چطور من شدم ؟ صفحه سیزدهم
" صفحه سیزدهم "
از سر خجالت یا نگرانی ، ته انباری نشستم و بی اختیار اشکم سرازیر شد . همش بلند میشدم و یواشکی از شیشه ی شکسته ی در اتاقک ته انبار ، به در ورودی نگاه میکردم .
نمیدونم منتظر چه اتفاقی بودم ، الان اصلا احساس اون لحظه رو درک نمیکنم ...
هیچ اتفاقی نیفتاد ، آروم شده بودم . فکر کنم دو ساعتی اونجا بودم که مامان و بی بی همه چیزو جمع کردن که برن بیرون و برقا رو خاموش کردن .
یه لحظه مردم از ترس ، خیلی تاریک و ترسناک بود و فکر اینکه بخوام تنها توی اون تاریکی بمونم هم ترسم رو بیشتر میکرد . دویدم بیرون و مامان رو صدا زدم ، مامانم بنده خدا دومتر پرید هوا از ترسش ...
---------------------------------------------
مامان - اونجا چیکار میکنی دختر ؟!
من- نشسته بودم قاشق ها رو از چنگالا جدا میکردم ( الکی مثلا دارم کمک میکنم )
مامان - کی رفتی اونجا ؟ من چرا ندیدمت ..
من - ولش کن بریم بیرون حالا ... ( مثل چی از اون انباری توی تاریکی میترسیدم )
خلاصه کنم براتون ...
رفتیم سمت خونه بی بی اینا و من توی مسیر از ترس اینکه با قدرت چشم تو چشم بشم ، حتی سرمو بالا نیاوردم .
شب که شد ، منو زهرا و معصومه و یلدا رفتیم تا توی اتاق کنار مغازه خاله اینا بخوابیم . اونجا بود که زهرا درباره اومدن قدرت و حرف هایی که زدن تعریف کرد .
به زهرا گفته بود که منو دیده که از مغازه رفتم بیرون ، بعد هم گفته که خیلی ناراحت شده از دستم و نمیدونه چرا من ازش فرار میکنم و یک سری حرفای دیگه ...
زهرا ازم پرسید چرا رفتی و نذاشتی ببیندت ؟
منم خب با اینکه جواب رو خودمم نمیدونستم ، برگشتم گفتم ، من فقط از صداش خوشم میومد ، دوست ندارم یه پسر روستایی رو ببینم و بشینم باهاش حرف بزنم . ( ته قلبم از حرفم ناراحت شدم ولی خب واقعا اینم دلیل مهمی بود )
زهرا بعد از چند دقیقه گفت ، میدونی اون خوشتیپ ترین پسر روستاست ؟ کلی دخترای توی مدرسه هستن که دوست دارن با اون حرف بزنن و دوست دخترش باشن . ولی اون از تو خوشش اومده و اینهمه راه تا اینجا اومد ...
معصومه و یلدا هم در تایید حرفهای زهرا ، چند تا جمله گفتن و بنظرشون من باید با اون بیشتر آشنا بشم و اون پسر خوبیه . بعد از یه میز گرد دو یا سه ساعته تصمیم بر این شد که دوست بودن با اون رو حداقل امتحان کنم و به رابطمون یک فرصت بدم .
دوست پسر داشتن ...!!!
به عنوان یک دختر 14 ساله ، برام جالب بود ، دوست داشتم امتحانش کنم ... مگه قرار بود چی بشه ؟ اینهمه دختر و پسر که با هم دوستن و بعد هم براحتی جدا میشن .
کل شب رو بهش فکر میکردم . تصمیم خودمو گرفته بودم ، میخواستم امتحانش کنم ... دوست پسر داشتن رو امتحان میکردم و این موضوع اون زمان اصلا خطرناک بنظر نمیرسید .
صبح رفتم با مامان اینا صبحانه خوردم و همچنان فکرم مشغول حرفهای دیشب بود . از پنجره بیرون رو تماشا کردم ، مردم زیادی اونجا بودن و خیلی از دختر و پسرها با هم راه میرفتن و میخندیدن ...
لبخند زدم ... یعنی الان منم آدم بزرگی شده بودم ؟ بلوغ به این میگن ؟ الان من دوست پسر دارم ... خندیدم ... حس خوبی داشتم از اینکه اون به دخترخاله ام گفته بود که بین همه دخترا ، از من خوشش اومده ... حرفهای دخترخاله هامم که ،حرفهای پسره رو تایید میکرد .
گوشی تلفن رو برداشتم و شماره خونشون رو گرفتم ...
بوق .... بوق ... بوق ... میخواستم گوشی رو بزارم که یکنفر جواب داد ... صدای یک دختر بود ...
من - الو سلام
- سلام بفرمایید
من - ببخشید میشه قدرت رو صدا کنی ؟
- تو ستاره ای ؟ ( البته اون زمان هنوز اسممو عوض نکرده بودم و اون دختر یچیز دبگه صدام کرد که نمیتونم بگم 😅)
من - بله خودمم ( یعنی به خانوادش هم درباره من گفته بود ؟)
- چرا دیروز نذاشتی باهات حرف بزنه ؟ اومده بود باهات خداحافظی کنه ...
من - خداحافظی ؟
- آره ، باید با داداشم میرفت قوچان ، میخواست بهت بگه که اونجا به تلفن دسترسی نداره
من - آهان ، باشه مرسی که گفتی ،اشکالی نداره
- داداشم خیلی دوستت داره هااااا ، همه ی ما درباره ات میدونیم ... واقعا هم حق داره صدات خیلی قشنگه ...
من - ( خندیدم ) ... یعنی بخاطر صدام دوستم داره ؟
- ( اونم خندید ) نه ، خندیدنت رو هم دوست داره ، همش به ما میگه شمام دخترید باید مثل ستاره بخندید..
( اینبار هردومون زدیم زیر خنده )
من - داداشت دیوونه است ؟
- قبلا که نبود ، شاید تو دیوونه اش کردی !!
خندیدم و گفتم خیلی خوب شد که داداشت الان خونه نیست ،چون تونستم با تو حرف بزنم و خیلی حرف زدن باهات رو دوست داشتم .
اونم گفت از صحبت با من خوشحال شده و بعد خداحافظی کردیم .
دختر خوب و مهربونی بنظر میومد . لبخند زدم و حس خوبی داشتم ... یهو یادم افتاد اسمشو نپرسیدم و دوباره شماره گرفتم ، به محض اینکه گوشی رو برداشت اسمشو پرسیدم و اونم با مهربونی گفت .. اکرم
( بعدا منو اکرم دوستای خوبی برای هم شدیم ، راستش خیلی نزدیک تر از یک خواهر )
قشنگ حست رو درک کردم ، خیلی جالب شد برام ، زودتر بقیه اش رو بنویس