چطور من شدم ؟ صفحه پانزدهم
" صفحه پانزدهم "
با ترس و استرس رفتیم بیرون ، خیلی سرد بود و باد شدیدی میومد ، پس باز برگشتیم خونه و دور خودمون پتو پیچیدیم .
همه جا تاریک بود و حتی نمیشد جلو پامونو ببینیم ، یواش یواش از پله ها بالا رفتیم و در اتاقی که سمت چپ بود رو باز کردیم .( اگر یادتون باشه ، گفته بودم این طبقه بالای اون اتاق های ترسناکیه ی که به عنوان طویله ازش استفاده میشه ، مخروبه است و کسی ازشون استفاده خاصی نمیکنه )
خدای من ....
اون اونجا بود ... نمیدونم از کجا یه لحاف پیدا کرده بود و دور خودش پیچیده بود ، ما رو که دید از جاش بلند شد ...
--------------------------------------------
حتی ناراحت هم نبود ، بهم لبخند زدم و بهم گفت بلاخره اومدی ؟! و دندونهاش از شدت سرما بهم میخورد ،جوری که من صدای دندونهاش رو میشنیدم .
یک نفر تا کجا میتونست ،یک نفر رو دوست داشته باشه ؟
اونجا ، دقیقا همون شب ، قدرت برای من شکل دیگه ای شد ... اون بمن علاقه داشت و بهم اهمیت میداد پس حالا نوبت من بود .
دو سه ساعتی با هم حرف زدیم و برای اولین بار بغلم کرد ... هنوز آفتاب نزده بود که از اونجا رفت و من تا یکساعت بعد هم به راهی که ازش گذشته بود نگاه میکردم .
اون روز بیش از ده بار ، حرفهایی که زده بودیم و اتفاقی که افتاده بود رو تعریف کردم . میپرسی چرا ؟ چون همه ازم میپرسیدن و یکی یکی هم از راه میرسیدن .
تا دو روز فرصت نشد با قدرت حرف بزنم ، درگیر عروسی رفتن و کارهای دخترونه بودیم . ولی شبی که همه عروسی دعوت بودن و منو فرشته یه کاری کردیم 😅 ( حالا که فکرشو میکنم خیلی شیطون بودیمااااا )
اون با مهدی ( پسری که باهاش آشنا شده بود ) قرار گذاشت و باید منم میرفتم که حواسم به دور و بر باشه . دیگه نگم با چه شگردی ، بقیه رو پیچوندیم و کوچه پس کوچه های روستا رو رفتیم تا کسی تعقیبمون نکنه . ( توهم توطئه داشتیم بنظرم )
اینکار خیلی ریسک داشت چون توی کوچه قرار گذاشته بودن و اون جا هم همه همدیگه رو میشناسن ، ولی به هر شکلی بود به خیر گذشت و دوباره برگشتیم به عروسی که مثلا اتفاقی نیفتاده .
خیلی زود عید تموم داشت میشد و ما رفتیم مشهد خونه مامان بزرگ و بابابزرگم تا از اونجا بیایم تهران . توی مشهد ، اون عکس 3 در 4 که قدرت از خودش بهم داده بود رو به عمه هام نشون دادم .
همشون گفتن خیلی خوشتیپه و خلاصه که ازش تعریف کردن و منم ماجرای شب بارونی رو بهشون گفتم .
ولی حواسمون نبود که عمو وسطیم ( عمو ابولفضلم ) داره حرفامونو میشنوه .
یهو آخر شب همه دور هم داشتیم میوه میخوردیم ( هر 4 تا عمو و هر 4 تا عمه ها ، بابا و بابابزرگ و بقیه هم بودن . ) عمو ابولفضلم شروع کرد شعر خوندن :
قدرت خدا / هر چه که بی ندیده قدرتش آفریده / خورشید و ماه تابان / یه قدرت درخشان 😐
قلبم اومد توی دهنم ، عمه هانیه و عمه آرزومم همینطور ... ولی بقیه زدن زیر خنده ...
با ترس به عموم نگاه کردم که خندید و پاشد اومد کنارم نشست و دستشو انداخت دور گردنم و گونه ام رو بوسید . هیچی نگفت و منم حرفی نزدم ، دیگه نترسیدم و منم با بقیه گفتم و خندیدم .
ولی بعد از اون قضیه ، این شعر معروف شد و تا منو میدیدن برام میخوندنش و منم غش میکردم از خنده . ولی هیچ وقت اینو برای قدرت تعریف نکردم 🤣
اون شب نمیدونستم که این آخرین شبیه که همه دور هم جمع شدیم ، آخرین شبیه که از ته دلم خندیدم . نه فقط من ،این آخرین شب برای همه ی افراد اون جمع صدق میکنه .
برگشتیم تهران و سرنوشت دیگه روی خوش بمن نشون نداد ...
😢