چطور من شدم ؟ صفحه نهم
" صفحه نهم "
بعد از گندی که زده بودم ، سریع با ترس و لرز رفتم خونه دایی کوچیکم ( دایی محمدم که روستا زندگی میکنن و پسر کوچیک خانواده است . )
نمیدونستم چیکار کنم ، فقط دلهره و نگرانی داشتم ، هر صدایی که از بیرون میشنیدم ، فکر میکردم خودشه و الانه که آبروم بره ...
ولی اون روز هیچ اتفاقی نیفتاد ، شاید هم چون من خونه دایی بودم نمیدونستم ، خونه خاله اینا چه خبره ...
شب رو با بدبختی خوابیدم و صبح با صدای زهرا بیدار شدم که داشت با مامان حرف میزد . علی هنوز کنارم خوابیده بود ، داداش کوچولوی من خودشو مچاله کرده بود از سرما ، پتو رو کشیدم روش و رفتم توی پذیرایی .
زهرا تا منو دید گفت دیروز چرا نموندی خونمون ؟ من زود برگشتم ... منم گفتم حوصله ام سر رفته بود ( همون لحظه رفتم بیرون خونه و به حیاط و خونه های اطراف خیره شدم .)
---------------------------------------------------
خونه دایی اینا ، درواقع خونه ی باباحاجیه که طبقه بالا رو داده به دایی و طبقه پایین هم خودشون ، وقتی از امام زاده میان روستا ، اونجا میمونن . اولین خونه ی آجری روستای ما که سه طبقه است . البته یجورایی انگار دوتا واحد دو طبقه است ، معماری خیلی خاصی داره و کاش میتونستم براتون توصیفش کنم .
( شکل خونه و اتاقای خونه مهمه توی داستان من پس ... )
تصور کن از کوچه در رو باز میکنی ، وارد یک حیاط بزرگ میشی که دیوار سمت چپت ، دیوار مغازه ی داییه که یک درش توی کوچه است . سمت راستت دو تا *دیگدان میبینی . ( به اجاقی که با کاه گل و سنگ درست شده میگن دَگدو یا دیگدان )
بعد از دیگدان ها یک درخت انگور زیبا که تا اونطرف حیاط کشیده شده . از این به بعد جالب میشه ...
بعد از درخت انگور سمت چپت دستشویی و کنارش یه استخر کوچیکه ( که البته هیچوقت توش آبی نیود و ما توش بازی میکردیم )...
روبروتون یک در بزرگه که اگر ازش بگذری وارد طبقه پایین شدی و اونجا سه تا اتاق بزرگ و یک پذیرایی میبینی که دیوارش کاهگلیه ...
سمت راستتون یه پله است که بری بالا سه تا اتاق میبینی که بجای طویله ازش استفاده میشه و خداییش خیلی جای ترسناکیه ، بدون پنجره و هیچ نوری ... الان که بهش فکر میکنم لرزم گرفت ... گاهی وقتی شب میای بری دستشویی ، یه صداهایی از اونجا میاد که سنگ کپ میکنه آدم ...
کنار این سه تا اتاق یه راه پله است که اگر بری بالا به طبقه دوم ( خونه ی دایی) میرسی ... یک تراس و بعدش، شش یا هفتا اتاق تو در تو ، که جون میده واسه بازی قایم موشک ...
دوباره سمت راست پله ها ، یکسری پله ی دیگه هست که میری به طبقه سوم ... طبقه ی سوم روی اون سه تا اتاقی که گفتم طویله است و ترسناکه درست شده ... قبلا دایی بزرگم اینجا زندگی میکرد و فرشته که رفت راهنمایی ، اونها هم برای زندگی رفتن تهران .
خیلی خوب ، معماری خونه یادت باشه ...
همونطوری روی تراس وایستاده بودم و نمیدونم به چی فکر میکردم که زهرا اومد کنارم وایستاد و گفت ، حدس بزن چی شده ؟
با چشمای گرد نگاهش کردم ... حتما میخواست بگه قدرت فهمیده من کی ام ...
من - چیشده ؟
- دیروز اومدن شیشه انداختن پنجره رو ...
من - بابای محمد ؟
- آره ( با نیش باز به من نگاه میکرد )
سرم رو به نشونه ی آهان تکون دادم ...
من - حالا تو حدس بزن چیشده ...
( از لحن صحبتم ، لبخندش محو شد و با نگرانی پرسید )
- چیشده ؟ بگو...
من - دیروز گوشیتون زنگ خورد و من جواب دادم ... ( یهو اشکم در اومد )
- ( با نگرانی پرسید ) خب کی بود ؟ برای چی گریه میکنی ؟
من - قدرت بود ... حالا فهمیده من کی ام ... حتما دیروز هم واسه همین اومدن اونجا ...
- اشکال نداره گریه نکن ، مهم نیست که ... اونا از اول عید قرار بود بیان ...
مامان اومد و دیگه حرفی نزدیم ...
واسه اینکه مامان نفهمه گریه میکنم ، زهرا حواسشو پرت کرد و منم دویدم از پله ها پایین و رفتم توی دستشویی ...
شاید حق با زهرا بود و اصلا مهم نبود که قدرت بفهمه من کی ام ...
ولی بعدا فهمیدم که اتفاقا خیلی مهم بوده و همون جواب دادن تلفن زندگی منو دگرگون کرد .
خونه ی قشنگی دارن ، البته بجز او قسمت ترسناکش
بگو پسره چیشد بیشتر کنجکاو اون قسمتم 😅