چطور من شدم ؟ صفحه شانزدهم
" صفحه شانزدهم "
بعد از برگشت به تهران ، تمام وقتم صرف درس خوندنم شد تا برای خرداد آماده باشم و بازم بهترین نمرات رو بگیرم . یک روز که از مدرسه با مامان برمیگشتیم خونه ، یه آدم آشنا دیدم ...
قدرت بود که اومده بود تهران و بعد رفته بود خونمون با مامانم اومده بود دنبال من ...
متعجب شدی نه ؟ من از تو بیشتر تعجب کرده بودم ...
بزور سلام کردم ، نمیدونم چم شده بود !!!
ناراحت بودم ، عصبانی بودم ... دوست نداشتم اونجا باشه ... دوست نداشتم که با مامانم اینقدر راحت بود ... نه ، دوست نداشتم .
اونم باهامون اومد خونمون و چون فامیل خیلی دوری بود ، مامانم باهاش راحت بود . ولی من خوشم نیومد اصلا .
یه حسی داشتم ، میدونی چیه ؟! فکر کنم اونو فقط توی همون روستا میشد دوست داشت ... متوجه منظورم میشی ؟!!!!
---------------------------------
دقیق یادم نیست چی گفتیم و چی شنیدیم ولی اینو خوب یادمه که از خونمون بیرونش کردم و حتی وقتی مقاومت کرد ، کفش هاشو پرت کردم بیرون از پنجره .
ولی اون میومد ، هر روز و هر روز از دم مدرسه تا خونه پشت سرم بود . یه کار توی شیرینی فروشی سر چهارراه کوکا پیدا کرده بود . ( بستنی قیف میکرد )
وقتی تلفنی زنگ میزد ، خوب بود و باهاش حرف میزدم ولی نمیدونم چرا تحمل دیدنش رو نداشتم . باور کن ، حتی الان هم نمیفهمم چرا ؟!!
درست قبل از امتحانات خرداد ماه بود که ، خبر رسید بابابزرگ عزیزم تصادف کرده و حالش خیلی وخیمه ...
دنیا روی سرم خراب شده بود ، هیچ کس رو توی دنیا اندازه ی بابابزرگم دوست نداشتم . بابام رفت مشهد تا پیش بابابزرگ باشه و اونموقع بود که قدرت بیشتر میمومد خونمون و حتی گاهی شب هم توی زیرزمین میخوابید .
به حضورش عادت کرده بودم ،مثل عضو خانواده شده بود ، ولی دوستش نداشتم . فقط اینکه منو خیلی دوست داشت برام خوشایند بود و میخواستم که باشه . مامان هم ازش خوشش میومد ، البته اونم بخاطر زبون چرب و نرمش بود .
زیاد طولی نکشید که خبر فوت بابابزرگ اومد و مامان هم رفت مشهد . من و علی باید میموندیم ، چون امتحانات بود .
قسمت بد ماجرا اینه که نمیخواستیم علی قضیه بابابزرگ رو بفهمه تا امتحاناتش رو خراب نکنه . یواشکی و تنهایی گریه میکردم ، قلبم فشرده شده بود و نیاز داشتم با یکی درد و دل کنم .
و چقدر بد شد که تنها کسی که دردم رو باهاش تقسیم کردم ، قدرت بود .
اونشب احمقانه رو هیچوقت فراموش نمیکنم . لحظه به لحظه اش رو یادمه و این خیلی مضخرفه ،یک شکنجه ی واقعی ...
فقط همین قدر کافیه که من فردای اون شب دیگه خودم نبودم ، دیگه یک دختر پاک نبودم ، دیگه باکره نبودم .
نمیتونستم به کسی بگم ، دیگه یواشکی گریه نمیکردم و بقیه هم اشک هامو میگذاشتن پای فوت بابابزرگم و عذادار بودنم . سه بار زنگ زدم تا به مامان بگم چی شده .... ولی از اون طرف خط صدای گریه و عذاداری میومد و من نمیدونستم چطور باید بگم ؟! اصلا الان وقت مناسبی بود ؟
هیچی نگفتم و فرصت دادم به خودم تا برگردن . راستش اونموقع از عمق فاجعه خبر نداشتم ، نمیدونستم که اون شب با اون اتفاق ،همه چیز تموم میشه . فقط از اتفاقی که افتاده بود عصبانی و خجالت زده بودم .
امتحاناتم رو که به معنای واقعی گند زدم و فقط سعی کردم نمره ی قبولی بگیرم . دو شب قبل از اینکه مامان اینا بیان ، داییم منو علی رو برد خونشون ، مهمون داشتن و داشتن درباره ی دختر حرف میزدن که همون اتفاقی که برای من افتاده بود ، برای اون هم پیش اومده .
خودمو جلو کشیدم تا بهتر بشنوم چی میگن . به هر حال هر چی درباره اون میگفتن برای من هم صدق میکرد .
درسته که 15 ساله ام بود ،ولی اونموقع ها که مثل الان نبود . اینترنت باشه و با یه سرچ بفهمی بکارت و پرده بکارت چیه ...
زن داییم گفت : دیگه بکارتش رو از دست داده ، کی میاد بگیرتش ؟( باهاش ازدواج کنه )
طرف مقابل گفت : با همون پسره عقدش میکنن دیگه
زن داییم گفت : دختره رو باید میکشتن ، تقصیر خودش بود که اینطوری شده ...
...
دیگه صداهاشونو نمیشنیدم ....
گوشم سوت میکشید ، یهو بی اختیار جیغ زدم و دیگه نفهمیدم چیشد ... غش کرده بودم ...
ای وای بر من 😞