چطور من شدم ؟ صفحه هفدهم
"صفحه هفدهم "
صداهای اطرافم مبهم بود ...
چشمامو که باز کردم همه دورم جمع شده بودن و با نگرانی بهم نگاه میکردن .
زنداییم گفت این بچه از بس ، غمش رو تو خودش ریخته اینجوری شد ( منظورش غم فوت بابابزرگ بود ) .
نشستم و سرمو پایین انداختم ، فکر میکردم اگر به چشمهای زندایی نگاه کنم میفهمه چه اتفاقی افتاده ، دوباره با این فکرها گریه ام گرفت و بدترین قسمتش این بود که باید مثل راز پیش خودم نگه میداشتم ، من فقط 15 ساله ام بود و تنها بودم ...!
دست علی رو گرفتم و برگشتیم خونه ... نمیتونستم اونجا بمونم ...!! ( خونه دایی اینا چند تا کوچه با ما فاصله داشت )
---------------------------------------
بعد از اونشب ، دیگه با قدرت حرف نزده بودم . حتی جواب تلفنش رو هم نمیدادم و اون هم میترسید نزدیک خونه ما بشه . چیکار باید میکردم ؟
از یک طرف نمیتونستم به کسی بگم چی شده ، این بدترین اتفاق زندگی بود . از طرفی هم نمیشد کاری نکنم ، چون به هر حال دو ، سه سال دیگه ، میفهمیدن که من باکره نیستم . ( رسم ما این بود شب عروسی ، پشت در بشینن و دستمال خونی تحویل بگیرن )
خیلی با خودم کلنجار رفتم . دیگه باید بزرگ میشدم ، پس گریه نکردم ...
فقط خودم میتونستم هم آبروی خانواده ام رو حفظ کنم و هم این مشکل رو حل کنم .
بعد از چند روز به یک نتیجه رسیدم و تصمیمم رو گرفتم .
اگر اتفاقی که افتاده رو به کسی میگفتم ، تهش چی میشد ؟ مجبور بودم با قدرت ازدواج کنم ...!!
خب پس چرا باید بقیه بدونن ؟
فقط میگم که ، خودم میخوام با قدرت ازدواج کنم ... چون دوستش دارم ...!!
ولی واقعا دوستش داشتم ؟
بیاید باهم رو راست باشیم ... ازش خوشم میومد و حرف زدن باهاش رو دوست داشتم ولی هرگز اونی نبود که بخوام در کنارش زندگی کنم . نه اون مرد رویاهای من نبود ، حتی یک روز هم نمیخواستم توی زندگیم باشه .
( خودش هم میدونست که من اونو در حد شوهرم بودن ، نمیدونستم . برای همین همیشه ترس ازدست دادنم رو داشت. )
ولی فعلا باید بهترین کار ممکن رو انجام بدم و تنها راهی که برام مونده رو امتحان کنم .
از همونجا همه چیز شروع شد . من باید نقش یک دختر عاشق رو بازی کنم تا بقیه ، این ازدواج عاشقانه رو باور کنن .
قدرت با من و زندگیم بد تا کرد ، پس منم اونو میاوردم توی بازی خودم ...
مامان اینا که اومدن ، همه چیز به حالت قبل برگشت . قدرت زنگ میزد و منم باهاش حرف میزدم ،دیگه مثل قبل نبودم ، باهاش نرم تر شده بودم و مامان فکر کرد که من هم عاشقش شدم .
از دوست داشتنش برای دختر خاله هام گفتم و اونها برام ذوق کردن ، پیش دختر دایی هام حرفهای عاشقانمون رو تعریف کردم و اونها هم با کمال میل گوش میکردن .
اما هر شب سرم زیر پتو بود و اشک میریختم ، زیر دوش حموم اشک میریختم . میدونستم این بازی بیشتر از همه منو داغون میکنه ولی آبروی بابا از همه چیز مهم تر بود .
تو که میگی مامان و بابات مثل دایی و زنداییت نیستن ، پس بهشون میگفتی شاید واکنش متفاوتی نشون میدادن