خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه شانزدهم

چهارشنبه, ۳۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۵۶ ب.ظ

" صفحه شانزدهم "

 

بعد از برگشت به تهران ، تمام وقتم صرف درس خوندنم شد تا برای خرداد آماده باشم و بازم بهترین نمرات رو بگیرم . یک روز که از مدرسه با مامان برمیگشتیم خونه ، یه آدم آشنا دیدم ...

قدرت بود که اومده بود تهران و بعد رفته بود خونمون با مامانم اومده بود دنبال من ...

متعجب شدی نه ؟ من از تو بیشتر تعجب کرده بودم ...

بزور سلام کردم ، نمیدونم چم شده بود !!!

ناراحت بودم ، عصبانی بودم ... دوست نداشتم اونجا باشه ... دوست نداشتم که با مامانم اینقدر راحت بود ... نه ، دوست نداشتم .

اونم باهامون اومد خونمون و چون فامیل خیلی دوری بود ، مامانم باهاش راحت بود . ولی من خوشم نیومد اصلا .

یه حسی داشتم ، میدونی چیه ؟! فکر کنم اونو فقط توی همون روستا میشد دوست داشت ... متوجه منظورم میشی ؟!!!!

---------------------------------

دقیق یادم نیست چی گفتیم و چی شنیدیم ولی اینو خوب یادمه که از خونمون بیرونش کردم و حتی وقتی مقاومت کرد ، کفش هاشو پرت کردم بیرون از پنجره .

ولی اون میومد ، هر روز و هر روز از دم مدرسه تا خونه پشت سرم بود . یه کار توی شیرینی فروشی سر چهارراه کوکا پیدا کرده بود . ( بستنی قیف میکرد )

وقتی تلفنی زنگ میزد ، خوب بود و باهاش حرف میزدم ولی نمیدونم چرا تحمل دیدنش رو نداشتم . باور کن ، حتی الان هم نمیفهمم چرا ؟!! 

درست قبل از امتحانات خرداد ماه بود که ، خبر رسید بابابزرگ عزیزم تصادف کرده و حالش خیلی وخیمه ...

دنیا روی سرم خراب شده بود ، هیچ کس رو توی دنیا اندازه ی بابابزرگم دوست نداشتم . بابام رفت مشهد تا پیش بابابزرگ باشه و اونموقع بود که قدرت بیشتر میمومد خونمون و حتی گاهی شب هم توی زیرزمین میخوابید .

به حضورش عادت کرده بودم  ،مثل عضو خانواده شده بود ، ولی دوستش نداشتم  . فقط اینکه منو خیلی دوست داشت برام خوشایند بود و میخواستم که باشه . مامان هم ازش خوشش میومد ، البته اونم بخاطر زبون چرب و نرمش بود .

 

زیاد طولی نکشید که خبر فوت بابابزرگ اومد و مامان هم رفت مشهد . من و علی باید میموندیم ، چون امتحانات بود .

 

قسمت بد ماجرا اینه که نمیخواستیم علی قضیه بابابزرگ رو بفهمه تا امتحاناتش رو خراب نکنه . یواشکی و تنهایی گریه میکردم ، قلبم فشرده شده بود و نیاز داشتم با یکی درد و دل کنم .

 

و چقدر بد شد که تنها کسی که دردم رو باهاش تقسیم کردم ، قدرت بود . 

اونشب احمقانه رو هیچوقت فراموش نمیکنم . لحظه به لحظه اش رو یادمه و این خیلی مضخرفه  ،یک شکنجه ی واقعی ...

 

فقط همین قدر کافیه که من فردای اون شب دیگه خودم نبودم ، دیگه یک دختر پاک نبودم ، دیگه باکره نبودم .

 

نمیتونستم به کسی بگم ، دیگه یواشکی گریه نمیکردم و بقیه هم اشک هامو میگذاشتن پای فوت بابابزرگم و عذادار بودنم . سه بار زنگ زدم تا به مامان بگم چی شده .... ولی از اون طرف خط صدای گریه و عذاداری میومد و من نمیدونستم چطور باید بگم ؟! اصلا الان وقت مناسبی بود ؟

هیچی نگفتم و فرصت دادم به خودم تا برگردن . راستش اونموقع از عمق فاجعه خبر نداشتم ، نمیدونستم که اون شب با اون اتفاق  ،همه چیز تموم میشه . فقط از اتفاقی که افتاده بود عصبانی و خجالت زده بودم .

 

امتحاناتم رو که به معنای واقعی گند زدم و فقط سعی کردم نمره ی قبولی بگیرم . دو شب قبل از اینکه مامان اینا بیان ، داییم منو علی رو برد خونشون ، مهمون داشتن و داشتن درباره ی دختر حرف میزدن که همون اتفاقی که برای من افتاده بود ، برای اون هم پیش اومده .

خودمو جلو کشیدم تا بهتر بشنوم چی میگن . به هر حال هر چی درباره اون میگفتن برای من هم صدق میکرد .

درسته که 15 ساله ام بود  ،ولی اونموقع ها که مثل الان نبود . اینترنت باشه و با یه سرچ بفهمی بکارت و پرده بکارت چیه ...

زن داییم گفت : دیگه بکارتش رو از دست داده ، کی میاد بگیرتش ؟( باهاش ازدواج کنه )

طرف مقابل گفت : با همون پسره عقدش میکنن دیگه

زن داییم گفت : دختره رو باید میکشتن ، تقصیر خودش بود که اینطوری شده ...

...

 دیگه صداهاشونو نمیشنیدم ....

گوشم سوت میکشید ، یهو بی اختیار جیغ زدم و دیگه نفهمیدم چیشد ... غش کرده بودم ...

 

 

 

 

 

 

 

نظرات  (۴)

ای وای بر من 😞

پاسخ:
🌹

چی کشیدی دختر😌😭

دخترای دهه 60 و 70 خیلی اینطور اتفاقات براشون افتاد و دم نزدن

پاسخ:
متاسفانه ، مختص به زمان خاصی نیست و اکثرا تجربه های مشابه داشتن
۳۰ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۱۰ راسینآل نوشت

اونموقع این چیزا تابو بود !
ولی خوب دو طرفه بوده
دوست داشتین همو ! الان قابل درکه !

اینجوری هم نگو پاکی و ناپاکی به رابطه داشتن نیست که
دختر نوجوونی بودی که داشتی تجربه میکردی 
واسه اونموقع خیلی نپذیرفتنی بوده 

پاسخ:
با دید اون زمان تعریف میکنم دیگه 😞

حتی تا پای خودکشی رفتم ، بخاطر اون حس گناه و خجالت زدگی

منم در مورد خودم هیچوقت نفهمیدم دقیقا تقصیر کی بود 

بعضی وقتا فقط اتفاق میوفته

 

ولی این تقصیر شما نبود......

پاسخ:
😞 من همیشه حس گناه داشتم و دارم ، مخصوصا برای اتفاقاتی که بعد از این برای خانواده ام میفته

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی