داستان چطور من شدم ؟ صفحه بیست و دوم
" صفحه بیست و دوم "
توی آسمون ها سیر میکردم ... بلاخره داشت تموم میشد و من تاوان یک تصمیم اشتباه ، بچه گونه رو داده بودم ...!!
از خوشحالی نمی تونستم غذا بخورم و گاهی حالت تهوع میگرفتم . ولی عمم نگران بود و گفت بریم دکتر بهتره ...
فاصله ی خونه ی مامان بزرگ تا مطب دکتر با عمه درباره ی برنامه ی آینده ام حرف زدم . درباره ی اینکه حتما کنکور شرکت میکنم و مهندس کامپیوتر میشم . حتی قرار شد با هم کلاس رقص بریم و خلاصه یه برنامه کاملا مناسب برای روحیه ی من ...!!
فقط ده دقیقه توی مطب دکتر بودیم و همون ده دقیقه آرزوهای منو ازم گرفت . دکتر از پریودیم پرسید و بعد یه تست گرفت و گفت باردارم و برام سونوگرافی نوشت .
--------------------------------------------------
من باردارم ؟! عممم باهام حرف میزد و من نمیشنیدم ...!! مگه میشه ؟ من که تازه پریود بودم آخه ...
رفتیم سونو و دکتر هم حرف دکتر قبلی رو تایید کرد و گفت که 6 هفته است باردارم . درباره ی پریودیم گفتم و گفت ، گاهی پیش میاد در اوایل بارداری هم پریود شد .
ناراحت نبودم ... خوشحال نبودم ... حرفی برای گفتن نداشتم ... یادم نیست چطور رسیدیم خونه ... بقیه باهام حرف میزدن و من نمیشنیدم ... توی ذهنم دنبال یه جواب بودم ، توی دلم از خدا پرسیدم چرا ؟ چرا با من اینکارو میکنی آخه ؟!
کل اونروز با کسی حرف نزدم و بقیه هم فرصت دادن تا بخودم بیام ، شب رو نخوابیدم و همش میرفتم جلو آینه لباسمو بالا میدادم و شکمم رو نگاه میکردم . هیچی دیده نمیشد ولی من انگار توقع داشتم که دید اشعه ایکس داشته باشم .
قدرت شب قبل رفته بود روستاشون و این کار رو برای من راحت تر میکرد . با آرامش میخواستم توی درد خودم بمیرم .
بقیه یک راه حل برام پیدا کرده بودن ... !
- " ستاره ، اصلا نگران نباش بچه رو میندازیم ، هیچ کس هم چیزی نمیفهمه ... اون الان یه تیکه گوشته و میشه راحت از بین بردش ... از دکتر پرسیدیم و گفته که فقط دو تا آمپول لازمه ... "
قلبم شروع به تپیدن کرد ، توی صدم ثانیه از زمان تولد تا مرگ یه بچه اومد توی ذهنم ...
- " نظرت چیه ؟! بیا همین الان بریم ... اصلا نترس تا شب همه چیز عادی میشه ... "
من - اون یه تیکه گوشت نیست ...
بقیه صدامو نشنیده بودن ... انگار توان حرف زدن نداشتم ...
من - اون یه تیکه گوشت نیست ... ( گریه کردم )
- اون الان روح نداره ، حتی قلبش هم کامل نشده ...
من - ولی اینجاست ، همه میدونیم که هست ( شکمم رو نشون دادم )
- به بابات فکر کن ، به آرزوهات ... نمیخوای مهندس بشی ؟ نمیخوای مربی بشی ؟ نمیخوای با کسی که عاشقشی ازدواج کنی ؟
من - نمیتونم با گرفتن جون بچه ام ، خودمو خوشبخت کنم ... !!
( بازم حرف زدن و من مرغم یک پا داشت )
نمیتونستم توی چشمهای بابا نگاه کنم ... میدونم دوباره نا امیدش کردم ... ولی من باید برای زندگیم تصمیم بگیرم و پاش هم وایمیستم ...
بدون خداحافظی از کسی ، رفتم روستا خونه پدرشوهرم ... رفتم پیش پدر بچه ام ...
شاید حضور بچه باعث بشه تا قدرت به خودش بیاد ... آره ... شاید خدا این بچه رو فرستاده تا زندگیمون شیرین بشه ... با این حرفها و این فکرها لبخند زدم و دستم رو روی شکمم گذاشتم . خدایا شکرت
به بقیه درباره بارداریم گفتم و همه خیلی خوشحال شدن ، کلی شادی کردن و هوامو داشتن . همه شاد بودن به جز برادرشوهر بزرگم و همسرش ....اونها متاسفانه با اینکه چندسال از ازدواجشون میگذشت ، بچه دار نمیشدن . از ته دلم آرزو کردم که خدا به اونها هم بچه بده تا زندگیشون خوب شه .
چند روزی که اونجا بودیم همه چیز خوب بود . آقاجونم ( به پدر شوهرم میگفتم آقاجون ) از همون اوایل هم منو خیلی دوست داشت و منم مثل بابام دوستش داشتم . ولی توی اون چند روز خیلی خیلی باهام مهربون بود و میرفت از روستاهای اطراف چیزهایی که من دوست داشتم رو میخرید . تا جایی که بقیه صداشون دراومد که چرا اینقدر عروس کوچیکتو دوست داری .... ( دوست داشتنی بودم دیگه 😁 )
خلاصه که برگشتیم تهران و اولین عکس بچه ام رو چسبوندم به دفتر خاطراتم ... زیرش نوشتم : اولین روز شروع زندگیم ... و یک لبخند گنده کشیدم کنارش ...
به قدرت گفتم از امروز دوباره از صفر شروع میکنیم و زندگیمونو خوب میسازیم ... اونم به من قول داد اشتباهات گذشته تکرار نشه و همه چیز خوب باشه ... پس هنوز امیدی بود که بشه قدرت رو دوست داشت و به هر دومون فرصت داد ...
تا یه جایی سر قولش بود ... ولی خب لازم نبود اشتباهی رو تکرار کنه وقتی میتونست با اشتباهات جدید ، زندگی هر دوتامون رو تباه کنه ....
الهی من بمیرم برات
تو چرا اینقدر مهربون بودی آخه ؟