چطور من شدم ؟ صفحه سی و هشتم
" صفحه سی و هشتم "
بعد از برگشتم به خونه ، قدرت گفت ازم انتظار داره که ببخشمش و همه چیز رو فراموش کنم . هر اتفاق بدی که افتاده و هرکاری که کرده .... گفت هر چی بوده واسه گذشته است و من نباید کشش بدم ...😏
منم ، کاری کردم که اون عکس های فیک رو ببینه و بعد بهش گفتم اگر تو هم منو بخاطر اتفاقات گذشته میبخشی که منم میتونم ببخشمت .
باور نمیکرد ... منو میشناخت ، حتی بهتر از خودم ... ولی نقشه ی ما مو لای درزش نمیرفت 😁 چت های الکی بین من و عسل که اسمش رو شایان سیو کرده بودم و تیر خلاص ......
.
.
.
ناراحت بود و گفت از تو انتظار نداشتم ، منم جواب خودش رو به خودش دادم ...
گفتم : همه ی آدم ها اشتباه میکنن ، تو اگر این دو سه ماه رو ببخشی من این همه سال رو میبخشم .البته اصرار ندارم ، اگر نمیتونی ،ازت جدا میشم ولی هر اتفاقی افتاده واسه گذشته است و نباید کشش بدی ( دقیقا جمله ی خودش ).
( حس خوبی داشتم که اونم داشت درد خیانت رو حس میکرد ، دلم خنک شده بود .... حتی الان هم بنظرم تنها کار خوبی که توی اون سال ها کردم ، همین بوده )
.
.
.
قدرت مهربون شده بود . زود میرفت سر کار و زود برمیگشت . برای خونه خرید میکرد و برای پارسا هم وقت میگذاشت .
راستش خیلی خوشحال بودم که بلاخره بعد از این همه سال یه مرد واقعی شده بود و زندگیم معمولی بود . گوشیش رو همیشه دم دست میگذاشت تا هیچ شک و شبهه ای نمونه .
به مرکز ترک اعتیاد رفتیم و دکتر گفت به دلیل مصرف زیاد قرص ، سلول های خاکستری مغزش نابود شدن و باید مراقب باشه . خلاصه که بهش دارو داد و امیدمون به خدا بود ترک کنه .
گفت برگردیم تهران زندگی کنیم و این دو سالی که مشهد بودیم خیلی همه چیز بدتر شده ،منم باهاش موافق بودم و تهران رو هم خونه ی خودم میدونستم . درضمن دوست داشتم پارسا توی تهران بره مدرسه ،همون شهری که بدنیا اومده زندگی کنه .
برگشتیم تهران و یه خونه گرفتیم . همه چیز معمولی داشت پیش میرفت ولی فقط 2 یا 3 ماه طول کشید تا ....
.
.
.
دوباره قدرت بشه همون آدم همیشگی و حتی بدتر از گذشته ......
فهمیده بودم که دوباره قرص مصرف میکنه و با یکی از دوستاش هم نعشه میکنه ( مواد میکشه ) . اون هربار حاشا میکرد و من هر بار مچش رو میگرفتم .
من زن احمقی نبودم ، سریع تغییر حالتش رو میفهمیدم که کی خورده و کشیده و کی خماره ( میخواد بره بکشه ) .
بعضی وقتها فکر میکنم کاش زن احمقی بودم و نمی فهمیدم شوهرم معتاده و خوبی زیاد و بدی یهویی دلیلش مصرف مواده .... ولی همیشه حق با من بود متاسفانه ...
شنیدین میگن ، یارو جنی شده ؟ ( همون دیوونه شدن یهویی ) دقیقا حال قدرت بود .
مثلا:
با هم رفتیم خرید و کلی بگو بخند کردیم و چند دقیقه بعد اخماش رفت توی هم ، صورتش قرمز شده بود و سر مسخره ترین چیز پرید به پارسا و منم که خواستم جلوشو بگیرم پرید به من و گذاشت رفت .... 5 دقیقه نگذشته بود که با لب خندون و چشمهای براق برگشت و پارسا رو بغل کرد و راه افتاد .😑
همیشه همین بود ، سر چند دقیقه از این رو به اون رو میشد و قسمت جالبش این بود که بعد از خوب شدن حالش هم اصلا به روی خودش نمی آورد که چنین اتفاقی افتاده و منم از ترس بدتر شدن اوضاع حرفی نمیزدم .
به نظر چیز خطرناکی نبود و قابل تحمل میومد ،مادامی که خیانت نکنه و بره به کارش برسه ،بمن چه که چی میکشه و میخوره ... ولی اشتباه محض بود .....
یه شب توی خواب احساس خفگی بهم دست داد ... چشمهامو باز کردم و انگار همه جا رو مه گرفته بود ...... به خودم که اومدم دیدم همه جا پر از دود شده ....
با ترس از خواب پریدم و خواستم قدرت رو بیدار کنم که دیدم سرجاش نخوابیده .... برگشتم پشت سرمو نگاه کردم و یه آتیش بزرگ وسط خونه دیدم و قدرت که داشت لباس ها و پتو ها رو مینداخت توی آتیش .
هنگ بودم ، نمیدونستم خوابم یا بیدار .... از دود داشتم خفه میشدم ، بیدار بودم !!!!!!!!!!!!!!!
بلند شدم و رفتم دستشو گرفتم پرسیدم چی شده ؟!!!! چیکار میکنی ؟!!! گفت : هوا سرد شده ، بزار یک کم گرم شد خونه خاموشش میکنم ....
جنون محض ................ خود دیوونگی بود .............
چند قدم رفتم عقب ، با ترس نگاهش میکردم و با جدیت داشت کار خودشو میکرد . بلاخره به خودم اومدم .... دویدم سمت پارسا و بغلش کردم تا از در بریم بیرون ، در قفل بود ....
ترسیده بودم و گریه ام گرفته بود .... داد زدم بیا در رو باز کن ... خندید .... بلند تر داد زدم ... کمممممممممممممممک .... ولی دود گلومو سوزوند .............
رفتم پنجره رو باز کردم تا بچه ام نفس بکشه ، از شدت سرفه سرخ شده بود ... ولی بدتر شد چون دود به سمت بیرون اومد و واقعا داشتیم خفه میشدیم .....
دوباره رفتم سمت در ، در کلا شیشه ای بود و من تمام توان خودم رو خزج کردم که با مشت ، شیشه رو بشکنم و موفق شدم .......
از روی شیشه ها رد شدم و رفتم نشستم روی پله های توی حیاط .... هم پارسا و هم خودم درحال گریه سرفه میکردیم و خیلی ترسیده بودیم .
هچکس توی خونه نبود ، صاحب خونه که طبقه پایین می نشست رفته بود مسافرت و ما هم که طبقه بالا بودیم .
( خونمون دو طبقه ی قدیمی بود که پله هاش توی حیاط بودن )
مچ دستم پاره شده بود و از کف پام خون میزد بیرون ، داشتم از حال میرفتم که قدرت با حالت نگران اومد روی پله و پرسید : " چی شده ؟!!!!!!!!!!! "
هیچی یادش نبود ... اونم ترسیده بود و نشست رو پله ، گریه کرد .... این آخرین تصویری بود که دیدم و بعد همه چیز دور سرم چرخید و تاریک شد ....
این جای زخم ها 8 ساله که روی دستمه و نمیزاره اون روز رو فراموش کنم ، هر پمادی که بگی برای خوب شدنش استفاده کردم ولی هنوزم بعضی قسمت هاش مونده . ( فقط اونجاهایی که خیلی عمیق بود جاش مونده ، وگرنه زخمم چند برابر بزرگتر بود )
برگام ریخت ...
ما یه فامیل داشتیم که تو 19-20 سالگی ازدواج کرد با یه پسری که وضع مالی خوبی داشت
اما اعتیاد داشت ... حدودا 9 سالی باهم بودن یه پسر هم داشتن ...
این اواخر زندگیشون دقیقا اونم توهمی شده بود نمیدونم شیشه میکشید چی میکشید !
مثلا دختررو با زنجیر میزد دستشو میشکست کبود و زخمی لخت میبستش به شیر حموم و میرفت از خونه بیرون
جوری که نتونه از کسی ام کمک بخواد ! اصن یه وضعی ...
یه خوک کامل بود ... چقدرم این دختره دوسش داشت سعی داشت نجاتش بده !
اما خوب آدم معتاد که نجات دادن نداره الانم یه آشغالیه که نگو دورادور ازش خبر دارن
دوبار دیگه بار ازدواج کرده و طلاق گرفته هیکل خوبی داشت خوشگل و خوشرو بود میگن الان هیچی ازش نمونده
ولی خوب دختره خداروشکر خوبه همینم مهمه !