چطور من شدم ؟ صفحه دوازدهم
" صفحه دوازدهم "
باز هم برای تعطیلات تابستون رفتیم روستا ... الان دیگه من 14 ساله بودم و احساس بزرگونه تری داشتم .
اینبار از راه که رسیدیم ، رفتیم خونه خاله اینا و کلا چمدون ها رو اونجا گذاشتیم .( بر خلاف همیشه که میرفتیم خونه باباحاجی )
چند روز اول به گشت و گذار ، دید و بازدید گذشت و راستش بهترین تابستون عمرم بود . کلی عروسی دعوت بودیم و منو دخترخاله هام و دختر دایی هام ، هیچ کدوم رو از قلم نمینداختیم و توی همه ی عروسی ها بودیم .
من و زهرا خیلی قرتی بودیم و همه جا میرقصیدیم ولی خداییش فرشته خیلی باحیا بود و خجالت میکشید ولی بزور همیشه میبردمش وسط تا قرش بده 😂
( چقدر دلم اون روزها رو خواست )
----------------------------------------------------
عروسی هایی که ، زنونه توی خونه بود و مردونه توی کوچه ، با یک گروه اورکست و پیر و جوون هایی که میرقصیدم و حسابی خوش میگذشت . زن ها دور تا دور مردها توی کوچه وایمیستادن و از دور نگاه میکردن .
چه دختر و پسر هایی که توی همین کوچه ها و تماشای عروسی بختشون وا نشد . 🤣
ما دخترا هم که یکی یکی پسرها رو از نظر میگذروندیم و کلی در گوش هم پچ پچ میکردیم . یکی از ما هم که ، هر شب عاشق یکی میشد ( البته فقط همون نگاه کردن بود و وسلام )
خلاصه که همه چیز خوب پیش میرفت و از مزاحم تلفنی شدن خبری نبود . راستش دیگه روی مودش نبودیم ... هم بزرگ شده بودیم و هم تلفن دیگه جذابیت نداشت برامون .
یک روز نزدیک ظهر کنار بقیه داشتم غیبت میکردم و تخمه میخوردم ، که زهرا با ایما و اشاره بهم فهموند برم توی اتاق . وقتی رفتم ، یواشکی گفت که تلفن باهام کار داره ...
بنظرم همتون میدونید که کی میتونست باشه ..!!!
حرف زدن باهاش برام فرقی نداشت ولی خب جالب میتونست باشه .
گوشی رو برداشتم ...!!
من- الو...
- الو سلام
من - سلام چطوری ؟
- خوبم ، چرا زنگ نزدی این چند ماه ؟
من - شمارتو نداشتم ( الکی مثلا )
- از دخترخاله ات میگرفتی خب ...
من - الان زنگ زدی اینو بگی ؟
- دیشب توی عروسی دیدمت ، دلم برات تنگ شده بود
من - ( قلبم تند تند زد ) من که ندیدمت
- خب بگو تهران چه خبر ؟ درس و مدرسه چطوره ؟
من - ...
تا اومدم جواب بدم یکی در رو باز کرد ، هل شدم گوشی رو گذاشتم . مامان بود که میخواست از چمدون چیزی برداره ،همش نگران بودم که الان تلفن زنگ بخوره ولی بنظرم اونم متوجه شد چون دیگه زنگ نزد .
وقتی با زهرا و فرشته تنها شدیم ، با اشتیاق پرسیدن که چی میگفت بعد از این همه وقت ؟
منم کلمه به کلمه رو براشون گفتم و خندیدیم . راستش حس خوبی داشتم ... از اینکه یکی دلش برای من تنگ شده بود احساس غرور میکردم .
بعد از ظهر همون روز دوباره قبیله ای بلند شدیم ، رفتیم امام زاده . واااای که چقدر شلوغ شده بود ، شتر با بارش گم میشد . به محض رسیدن رفتیم ما بین مسافرا قدم زدیم و بررسی کردیم که کی به کیه ...😁( منظورم آمار مسافرهای مزکر )
خیلی بودن ، خیلی زیاد ولی من از هیچکدوم خوشم نمیومد ... کلا تیپ و قیافه هاشون یه جوری بود . مثل اینکه اونها هم بدشون نمیومد با چند تا دختر حرف بزنن و پشت سرمون راه میفتادن ولی ما محل نمیدادیم ، انگار ضایع کردنشون خیلی حال میداد . بعد از یکساعت چرخیدن برگشتیم توی اتاق پیش مامان بزرگ .
خلاصه که هر روزمون به همین منوال میگذشت و یا در حال قدم زدن بودیم ، یا در حال کوهنوردی و یا در حال خوردن توی مغازه ی خاله ام اینا ...
یکی از همین روزها با زهرا دم در مغازه نشسته بودیم که دیدیم یک قیافه ی آشنا از پایین داره میاد بالا ... ( راهی که از پایین کوه به امام زاده میرسید ، یک سربالایی پر پیچ و خم )
از دور زیاد تشخیص داده نمیشد ولی زهرا زودتر شناختش ... قدرت بود ...
یهو از جام پریدم ، کجا میرفتم قایم میشدم ؟ نمیدونم چه حسی بود ،خجالت یا استرس .... فقط دلم میخواست برم قایم شم و نبینمش .
بهترین جا پیش مامان بود ،قبل اینکه برسه بالا و منو ببینه ، از پله های پشت مغازه یواشکی رفتم بالا و به سمت خونه مامانبزرگ دویدم ... وااای مامانم اونجا نبود ...
توی اتاق دور خودم چرخیدم و نمیدونستم دارم چه غلطی میخورم ...
دویدم بیرون و میخواستم برم سمت انبار ، یه نگاه یواشکی به مغازه خاله اینا انداختم ، وااای اونجا بود داشت با زهرا حرف میزد ...
سریع دویدم و رفتم توی انبار ،مامان هم اونجا بود ، خیالم راحت شده بود . یه نفس عمیق کشیدم ، بریده بریده سلام کردم . مامان نگران شد ولی گفتم هیچی دویدم تا زود بیام پیشت فقط .
رفتم توی اتاقک ته انباری روی یه دیگ نشستم و نمیدونم چرا اشکم در اومد ...
لحظه دیدار فرا رسید
به به