خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه هفدهم

پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۲، ۱۰:۵۸ ق.ظ

"صفحه هفدهم "

 

صداهای اطرافم مبهم بود ...

چشمامو که باز کردم همه دورم جمع شده بودن و با نگرانی بهم نگاه میکردن .

زنداییم گفت این بچه از بس ، غمش رو تو خودش ریخته اینجوری شد ( منظورش غم فوت بابابزرگ بود ) .

 

نشستم و سرمو پایین انداختم ، فکر میکردم اگر به چشمهای زندایی نگاه کنم میفهمه چه اتفاقی افتاده ، دوباره با این فکرها گریه ام گرفت و بدترین قسمتش این بود که باید مثل راز پیش خودم نگه میداشتم ، من فقط 15 ساله ام بود و تنها بودم ...!

 

دست علی رو گرفتم و برگشتیم خونه ... نمیتونستم اونجا بمونم ...!! ( خونه دایی اینا چند تا کوچه با ما فاصله داشت )

---------------------------------------

بعد از اونشب ، دیگه با قدرت حرف نزده بودم . حتی جواب تلفنش رو هم نمیدادم و اون هم میترسید نزدیک خونه ما بشه . چیکار باید میکردم ؟

از یک طرف نمیتونستم به کسی بگم چی شده ، این بدترین اتفاق زندگی بود . از طرفی هم نمیشد کاری نکنم ، چون به هر حال دو ، سه سال دیگه ، میفهمیدن که من باکره نیستم . ( رسم ما این بود شب عروسی ، پشت در بشینن و دستمال خونی تحویل بگیرن )

 

خیلی با خودم کلنجار رفتم . دیگه باید بزرگ میشدم ، پس گریه نکردم ...

فقط خودم میتونستم هم آبروی خانواده ام رو حفظ کنم و هم این مشکل رو حل کنم .

بعد از چند روز به یک نتیجه رسیدم و تصمیمم رو گرفتم . 

اگر اتفاقی که افتاده رو به کسی میگفتم ، تهش چی میشد ؟ مجبور بودم با قدرت ازدواج کنم ...!!

خب پس چرا باید بقیه بدونن ؟

فقط میگم که ، خودم میخوام با قدرت ازدواج کنم ... چون دوستش دارم ...!!

 

ولی واقعا دوستش داشتم ؟ 

 

بیاید باهم رو راست باشیم ... ازش خوشم میومد و حرف زدن باهاش رو دوست داشتم ولی هرگز اونی نبود که بخوام در کنارش زندگی کنم . نه اون مرد رویاهای من نبود ، حتی یک روز هم نمیخواستم توی زندگیم باشه .

( خودش هم میدونست که من اونو در حد شوهرم بودن ، نمیدونستم . برای همین همیشه ترس ازدست دادنم رو داشت. )

 

ولی فعلا باید بهترین کار ممکن رو انجام بدم و تنها راهی که برام مونده رو امتحان کنم .

 

از همونجا همه چیز شروع شد . من باید نقش یک دختر عاشق رو بازی کنم تا بقیه ، این ازدواج عاشقانه رو باور کنن . 

قدرت با من و زندگیم بد تا کرد  ، پس منم اونو میاوردم توی بازی خودم ...

مامان اینا که اومدن ، همه چیز به حالت قبل برگشت . قدرت زنگ میزد و منم باهاش حرف میزدم  ،دیگه مثل قبل نبودم ،  باهاش نرم تر شده بودم و مامان فکر کرد که من هم عاشقش شدم .

از دوست داشتنش برای دختر خاله هام گفتم و اونها برام ذوق کردن ، پیش دختر دایی هام حرفهای عاشقانمون رو تعریف کردم و اونها هم با کمال میل گوش میکردن .

اما هر شب سرم زیر پتو بود و اشک میریختم ، زیر دوش حموم اشک میریختم . میدونستم این بازی بیشتر از همه منو داغون میکنه ولی آبروی بابا از همه چیز مهم تر بود .

 

 

نظرات  (۴)

تو که میگی مامان و بابات مثل دایی و زنداییت نیستن ، پس بهشون میگفتی شاید واکنش متفاوتی نشون میدادن

پاسخ:
چطور میگفتم ؟
به هر حال ازشون میترسیدم 

البته منم اگر بودم جرئت گفتنش رو نداشتم

پاسخ:
دقیقا

ای بابا نمیدونم چی بگم

پاسخ:
😞 بقیه اش مضخرف تر میشه ، همینطور پشت سر هم گند میزنم به زندگیم

ولی به نظرم تصمیمت درست بود 

منم بودم همین کارو می کردم

پاسخ:
🙏🏼 تنها کسی هستی که تاییدم کردی
 ممنونم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی