چطور من شدم ؟ صفحه سی ام
" صفحه سی ام "
توی چند ماه اتفاقات ریز و درشت زیادی برامون افتاد ....
حالا محمدپارسای من 9 ماهه شده بود و من پسر کوچولوی گرد و قلمبه خودمو میزاشتم توی آغوش ( یه وسیله است شبیه کوله پشتی که بچه رو میزاری توش ) و همراهش پیتزا و ساندویچ میزدم و گاهی هم سفارشات رو میبردم ...
نپرسید چرا من انجام میدادم ؟!!!
---------------------------------
کاملا مشخصه ... قدرت بیشتر وقتها خواب بود و یا میرفت دور دور ....
.
.
این وضعیت خیلی دوام نیاورد و زود صاحب مغازه عذرمون رو خواست و یکماه فرصت تخلیه داد ....
حالا ما هیچی نداشتیم به جز لباسهای تنمون و انگار قدرت از گندی که زده بود واقعا شرمنده شده بود ...
اعتراف کرد همه چیز بخاطر رابطه اش با دخترها و بی مسئولیتیش برای مغازه داری بودی ... ولی فایده ای داره بنظرتون ؟!
خلاصه که دلم خیلی براش سوخت و چندتا جمله امید بخش بهش زدم . گفتم : همه اشتباه میکنن ولی هنوزم دیر نیست . میتونیم پدر و مادر بهتری برای پسرمون باشیم و زندگی رو از صفر بسازیم .
در جواب حرف من ،فقط بخاطر آزارهایی که توی این چندسال بهم داده بود ، ازم عذرخواهی کرد .
من هم با اعتماد به اینکه حتما درس عبرت گرفته ، بخشیدمش ...
کل داراییمون یه کوله پشتی بود که قدرت روی دوشش انداخت و من هم پسرمون رو بغل کردم و از تهران به مشهد مهاجرت کردیم ...
( چون پدرش قول داد که اگر نزدیکشون باشیم کمکمون میکنه برای شروع تازه )
شرایط سختی بود ، سخت تر از همیشه ... یک شب خونه ی پدرشوهرم بودیم ، همه دور هم جمع بودن و یهو یه بحثی وسط کشیده شد .
حرف این شد که برادر شوهر بزرگم ( محمد ) و زنش ( محبوبه ) با این که پول دارن ولی خدا بهشون بچه نداده و من و قدرت که هیچی نداریم ، خدا بهمون بچه داده .
خواهر شوهر بزرگم ( اعظم ) یه پیشنهاد داد ، گفت ما بچه رو بدیم به محمد اینا تا بزرگش کنن و بچه زندگی خوب و آرومی داشته باشه .... و بعد هم همه حرفش رو تایید میکردن ، حتی خود قدرت هم انگار صد در صد با این قضیه موافق بود .
همه چیز گنگ بود برام .... کلا هنگ کرده بودم ... چی میگن اینا ؟ الان شوخیه دیگه ...
نه ... کاملا جدی بودن ... قلبم از دهنم داشت میزد بیرون ، کاملا تنها بودم بین ده نفر ، پسرمو به خودم چسبوندم و داد زدم چه شوخی مسخره ای ... آدم نیستین شما ؟
پارسا رو بغل کردم و از اتاق زدم بیرون ....
من فقط 20 سالم بود !
زندگی روی خوش بهم نشون نداده بود !
افسرده بودم و یکبار هم نزدیک بود خودکشی کنم !!!
ولی ...
محمد پارسا فقط مال من بود .... مال من ... حتی اجازه نمیدم بهش دست بزنن ...
روزهای بعد هم با تعریف کردن خاطره و زندگی اونهایی که بچه هاشونو دادن خانواده هاشون بزرگ کنن ، گذشت .
شب آخر محبوبه ( زن محمد ) خیلی گریه کرد و گفت دیگه داره 40 سالش میشه و حسرت مادر شدن داره ...
منم دلم میسوخت ولی خب چه کاری از دستم برمیاد ؟!
اکرم ( خواهرشوهر وسطی ) یه پیشنهاد داد ... گفت من و قدرت یه بچه ی دیگه بیاریم و بدیم به محمد اینا تا بزرگش کنن ...
چند دقیقه گذشت و کسی حرفی نزد ... 5 تا زن بودیم توی اتاق و همه مادر بودن و میدونستن چنین خواسته ای مسخره است ....
ولی منه 20 ساله برای نجات پسرم و خوشحال کردن یک زن دیگه ، بزرگترین تصمیم زندگیم رو گرفتم ...
گفتم : " فکر خوبیه ،ولی از خود بیمارستان باید ببریدش و من بهش شیر نمیدم . "
اون شب همه با شنیدن این خبر خوشحال شدن و من ، غم دنیا توی دلم سنگینی میکرد و محکم پسرم روی توی بغلم نگه داشته بودم و زیر پتو اشک میریختم ...
.
.
.
دو ماه طول کشید که یه خونه اجاره کنیم و تا قبل از اون هر شب خونه ی این و اون میخوابیدیم . خونه که نبود ، یه زیر پله که بزور 20 متر میشد و خونه ی یکی از دوستای پدر شوهرم بود .
ظرف یک ماه دوباره ، کم کم وسایل دسته دوم خریدیم و از صفر شروع کردیم . قدرت ماشین دوست پدرش رو گرفته بود و باهاش مسافر کشی میکرد و داشت همه چیز معمولی پیش میرفت و من حس خوبی داشتم ...
ولی فقط 2 ماه دوام آورد .... فقط 2 ماه ...
شما یه بچه هم دارین ؟ ای جانم:))