خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه سی و هفتم

چهارشنبه, ۱۸ مرداد ۱۴۰۲، ۱۲:۳۳ ب.ظ

" صفحه سی و هفتم "

 

شب اولی که توی پانسیون خوابیدم رو هرگز فراموش نمیکنم .

یه آرامش خاصی داشتم ... دیگه قرار نبود از کسی بترسم ، دیگه بهم آسیبی نمیرسید . میتونستم شب رو با خیال راحت بخوابم .

ولی ... دلتنگ پارسای خودم بودم ، کاش میتونستم اون رو هم با خودم بیارم . الان توی چه شرایطی بود ؟ بهش غذا داده بودن ؟ اذیتش میکردن ؟

همه چیز رو به خدا سپردم و با فکر اینکه زود همه چیز رو درست میکنم خوابیدم .

.

.

.

روزها پشت سر هم میگذشتن .در هفته دو روز کلاس بهیاری داشتم و 6 روز هفته هم توی تولیدی لباس وسط کار بودم .( وسط کار به اون شخصی میگن که خرده کاری های بقیه رو انجام میده و یجورایی بقیه هر کاری دارن به اون میگن تا انجام بده )

 

درآمدم کم بود و با اینکه سعی میکردم روزی یه وعده غذا بخورم باز هم چیز زیادی برام نمیموند . پس دنبال کار گشتم و توی فرودگاه مهرآباد یه کار شبانه پیدا کردم .

به عنوان مسئول صندلی های ماساژ در طول شب توی فرودگاه بودم و صبح هم میرفتم تولیدی . فرودگاه برام خوب بود چون هم درآمدش بالاتر بود و هم مشتری ها بهم انعام میدادن .

 

ولی فقط 2 ماه دوام آوردم . خیلی شب نخوابیدن ها و کم خوابیدن ها برام سخت بود و شده بودم مرده متحرک .

 

خلاصه که ....

 

دوره بهیاری توی 4 ماه تموم شد و توی بیمارستان فیروزگر هم چند جلسه کارورزی رفتیم و خیلی از من و کارم راضی بودن . قرار بود از بین همه ی ما ، دو نفر همونجا استخدام بشن و خدا با من یار بود و من هم انتخاب شده بودم .

 

6 ماه از زمان جدایی من و پسرم گذشته بود و دیگه طاقت دوریش رو نداشتم . با خودم گفتم میرم میبینمش و زود برمیگردم . رفتنم رو با دوستانم درمیون گذاشتم و برای اینکه بدی های قدرت رو کمی تلافی کنیم ، یه نقشه کشیدیم .

 

خاله ی یکی از بچه های خوابگاه ، شمالی بود و چهارتایی راهی شمال شدیم . من ، تمنا ، عسل ، مهدیه

 

اونجا با پسرخاله ی مهدیه و داداشش میرفتیم بیرون و هر جا رفتیم ، من و شایان ( پسرخاله مهدیه ) با هم عکس گرفتیم .

عسل برام یه اکانت اینستا درست کرد و بهم یاد داد چجوری باهاش کار کنم ... عکس ها رو پست کردیم و با اکانت های فیک زیرش کامنت گذاشتیم .

 

نقشه این بود که به هر طریقی شده ، قدرت این عکس ها رو ببینه و طعم خیانت رو بچشه .

 

برگشتم مشهد و رفتم خونه مامان اینا ، چون پارسای منو برده بودن اونجا . این بچه رو همه جا گردونده بود و کسی ازش مراقبت نمیکرده ، آخرش هم که خونه ی یوسف بوده ، یوسف آورده بودش خونه ی مامان اینا .

 

الان همه چیز محیا شده بود . پسرم بی دردسر پیشم بود و شغل خوبی هم توی بیمارستان پیدا کرده بودم . فقط میموند کسی که از پارسا در زمان سرکار بودن مراقبت کنه .

