چطور من شدم ؟ صفحه چهل و سه
" صفحه چهل و سه "
مجبور بودم به قدرت بگم که صبح تا ظهر میخوام برم سر کار ...
پس بعد از شام ، بهش گفتم که یک کار نیمه وقت پیدا کردم و ساعت 2 و نیم ظهر میرسم خونه ... بعد از اینکه فهمید میخوام تراکت وکیل پخش کنم ، بنظرتون چه جوابی بهم داد ؟
گفت : به همون وکیله هم بگو کارهای طلاقت رو انجام بده تا زودتر خلاص شم از این زندگی ........!!!!!!!!
با خنده گفتم : بیا بریم توافقی طلاق بگیریم دیگه .... چرا پول به وکیل بدیم ؟
گفت : مهریه ات رو ببخش تا همین الان بریم طلاقت بدم ........
.
گفتم : تو گور داری که کفن داشته باشی ؟ مجبورم به هر حال مهریه رو ببخشم چون حتی پول نون نداری توی جیبت ............
گفت : منم یکی مثل بابات ، سگ پدر .................. طلاقت میدم ، بعد ببینم جایی داری بری ؟ !!!! برو خونه بابات تا بفروشدت و به حراج بذارت ......!!!!!!
چیزی نگفتم ......... هنوز این مشکل پا برجا بود که جایی برای رفتن نداشتم و پولی هم نداشتم .........
از همون فردا شروع به کار کردم و توی آفتاب مجبور بودم 6 ساعت وایستم و تراکت پخش کنم .
ولی این کار رو با لذت انجام میدادم و حال دلم خوب بود ....
بعد از اتمام کار رفتم دفتر خانم خدا بنده تا بهش بگم که کارم تموم شده و دارم میرم ...
ازم خواست بشینم و برام شربت خنک آورد و پرسید : کار چطور بود ؟
با خوشحالی گفتم که عالی بود و خیلی حس خوبی دارم که یک قدم به خلاصی از اون زندگی نزدیک شدم . ولی بعدش قضیه دیشب رو تعریف کردم و اینکه قدرت درست میگه و من جایی برای موندن ندارم و کسی هوامو نداره ....
خانم خدابنده ، بلند شد و از توی کتاب خونه اش یک کتاب برداشت و داد به دستم ..... گفت چند بار این کتاب رو بخون .....
( راستش هر چی دارم فکر میکنم ، اسمش دقیق یادم نیست ولی درباره ی خودشناسی و راهکارهای موفقیت فردی بود )
کتاب رو ازش گرفتم و انگار دنیا توی اون لحظه توی دستهای من بود ......... با شور و شوق وصف ناپذیری برگشتم خونه و ناهار رو آماده کردم .
قدرت همچنان خواب بود و پارسا هم اومد توی آشپزخونه کنارم و شروع کرد به نقاشی کشیدن ...
کتابم رو برداشتم و شروع کردم به خوندن ... خیلی برام جذاب بود و دوست داشتم همش رو همون لحظه بخونم ولی قدرت بیدار شد و تا صدای پاشو شنیدم کتاب رو قایم کردم زیر یخچال .... ( اصلا خوشش نمیومد کتاب بخونم ، حتی یکبار برای خوندن رمان دعوای سختی با هم داشتیم )
خط به خط کتاب رو با علاقه میخوندم و آزمونهایی که داده بود رو انجام میدادم ... یکسری رفتارهای درست و غلط رو گفته بود و برای تقویت شخصیت هم تمرین هایی داده بود .
فقط 4 روز برای من کافی بود تا دوباره خودم بشم ... بدون ترس از چیزی ، بدون نگرانی از آینده ، با اعتماد صد در صدی بخودم .
تمام این 10 سال رو کنار گذاشتم ، برای همه ی اتفاقات خودم رو بخشیدم ( برای تصمیمات غلطم عذاب وجدان داشتم ) و قدرت رو هم بخشیدم .
با قدرت صادق بودم و بهش گفتم اقدام به طلاق کردم ... ابراز خوشحالی کرد ، ولی بعد از اینکه فهمید همه چیز جدیه ناراحت شد و ترسید .
جامون عوض شده بود .........
من کوچکترین ترسی از آینده نداشتم و اون اونقدر وحشت زده بود که هر شب به دست و پام میفتاد ... بهم میگفت نو نباشی منو باید از توی جوب آب جمع کنن و من هم با اعتماد به نفش بی سابقه ای گفتم : جات همونجاست اتفاقا ..........
بهم میگفت خیلی عوض شدی و دیگه زندگی پارسا برات مهم نیست و منم یاد گرفته بودم که جوابی به حرف احمقانه اش ندم و انگار داره با دیوار حرف میزنه .
بعد از اینکه نامه دادگاه رو دادم بهش احساس خظر بیشتری کرد و فهمید همه چیز جدیه ،پس التماس کرد برای آخرین بار بریم مسافرت شهرستان .
برام مهم نبود و قبول کردم .... رفتیم خونه ی پدرشوهرم و اونجا همه آمادگی این رو داشتن که منو از تصمیم طلاق منصرف کنن .
براشون ارزش قائل بودم و برای همین دلایل قطعی خودمو بهشون گفتم و اونها تنها نگرانیش این بود که اگه من نباشم کی از قدرت مراقبت میکنه ؟؟؟؟😐 انگار بچه ی 2 ساله ست
خیلی حرفهای طولانی زده شد و گریه زاری های مسخره به راه افتاد . همه قدرت رو مقصر صددرصد میدونستن ولی توقع داشتن من همینطوری که هست قبولش کنم !!!!!!
آخرش که مرغ من یک پا داشت کار به تهدیدم کشید ..... گفتن دادگاه بچه رو به باباش میده ... تو میتونی بدون محمدپارسات زندگی کنی ؟
میدونستم دارن درست میگن ولی منم در جواب گفتم : دست روی بچه ام بذارید ، دست روی امیرحسین میزارم و توی دادگاه میگم منو مجبور کردید و بزور پسر دومم رو ازم گرفتید و حتی شناسنامه جعلی داره ....
چشماشون گشاد شد !!!!!!! توقع این جواب رو نداشتن ، تا به حال از من حاضر جوابی ندیده بودن ... حیرت زده بودن از این همه تغییر یهویی ....
اکرم آروم بهم گفت : چرا یه فرصت دیگه نمیدی ، تو که بدترین چیزها رو تحمل کردی !!!
بلند ، جوری که همه بشنون گفتم : تا الان چون زندگی خودم وسط بود ، پای تصمیمات غلطم وایستادم و سوختم و ساختم ........ ولی الان پای زندگی پسرم وسطه ، اونقدر براش اون زندگی عذاب آوره که دچار لکنت شده و حتی جرات نداره جلو باباش خوشحال باشه ...
.
.
دوست ندارم الگوی پسرم این مرد باشه ( به قدرت اشاره کردم )
دوست ندارم پسر مثل مادرش ترسو باشه ( میزدم روی قفسه سینه ام )
میخوام به پسرم یاد بدم که باید برای رویاهاش بجنگه و هرچیزی که میخواد رو با تلاش زیاد به دست بیاره ....
همه ی اینها فقط وقتی ممکنه که این مرتیکه ی بی مسئولیت توی زندگیمون نباشههههههه .......... ( رفته رفته صدام بلندتر میشد و جملهی آخری رو با هوار زدن گفتم )
همه ی بدنم داشت میلرزید ، از خودم متنفر بودم که چرا اصلا رفتم روستا و خونه ی اونها ؟؟؟!!!
فردا صبح زود راهی تهران شدیم ....
سلام سلام...
من همون ماه زده ام و.....
حقش بود :))))
آخیش:))))))
تا می تونه بترسه این آدم بی لیاقت :)))
همه ی مهلت ها یه روز تموم می شن!