترس و لرز رفتم خونه دایی کوچیکم ( دایی محمدم که روستا زندگی میکنن و پسر کوچیک خانواده است . )

نمیدونستم چیکار کنم ، فقط دلهره و نگرانی داشتم ، هر صدایی که از بیرون میشنیدم ، فکر میکردم خودشه و الانه که آبروم بره ...

ولی اون روز هیچ اتفاقی نیفتاد ، شاید هم چون من خونه دایی بودم نمیدونستم ، خونه خاله اینا چه خبره ... 

شب رو با بدبختی خوابیدم و صبح با صدای زهرا بیدار شدم که داشت با مامان حرف میزد . علی هنوز کنارم خوابیده بود ، داداش کوچولوی من خودشو مچاله کرده بود از سرما ، پتو رو کشیدم روش و رفتم توی پذیرایی .

زهرا تا منو دید گفت دیروز چرا نموندی خونمون ؟ من زود برگشتم ... منم گفتم حوصله ام سر رفته بود ( همون لحظه رفتم بیرون خونه و به حیاط و خونه های اطراف خیره شدم .) 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۶
ستاره برزنونی