شرایط مامان وحشتناک تر شده بود . بابا هر روز چند تا مثل خودش رو میاورد خونه و نعشه میکردن ( مواد میکشیدن ) . نون برای خوردن پیدا نمیکردن و بابا تقریبا همه چیز رو فروخته بود .

 

به مامان گفتم ، بیا بریم تهران چهارتایی زندگی کنیم ، من و تو و پارسا و زهرا ..... من میشم مرد خونه ات و تو هم مراقب بچه ها باش . قول میدم همه چیز رو درست میکنم .

.

.

مامان باید قبول میکرد .... بخاطر خودش ، بخاطر زهرا ، بخاطر من !!!!!!!!!!!!!!!!!!

ولی اون قبول نکرد ، در جواب من گفت : پس بابات و علی چی ؟ نمیتونم اونها رو تنها بزارم ؟؟!!!!!!!!!!!!!!! مردم چی میگن ؟!!!!!!!!

.

.

خانواده قدرت از برگشتن من با خبر شده بودن و اومدن باهام صحبت کنن .

 

دیگه ریز به ریز حرفها رو نمیگم ، فقط در همین حد کافیه که بدونید پدرشوهرم گفت: یک فرصت دیگه به قدرت بدم و اگر کوچکترین اشتباهی کرد ، خودش طلاقم رو ازش میگیره .

گفت نگران پول نباشم و خودش ساپورت مالی مون میکنه و غیره و غیره ....

 

دو روز درباره اش فکر کردم ، نمیتونستم پارسا رو هر روز به امان خدا بزارم و برم سرکار . حالا که مامان قبول نکرده بود باهام بیاد همه چیز عوض میشد .

از طرفی پارسا رو نمیتونستم بسپرم به اونها  ،چون توی همین 6 ماه بچه رو جون به لب کرده بودن .

 

پس تنها تصمیم درست اون لحظه رو گرفتم ....

 

به قدرت گفتم به شرطی برمیگردم که حق طلاق رو بمن بده . ( درباره ی حق طلاق ، مادر پری بمن گفته بود )

 

انتظارش رو نداشتم ولی زود قبول کرد . گفت تو فقط برگرد ، من توی این چند ماه فهمیدم که بدون تو نمیتونم زندگی کنم . دیگه هر کاری تو بگی میکنیم ، هر چی تو بخوای همون کار رو میکنیم . نمیزارم توی دل تو و پارسا آب تکون بخوره .

 

حق طلاق رو توی محضر گرفتم و برگشتم خونه ... خواهش میکنم فکر نکنید من آدم احمقی بودم که حرف های قدرت رو باور کردم .... من فقط دوست داشتم پسرم ، پدر داشته باشه و امیدوار بودم بعد از این همه سال همه چیز خوب پیش بره .

 

 

 

 

 

 

نظرات  (۱)

۱۸ مرداد ۰۲ ، ۱۵:۵۹ راسینآل نوشت

اتفاقا این پست رو که خوندم دلم گرم شد که دیگه سر عقل اومده بودی

اصن از دخترای با عرضه خوشم میاد برعکس این که فرهنگ قدیم جامعه این بود که هر کی بسوز و بسازتره دختر خوبیه الان همه میدونن اونی که میشینه هرشب هرشب گریه میکنه هیچوقت کار به جایی نمیبره و تو زندگیش موفق نمیشه 

دوطرف باید بخوان که زندگی پیش بره یکطرفه نمیشه 

حیف پدرت واقعا! چرا خودش رو به این روز انداخت آخه؟! الان سلامتن؟!

پاسخ:
🥰 خیلی حس خوبی دارم که پا به پای من داری توی خاطراتم زندگی میکنی و همه چیز رو با دقت دنبال میکنی 


اجازه بده درباره بابا با داستان پیش بریم فقط چون پرسیدی بدون که هیچ چیزی درباره اش خوب نشد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی