خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه دوازدهم

پنجشنبه, ۲۴ فروردين ۱۴۰۲، ۰۱:۴۳ ب.ظ

" صفحه دوازدهم "

 

باز هم برای تعطیلات تابستون رفتیم روستا ... الان دیگه من 14 ساله بودم و احساس بزرگونه تری داشتم .

اینبار از راه که رسیدیم ، رفتیم خونه خاله اینا و کلا چمدون ها رو اونجا گذاشتیم .( بر خلاف همیشه که میرفتیم خونه باباحاجی )

چند روز اول به گشت و گذار ، دید و بازدید گذشت و راستش بهترین تابستون عمرم بود . کلی عروسی دعوت بودیم و منو دخترخاله هام و دختر دایی هام ، هیچ کدوم رو از قلم نمینداختیم و توی همه ی عروسی ها بودیم .

من و زهرا خیلی قرتی بودیم و همه جا میرقصیدیم ولی خداییش فرشته خیلی باحیا بود و خجالت میکشید ولی بزور همیشه میبردمش وسط تا قرش بده 😂

( چقدر دلم اون روزها رو خواست )

----------------------------------------------------

عروسی هایی که ، زنونه توی خونه بود و مردونه توی کوچه ، با یک گروه اورکست و پیر و جوون هایی که میرقصیدم و حسابی خوش میگذشت . زن ها دور تا دور مردها توی کوچه وایمیستادن و از دور نگاه میکردن . 

چه دختر و پسر هایی که توی همین کوچه ها و تماشای عروسی بختشون وا نشد . 🤣

ما دخترا هم که یکی یکی پسرها رو از نظر میگذروندیم و کلی در گوش هم پچ پچ میکردیم . یکی از ما هم که ، هر شب عاشق یکی میشد ( البته فقط همون نگاه کردن بود و وسلام )

خلاصه که همه چیز خوب پیش میرفت و از مزاحم تلفنی شدن خبری نبود . راستش دیگه روی مودش نبودیم ... هم بزرگ شده بودیم و هم تلفن دیگه جذابیت نداشت برامون .

یک روز نزدیک ظهر کنار بقیه داشتم غیبت میکردم و تخمه میخوردم ، که زهرا با ایما و اشاره بهم فهموند برم توی اتاق  . وقتی رفتم ، یواشکی گفت که تلفن باهام کار داره ...

بنظرم همتون میدونید که کی میتونست باشه ..!!!

حرف زدن باهاش برام فرقی نداشت ولی خب جالب میتونست باشه .

گوشی رو برداشتم ...!!

من- الو...

- الو سلام

من - سلام چطوری ؟

- خوبم ، چرا زنگ نزدی این چند ماه ؟

من - شمارتو نداشتم ( الکی مثلا )

- از دخترخاله ات میگرفتی خب ... 

من - الان زنگ زدی اینو بگی ؟

- دیشب توی عروسی دیدمت ، دلم برات تنگ شده بود 

من - ( قلبم تند تند زد ) من که ندیدمت

- خب بگو تهران چه خبر ؟ درس و مدرسه چطوره ؟

من - ...

تا اومدم جواب بدم یکی در رو باز کرد ، هل شدم گوشی رو گذاشتم . مامان بود که میخواست از چمدون چیزی برداره  ،همش نگران بودم که الان تلفن زنگ بخوره ولی بنظرم اونم متوجه شد چون دیگه زنگ نزد .

وقتی با زهرا و فرشته تنها شدیم  ، با اشتیاق پرسیدن که چی میگفت بعد از این همه وقت ؟

منم کلمه به کلمه رو براشون گفتم و خندیدیم . راستش حس خوبی داشتم ... از اینکه یکی دلش برای من تنگ شده بود احساس غرور میکردم .

بعد از ظهر همون روز دوباره قبیله ای بلند شدیم ، رفتیم امام زاده . واااای که چقدر شلوغ شده بود ، شتر با بارش گم میشد . به محض رسیدن رفتیم ما بین مسافرا قدم زدیم و بررسی کردیم که کی به کیه ...😁( منظورم آمار مسافرهای مزکر )

خیلی بودن ، خیلی زیاد ولی من از هیچکدوم خوشم نمیومد ... کلا تیپ و قیافه هاشون یه جوری بود . مثل اینکه اونها هم بدشون نمیومد با چند تا دختر حرف بزنن و پشت سرمون راه میفتادن ولی ما محل نمیدادیم ، انگار ضایع کردنشون خیلی حال میداد . بعد از یکساعت چرخیدن برگشتیم توی اتاق پیش مامان بزرگ .

خلاصه که هر روزمون به همین منوال میگذشت و یا در حال قدم زدن بودیم ، یا در حال کوهنوردی و یا در حال خوردن توی مغازه ی خاله ام اینا ...

یکی از همین روزها با زهرا دم در مغازه نشسته بودیم که دیدیم یک قیافه ی آشنا از پایین داره میاد بالا ... ( راهی که از پایین کوه به امام زاده میرسید ، یک سربالایی پر پیچ و خم )

از دور زیاد تشخیص داده نمیشد ولی زهرا زودتر شناختش ... قدرت بود ...

یهو از جام پریدم ، کجا میرفتم قایم میشدم ؟ نمیدونم چه حسی بود  ،خجالت یا استرس .... فقط دلم میخواست برم قایم شم و نبینمش .

بهترین جا پیش مامان بود  ،قبل اینکه برسه بالا و منو ببینه ، از پله های پشت مغازه یواشکی رفتم بالا و به سمت خونه مامانبزرگ دویدم ... وااای مامانم اونجا نبود ...

توی اتاق دور خودم چرخیدم و نمیدونستم دارم چه غلطی میخورم ...

دویدم بیرون و میخواستم برم سمت انبار ، یه نگاه یواشکی به مغازه خاله اینا انداختم ، وااای اونجا بود داشت با زهرا حرف میزد ...

سریع دویدم و رفتم توی انبار  ،مامان هم اونجا بود ، خیالم راحت شده بود . یه نفس عمیق کشیدم ، بریده بریده سلام کردم . مامان نگران شد ولی گفتم هیچی دویدم تا زود بیام پیشت فقط .

رفتم توی اتاقک ته انباری روی یه دیگ نشستم و نمیدونم چرا اشکم در اومد ...

 

 

 

نظرات  (۳)

لحظه دیدار فرا رسید

به به

پاسخ:
🤣 دخترجان

داستان هیجان انگیز می شود!

پاسخ:
داراداداااااان 🤣🤣🤣🤣

پس از همون موقع رقاص بودی 

سایتت رو دیدم و پیج اینستاگرامت رو هم فالو کردم ، از انرژیت خیلی خوشم میاد

پاسخ:
💕😍 مرررسییی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی