چطور من شدم ؟ صفحه یازدهم
" صفحه یازدهم "
بعد از رفتنشون ، مامان خیلی از دستم ناراحت بود ولی بازم باهام مهربون بود . هر چی گفته بودیم رو برای بقیه تعریف کردم و کلی خندیدیم ، مخصوصا وقتی زهرا ادای منو در می آورد که فرار کرده بودم و به اونا نگاه نمیکردم ... خیلی جالب بود ...
از امام زاده به روستا برگشتیم و چمدون ها رو برای رفتن به مشهد و بعد هم تهران ، بستیم . با قدرت تلفنی حرف زدم و گفتم که با مینی بوس فردا صبح میریم مشهد و کلی چیز دیگه و بعدش هم خداحافظی تا تابستون .
صبح خیلی زود بیدار شدیم و بدو بدو وسایل رو بردیم گذاشتیم توی حیاط ، که تا مینی بوس اومد سریع سوار شیم . یه حسی داشتم ، همش نگاهم به ته خیابون بود ، همونجایی که بهش میگفتن ( سر بُرج : در واقع یه قلعه ی قدیمی مخصوص دیده بانی بود ) . آخه خونه قدرت اینا اونطرف بود و حس میکردم اون میاد تا منو ببینه برای آخرین بار ، ولی نیومد .
مینی بوس حرکت کرد و من کنار پنجره نشسته بودم . سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و توی فکر بودم که دیدم یکی با موتور از کنارمون رد شد ، شبیه قدرت بود . صاف نشستم و خواستم بهتر ببینم ولی نشد .
-----------------------------------------
وقتی مینی بوس به وسط روستا رسید ، نگه داشت تا مسافرهایی که اونجا بودن هم سوار شن . همون موقع دیدمش ، اونطرف کنار موتور وایستاده بود و با لبخند منو نگاه میکرد . لبخند زدم ،میدونستم میاد ، حسم هیچوقت بهم دروغ نمیگفت .
و ما از اونجا رفتیم و اون هم تا یک جایی با موتور کنار ما اومد ،ولی بعد رفت و همه چیز عادی شد .
فقط دو روز توی مشهد و خونه ی بابابزرگم اینا موندیم . ( پدر و مادر ، بابام مشهد زندگی میکردن ) خانواده ی پدری رو خیلی دوست داشتم ، شاید به این دلیل که همه ی عمو ها و عمه هام همسن و سال خودم بودن و کلی باهاشون خاطرات تلخ و شیرین داشتم .
ما الان یکساله که رفتیم تهران و قبل از اون من همیشه خونه بابابزرگم بودم ... خیلی بابابزرگم رو دوست داشتم ، خیییییییلیییییی زیاد .... اون هم منو بیشتر از همه دوست داشت و همیشه بهم پول میداد یا برام هدیه میخرید یا منو آرزو رو با خودش میبرد اینطرف و اونطرف .
آرزو عمه کوچیکمه ، سه ماه از من کوچیکتره و سر این خیلی بهش فخر میفروشم ( پوست سفید و چشم های قهوای و موهای بور ، یه کوچولو توپول بود و همین بیش از حد بامزه اش کرده بود) . عاشقشم ...
با اطمینان میگم که آرزو رو از همه آدم ها بیشتر دوست دارم ، اون آبجی کوچیکمه . کلی باهم شیطونی کردیم ، گریه کردیم ، خندیدیم و کتک خوردیم 😂 ( انقدر میرفتیم توی کوچه ها با پسرا فوتبال و تیله بازی میکردیم که مامانبزرگم کتکمون میزد ، البته منو الکی میزد ولی واقعا دلم برای آرزو میسوخت و از درد اون گریه ام میگرفت . )
الان که فکرش رو میکنم ، آرزوی من خیلی سختی کشید ، حداقل من توی خونمون آرامش داشتم ولی اون چی ؟ برادراش ( عموهام ) کتکش میزدن و همش اذیتش میکردن تا جایی که آرزو مجبور میشد خودش رو بزنه .. یادم میفته عصبانی میشم ...
من سعی میکردم تا مواظبش باشم و عموهامو میزدم ، اونا دلشون نمیومد منو بزنن ، یا شاید هم از بابام میترسیدن برای همین شجاع شده بودم .
ولی من با همه این احوالات همشونو دوست داشتم . 4 تا عمو دارم که یکیشون همسن منه و یکی هم از من 4 سال کوچیکتره . 4 تا هم عمه دارم که کوچیکترینشون آرزوء و عمه هانیه ام دقیقا شبیه منه ، یا نه من دقیقا شبیه اونم ... ( پوست سبزه و چشمهای مشکی ، موهاش مشکی و قد بلند ... اون بینظیره )
همون اخلاق و همون هوش و استعداد ... به این موضوع افتخار میکردم و هنوزم همین حسو دارم .
موضوع قدرت و اتفاقات افتاده رو با جزئیات برای آرزو و عمه هانیه تعریف کردم . عمه هانیه نگران بود ، گفت تو هنوز خیلی کوچولویی ( به عنوان یک نوجوان 13 ساله ، خودم رو کوچولو نمیدونستم )
منم در جواب گفتم ، فقط یه دوست تلفنیه ، منکه نمیخوام عروسی کنم ...
...
...
به محض رسیدنم به تهران ، قدرت برام کمرنگ شد ، نه بهش زنگ زدم و نه اصلا بهش فکر کردم . انگار هیجانم فقط برای همونجا جواب میداد . تمرکزم روی درسام بود ، باید واسه امتحانت خرداد آماده میشدم . باز هم باید شاگرد اول میشدم تا بابام بهم افتخار کنه .
امید بابا به من بود چون علی ( داداشم که اونجا 10 سالش بود ) خیلی بازیگوش بود و درس نمیخوند ، یادمه بیشتر جریمه هاش رو من برش مینوشتم ، آخه دلم میسوخت برای داداش کوچولوی خودم .
خلاصه که برای من همه چیز درباره اون پسر تموم شده بود ... امتحانات تموم شد ، من شاگرد اول شدم و داییم اینا اومده بودن خونمون . با فرشته که تنها شدیم یاد خاطرات مزاحمت های تلفنی افتادیم و کلی خندیدیم ، از قدرت هم حرف زدیم ولی حسش متفاوت نبود ، اون هم مثل بقیه تلفن ها بنظر میرسید .
همون شب بابا و دایی تصمیم گرفتن که هفته ی دیگه برای تعطیلات زن و بچه ها رو بفرستن روستا .
هنوز هم فرصت داشتم ، من باید پیش بابام میموندم و برنمیگشتم روستا ...
منم توی کوچه ها با پسر ها خیلی بازی میکردم یادش بخیر ، مثل الان نبود که آپارتمان نشینی