خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه چهل و چهار

شنبه, ۴ شهریور ۱۴۰۲، ۱۰:۱۸ ق.ظ

" صفحه چهل و چهار "

 

بعد از برگشتنمون به تهران ، دوباره کارم رو شروع کردم و مشغول پخش تراکت برای خانم خدابنده ی عزیز شدم .

قدرت هم که دیده بود مسئله کاملا جدیه  ،سر به راه شده بود و بموقع بیدار میشد میرفت سرکار و به موقع برمیگشت .

با پارسا بازی میکرد و سعی میکرد بیشتر با من شوخی کنه و سر حرف رو باز کنه .

دلم میگفت  ،شاید بهتره یه فرصت دیگه به زندگیمون بدم و دیگه اینبار شاید همه چیز روبراه بشه ... ولی عقلم تجربیات تمام این سال ها رو به بدترین شکل ممکن برام تداعی میکرد .

نه هیچ فرصتی درکار نبود .

.

.

بلاخره احضاریه ی دادگاه اومد .

حوصله جر و بحث نداشتم ... حوصله ی شنیدن التماس کردن ها و بعد هم تهدیداتش رو نداشتم ...

پس وسایلم رو ریختم توی یک کوله و با چشم گریون از اون خونه برای همیشه بیرون اومدم . 

 

سوار اولین اتوبوس شهری شدم و نمیدونستم باید کجا برم ؟؟؟

ولی تنها گرینه این بود که به همون پانسیون قدیمی برگردم و دوباره یک تخت اجاره کنم .

تنها دردی که روی قلبم سنگینی میکرد ، درد دوری از پسرم بود . 

 

قبل از رفتن به پانسیون ، نشستم توی یه پارک و تا شد گریه کردم ... سبک که شدم دفترخاطراتی که از قدرت قایم کرده بودم و در آوردم و همه احساساتم رو توش نوشتم .

حس جوجه ای رو داشتم که یه بچه ی نادون ، توی مشتش نگه داشته و هر لحظه ممکنه در اثر فشار زیاد بمیرم ....!!!!!!

 

من راه آروم کردن خودمو بلد بودم ....

چشم هامو بستم ... یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو به آسمون کردم و چشمهامو باز کردم ...

 

با لبخند گفتم : سلام ..!! باز هم منم ... میشه یه خواهشی ازت بکنم ؟!

من که تا حالا کسی رو اذیت نکردم و به کسی هم دروغ نگفتم ، تا حالا دزدی نکردم و پشت سر کسی حرف نزدم .... پس میشه گفت من بنده ی خوبی برات بودم ... مگه نه ؟

 

ازت خواهش میکنم کاری کن که ، چند روز دیگه توی دادگاه پسرمو به من بدن ... و بعد بهمون یه سر پناه امن بده و بهت قول میدم باز هم بنده ی خوبی بمونم و کار اشتباهی نکنم ...

 

با خدا که حرف زدم دلم آروم گرفت ... میدونستم همونقدر که من عاشقشم ، عاشقمه و بهم کمک میکنه ....

 

همون لحظه گوشیم زنگ خورد ... قدرت بود ...!!!

 

جواب ندادم .

 

دوباره و دوباره و دوباره و صد بار دیگه هم زنگ زد ... پیام داد تو رو جون پارسا جواب بده ...

 

زنگ زد و اینبار جواب دادم ... ( گریه میکرد )

- کجا رفتی ؟ این احضاریه چیه ؟

من - چیز جدیدی نیست قبلا درباره اش حرف زدیم ...

- پس پارسا چی ؟ من به درک ولی تو که خیلی پارسا رو دوست داری ...

من - ( سکوت ) 

( انگار یکی دیگه داشت به جای من این حرفها رو میزد و جمله های بعد اینو به قدرت میگفت )

من - من پارسا رو نمیخوام ...!!!!!!!

پسر خودته و خودت نگهش دار .... مگه من نوکرتم که بچه ات رو برات نگهدارم و بعد از دو سه سال بیای ازم بگیریش ؟

- پارسا بدون تو میمیره ... من نمیتونم ازش نگهداری کنم ... من از خودمم نمیتونم مراقبت کنم ... همیشه تو مواظب ما بودی ، بدون تو ما میمیریم ...!!!! ( دوباره گریه )

 

( منم بی صدا اشک میریختم ...!!! همه چیز رو خودش خراب کرده بود و الان فقط بخاطر بی مسولیتیش میگه پارسا رو نمیتونم نگهدارم ...!!)

 

من - چیه ؟؟؟ پارسا باشه نمیتونی بری ج-ده بازی ؟ ( برای اولین بار اینقدر بی پروا شده بودم ) ببر بزارش پیش بابات اینا ، مگه نمیگفتن پارسا رو ازم میگیرن و خودشون بزرگش میکنن ؟!!

 

- پارسا فقط مال اوئه ... بیا همینجا باهاش زندگی کن ... بخدا من میرم و این خونه باشه واسه شما دوتا ... 

( پیشنهاد خوبی بود ولی یه جای کار میلنگید ... قدرت قابل اعتماد نیست )

 

من - باشه ولی به یک شرط ... نیم ساعت دیگه بیا محضر اسناد رسمی سرخیابون و مدارکت رو هم بیار ... باید همین الان حضانت پارسا رو بدی بمن ...

( خانم خدا بنده توی حرفاش گفته بود ، کاش موقعی که حق طلاق رو گرفتم ، حضانت پارسا رو هم میگرفتم . )

 

- باشه ... هر چی تو بگی ... فقط بیا

 

تلفن رو قطع کردم ... قلبم تند میزد ... حس یک برنده رو داشتم ... به آسمون نگاه کردم و با احن شوخی با خدا حرف زدم و بهش گفتم : " عجب...!!! خودت گوشی رو ازم گرفتی و حرفاتو زدی ؟ بعد هم هر دوتا مشکلم رو با هم حل کردی و دعامو برآورده کردی ؟؟ "

 

یه ماچ براش فرستادم و سوار همون اتوبوس قبلی شدم و برگشتم تا برم دفتر اسناد رسمی ....

نظرات  (۱۲)

ای جان دلم مهربونم ...

باید هم خدا دوستت داشته باشه مامان کوچولوی بینظیر 🥰😘

 

خیلی خوشحالم که داره همه چیز خوب پیش میره و مشتاقم به قسمت های خوب خوبش برسیم

پاسخ:
فدات شم .... بزودی تعریف میکنم
۰۴ شهریور ۰۲ ، ۱۱:۲۰ 💕 دختر خوب 💕

امیدوارم همه چی خوب و عالی تموم شه

 

پاسخ:
بلاخره که عالی تموم میشه ولی هنوز کمی مونده

مشتاقیم برا ادامش:)))

پاسخ:
چشم 😍🎈
۰۴ شهریور ۰۲ ، ۱۲:۵۳ 💕 دختر خوب 💕

کاش یکی مث تو تو زندگی منم بود....

کاش همه ی ما یه آدم مث تو رو داشتیم

پاسخ:
من فقط یک زن معمولیم ، یک مادر معمولی که هرکاری برای پسرش میکنه
۰۴ شهریور ۰۲ ، ۱۴:۲۴ 🌙ماه زده☁️

آخی :((

مکالماتتون با خدا خیلی بامزه بود :(((

پاسخ:
😘❤چون برام یه رفیق قدیمیه

سلام. کجایی دختر، چرا دیگه نمینویسی؟

۰۵ مهر ۰۲ ، ۱۶:۵۱ .𝙟𝙚𝙣𝙣𝙞𝙚 ‎

از موضوع  وبلاگت خوشم اومد باحاله

۰۵ مهر ۰۲ ، ۲۲:۲۲ 🌺آسیــ هــ💚

اخه وقتی جایی برای زندگی ندارین بچه رو میخاین چیکار اول یه کار مناسب و جای مناسب جور کنین بعد بچه رو بیارین . 

۰۸ مهر ۰۲ ، ۱۱:۵۹ عبداله رضوی

درود به شما

سلام

خیلی وقته دیگه نمی نویسین!!

میفهمم... زنی که برای طلاق و برای گرفتن حضانت باید سختیای زیادی بکشه....

ایشالا دلتون با پسرتون، کتار هم آروم باشه...

 

اگر دوست داشتین، شبکه اجتماعی ما رو هم از لینک زیر داناود کنید:


دانلود اپلیکیشن ویترین

 

 

 

 

خیلی وقته پستی نذاشتی

مراقب خودت هستی؟ 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی