خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه یازدهم

دوشنبه, ۲۱ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۵۱ ق.ظ

" صفحه یازدهم "

 

بعد از رفتنشون ، مامان خیلی از دستم ناراحت بود ولی بازم باهام مهربون بود . هر چی گفته بودیم رو برای بقیه تعریف کردم و کلی خندیدیم ، مخصوصا وقتی زهرا ادای منو در می آورد که فرار کرده بودم و به اونا نگاه نمیکردم ... خیلی جالب بود ...

از امام زاده به روستا برگشتیم و چمدون ها رو برای رفتن به مشهد و بعد هم تهران ، بستیم . با قدرت تلفنی حرف زدم و گفتم که با مینی بوس فردا صبح میریم مشهد و کلی چیز دیگه و بعدش هم خداحافظی تا تابستون .

صبح خیلی زود بیدار شدیم و بدو بدو وسایل رو بردیم گذاشتیم توی حیاط ، که تا مینی بوس اومد سریع سوار شیم . یه حسی داشتم ، همش نگاهم به ته خیابون بود ، همونجایی که بهش میگفتن ( سر بُرج : در واقع یه قلعه ی قدیمی مخصوص دیده بانی بود ) . آخه خونه قدرت اینا اونطرف بود و حس میکردم اون میاد تا منو ببینه برای آخرین بار ، ولی نیومد .

مینی بوس حرکت کرد و من کنار پنجره نشسته بودم . سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و توی فکر بودم که دیدم یکی با موتور از کنارمون رد شد ، شبیه قدرت بود . صاف نشستم و خواستم بهتر ببینم ولی نشد .

-----------------------------------------

وقتی مینی بوس به وسط روستا رسید ، نگه داشت تا مسافرهایی که اونجا بودن هم سوار شن . همون موقع دیدمش ، اونطرف کنار موتور وایستاده بود و با لبخند منو نگاه میکرد . لبخند زدم  ،میدونستم میاد ، حسم هیچوقت بهم دروغ نمیگفت .

و ما از اونجا رفتیم و اون هم تا یک جایی با موتور کنار ما اومد  ،ولی بعد رفت و همه چیز عادی شد .

فقط دو روز توی مشهد و خونه ی بابابزرگم اینا موندیم . ( پدر و مادر ، بابام مشهد زندگی میکردن ) خانواده ی پدری رو خیلی دوست داشتم ، شاید به این دلیل که همه ی عمو ها و عمه هام همسن و سال خودم بودن و کلی باهاشون خاطرات تلخ و شیرین داشتم .

ما الان یکساله که رفتیم تهران و قبل از اون من همیشه خونه بابابزرگم بودم ... خیلی بابابزرگم رو دوست داشتم ، خیییییییلیییییی زیاد .... اون هم منو بیشتر از همه دوست داشت و همیشه بهم پول میداد یا برام هدیه میخرید یا منو آرزو رو با خودش میبرد اینطرف و اونطرف .

آرزو عمه کوچیکمه ، سه ماه از من کوچیکتره و سر این خیلی بهش فخر میفروشم ( پوست سفید و چشم های قهوای و موهای بور ، یه کوچولو توپول بود و همین بیش از حد بامزه اش کرده بود) . عاشقشم ...

با اطمینان میگم که آرزو رو از همه آدم ها بیشتر دوست دارم ، اون آبجی کوچیکمه . کلی باهم شیطونی کردیم ، گریه کردیم ، خندیدیم و کتک خوردیم 😂 ( انقدر میرفتیم توی کوچه ها با پسرا فوتبال و تیله بازی میکردیم که مامانبزرگم کتکمون میزد ، البته منو الکی میزد ولی واقعا دلم برای آرزو میسوخت و از درد اون گریه ام میگرفت . )

الان که فکرش رو میکنم ، آرزوی من خیلی سختی کشید ، حداقل من توی خونمون آرامش داشتم ولی اون چی ؟ برادراش ( عموهام ) کتکش میزدن و همش اذیتش میکردن تا جایی که آرزو مجبور میشد خودش رو بزنه .. یادم میفته عصبانی میشم ...

من سعی میکردم تا مواظبش باشم و عموهامو میزدم ، اونا دلشون نمیومد منو بزنن ، یا شاید هم از بابام میترسیدن برای همین شجاع شده بودم .

ولی من با همه این احوالات همشونو دوست داشتم . 4 تا عمو دارم که یکیشون همسن منه و یکی هم از من 4 سال کوچیکتره . 4 تا هم عمه دارم که کوچیکترینشون آرزوء و عمه هانیه ام دقیقا شبیه منه ، یا نه من دقیقا شبیه اونم ... ( پوست سبزه و چشمهای مشکی ، موهاش مشکی و قد بلند ... اون بینظیره )

همون اخلاق و همون هوش و استعداد ... به این موضوع افتخار میکردم و هنوزم همین حسو دارم . 

 

موضوع قدرت و اتفاقات افتاده رو با جزئیات برای آرزو و عمه هانیه تعریف کردم . عمه هانیه نگران بود ، گفت تو هنوز خیلی کوچولویی ( به عنوان یک نوجوان 13 ساله ، خودم رو کوچولو نمیدونستم )

منم در جواب گفتم ، فقط یه دوست تلفنیه ، منکه نمیخوام عروسی کنم ...

...

...

به محض رسیدنم به تهران ، قدرت برام کمرنگ شد ، نه بهش زنگ زدم و نه اصلا بهش فکر کردم . انگار هیجانم فقط برای همونجا جواب میداد . تمرکزم روی درسام بود ، باید واسه امتحانت خرداد آماده میشدم . باز هم باید شاگرد اول میشدم تا بابام بهم افتخار کنه .

امید بابا به من بود چون علی ( داداشم که اونجا 10 سالش بود ) خیلی بازیگوش بود و درس نمیخوند ، یادمه بیشتر جریمه هاش رو من برش مینوشتم ، آخه دلم میسوخت برای داداش کوچولوی خودم . 

خلاصه که برای من همه چیز درباره اون پسر تموم شده بود ... امتحانات تموم شد ، من شاگرد اول شدم و داییم اینا اومده بودن خونمون . با فرشته که تنها شدیم یاد خاطرات مزاحمت های تلفنی افتادیم و کلی خندیدیم  ، از قدرت هم حرف زدیم ولی حسش متفاوت نبود ، اون هم مثل بقیه تلفن ها بنظر میرسید .

 

همون شب بابا و دایی تصمیم گرفتن که هفته ی دیگه برای تعطیلات زن و بچه ها رو بفرستن روستا .

 

هنوز هم فرصت داشتم ، من باید پیش بابام میموندم و برنمیگشتم روستا ...

 

نظرات  (۴)

منم توی کوچه ها با پسر ها خیلی بازی میکردم یادش بخیر  ، مثل الان نبود که آپارتمان نشینی

 

پاسخ:
آره واقعا اون موقع ها خوب بود

یه حسی بهم میگه ، اینبار روستا رفتنتون زندگیت رو عوض میکنه ، درسته ؟

پاسخ:
دقیقا زدی به هدف

دلتنگ اون صفای قدیمم

آدم هایی خوب

روزهای خالص

هوای خوب

ما چقدر بازی کردیم و اجتماعی شدیم

و بچه های ما چقدر؟

پاسخ:
دقیقا حس و حال منو داری
پسر من که فقط میتونه بازی کامپیوتری کنه متاسفانه

سلام! منم بالاخره با اندکی تاخیر کل داستانو یجا خوندم و منتظر ادامه شم. 

راستی امکانش هست اندازه قلمتو روی ۱۶ اینا بذاری؟ من با کامپیوتر که وارد میشم همه چیزو ریز دارم 

پاسخ:
سلام ، خوشحالم که همراهیم میکنی

بله حتما اندازه قلم رو درستش میکنم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی