خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه دهم

يكشنبه, ۲۰ فروردين ۱۴۰۲، ۰۹:۵۶ ق.ظ

" صفحه دهم "

 

بعد از اینکه قدرت فهمید من کی هستم و از کجا زنگ میزدم . اون هم با خونه خاله تماس میگرفت . زهرا همیشه صدام میزد تا برم و تلفنی صحبت کنم .

چند روزی از لو رفتنمون گذشته بود و توی این مدت هر روز تلفنب باهاش حرف زده بودم .

راستش الان راحت تر شده بود ... حرف زدن باهاش حس خوبی داشت ، حتی یک دوبار تا خود صبح حرف زدیم و واقعا الان یادم نیست چی میگفتیم ...

بعنوان یک دختر نوجوان 13 ساله ، خیلی هیجان داشتم که دارم با یک پسر حرف میزم و بقول معروف دوست پسر دارم . صداش برام جذاب بود و اون هم چون از من 4 سال بزرگتر بود ، میدونست باید چطور حرف بزنه که خوب بنظر بیاد .

به قول زهرا ، خیلی زبون باز بود ....

دیگه 13 بدر هم تموم شد و برای آخرین بار رفتیم امام زاده تا بعد برگردیم تهران ...

یهو زهرا با هیجان وارد اتاق بی بی شد و گفت که قدرت و مامانش اومدن اینجا ....

--------------------------------------

واااای منو میگی ؟ خیلی ترسیدم ... استرس گرفته بودم ... تا حالا ندیده بودمش و اون هم منو ندیده بود ... اگر مامانم میفهمید چی ؟

نمیدونم چرا ولی چادرم رو سر کردم و رفتم توی کوه های پشت انبار ... نمیتونستم ببینمش ، نمیخواستم ببینمش ، تازه اون هم با این همه جوشی که روی صورت زده بود ... گریه ام گرفته بود ... الان به اون حال خودم خنده ام میگیره ... واقعا خیلی کوچولو بودم ...

زهرا میدونست من معمولا کجا قایم میشم ... پس بعد از چند دقیقه پیدام کرد ، داشتم باهاش حرف میزدم که ترسیدم و غیره که صداش رو پشت سرم شنیدم ...

- از من قایم شدی ؟

( سنگ کوب کردم ، نه الکی ااااا ، به معنای واقعی کلمه مردم و زنده شدم .... )

بدون اینکه برگردم به پشت سرم نگاه کنم  ،با سرعت رفتم پایین و خودم رو به راهرو منتهی به انبار رسوندم ... فکر کنم میدویدم ... ترسیده بودم ... راستش پشیمون بودم از حرف زدن با اون

ترجیح دادم برم بغل مامانم  ،پس بدو وارد اتاق بی بی شدم . مامان کنار یک زن دیگه نشسته بود .

تا وارد شدم  ، اون زن غریبه گفت : این عروسمه ؟

چشمام گرد شد ..!!!!

مامانم الکی خندید و گفت نه ... دخترم بچه ست هنوز ، باباشم عروسش نمیکنه ... 

عجب غلطی خورده بودم ... اون لحظه فقط مثل خر پا شکسته ، فقط نگاه میکردم . ( مگه فقط یه تماس تلفنی ساده نبود ؟! )

دوست داشتم زودتر تموم شه ... زودتر برن ... بخدا دیگه دست به گوشی تلفن نمیزدم ... توی همین فکرا بودم که زهرا و قدرت از در وارد شدن .

لب پنجره نشسته بودم و بیرون نگاه میکردم ، اصلا باهاش چشم تو چشم نشدم ... هم خجالت میکشیدم و هم پشیمون بودم از حرف زدن باهاش .

ناراحت شده بود ، بلند شدن که برن ، اومد زیر گوشم گفت : اگر برم و نگاهم نکرده باشی دیگه هیچوقت باهات حرف نمیزنم و همه چی تمومه ...

نگاهش نکردم و بیشتر رومو برگردوندم ...

رفتن ... 

از پنجره رفتنشونو تماشا کردم ...

یهو قلبم اختیارم رو به دست گرفت ، نمیدونم چرا ، نمیدونم چی شد !!! حتی الان هم نمیدونم ... میخواستم توی زندگیم باشه ... حرف زدن باهاش رو دوست داشتم ... بدون اون من خیلی تنها بودم ...

دویدم بیرون ... دور شده بودن ... سریعتر دویدم و صداش زدم ... برگشتن و بهم نگاه کردن ... 

برای اولین بار دیدمش ...

صورتش آفتاب سوخته بود ، از قیافش خوشم نیومد ولی چشماش فرق داشت ... از چشماش خوشم اومد ...

چند دقیقه حرف زدیم و رفتن ...

 

راستش باید همون پشت پنجره مینشستم ... نباید هیچوقت میرفتم دنبالش ، نباید میدیدمش ...

 

 

نظرات  (۱)

ای جانم ، این اتفاق برای همه میفته

 

توی عالم نوجوانی همیشه احساس زودگذر غالب میشه به عقل

پاسخ:
😌 کاش اینطور نبود

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی