چطور من شدم ؟ صفحه چهل و چهار
" صفحه چهل و چهار "
بعد از برگشتنمون به تهران ، دوباره کارم رو شروع کردم و مشغول پخش تراکت برای خانم خدابنده ی عزیز شدم .
قدرت هم که دیده بود مسئله کاملا جدیه ،سر به راه شده بود و بموقع بیدار میشد میرفت سرکار و به موقع برمیگشت .
با پارسا بازی میکرد و سعی میکرد بیشتر با من شوخی کنه و سر حرف رو باز کنه .
دلم میگفت ،شاید بهتره یه فرصت دیگه به زندگیمون بدم و دیگه اینبار شاید همه چیز روبراه بشه ... ولی عقلم تجربیات تمام این سال ها رو به بدترین شکل ممکن برام تداعی میکرد .
نه هیچ فرصتی درکار نبود .
.
.
بلاخره احضاریه ی دادگاه اومد .
حوصله جر و بحث نداشتم ... حوصله ی شنیدن التماس کردن ها و بعد هم تهدیداتش رو نداشتم ...
پس وسایلم رو ریختم توی یک کوله و با چشم گریون از اون خونه برای همیشه بیرون اومدم .
سوار اولین اتوبوس شهری شدم و نمیدونستم باید کجا برم ؟؟؟
ولی تنها گرینه این بود که به همون پانسیون قدیمی برگردم و دوباره یک تخت اجاره کنم .
تنها دردی که روی قلبم سنگینی میکرد ، درد دوری از پسرم بود .
قبل از رفتن به پانسیون ، نشستم توی یه پارک و تا شد گریه کردم ... سبک که شدم دفترخاطراتی که از قدرت قایم کرده بودم و در آوردم و همه احساساتم رو توش نوشتم .
حس جوجه ای رو داشتم که یه بچه ی نادون ، توی مشتش نگه داشته و هر لحظه ممکنه در اثر فشار زیاد بمیرم ....!!!!!!
من راه آروم کردن خودمو بلد بودم ....
چشم هامو بستم ... یه نفس عمیق کشیدم و سرم رو به آسمون کردم و چشمهامو باز کردم ...
با لبخند گفتم : سلام ..!! باز هم منم ... میشه یه خواهشی ازت بکنم ؟!
من که تا حالا کسی رو اذیت نکردم و به کسی هم دروغ نگفتم ، تا حالا دزدی نکردم و پشت سر کسی حرف نزدم .... پس میشه گفت من بنده ی خوبی برات بودم ... مگه نه ؟
ازت خواهش میکنم کاری کن که ، چند روز دیگه توی دادگاه پسرمو به من بدن ... و بعد بهمون یه سر پناه امن بده و بهت قول میدم باز هم بنده ی خوبی بمونم و کار اشتباهی نکنم ...
با خدا که حرف زدم دلم آروم گرفت ... میدونستم همونقدر که من عاشقشم ، عاشقمه و بهم کمک میکنه ....
همون لحظه گوشیم زنگ خورد ... قدرت بود ...!!!
جواب ندادم .
دوباره و دوباره و دوباره و صد بار دیگه هم زنگ زد ... پیام داد تو رو جون پارسا جواب بده ...
زنگ زد و اینبار جواب دادم ... ( گریه میکرد )
- کجا رفتی ؟ این احضاریه چیه ؟
من - چیز جدیدی نیست قبلا درباره اش حرف زدیم ...
- پس پارسا چی ؟ من به درک ولی تو که خیلی پارسا رو دوست داری ...
من - ( سکوت )
( انگار یکی دیگه داشت به جای من این حرفها رو میزد و جمله های بعد اینو به قدرت میگفت )
من - من پارسا رو نمیخوام ...!!!!!!!
پسر خودته و خودت نگهش دار .... مگه من نوکرتم که بچه ات رو برات نگهدارم و بعد از دو سه سال بیای ازم بگیریش ؟
- پارسا بدون تو میمیره ... من نمیتونم ازش نگهداری کنم ... من از خودمم نمیتونم مراقبت کنم ... همیشه تو مواظب ما بودی ، بدون تو ما میمیریم ...!!!! ( دوباره گریه )
( منم بی صدا اشک میریختم ...!!! همه چیز رو خودش خراب کرده بود و الان فقط بخاطر بی مسولیتیش میگه پارسا رو نمیتونم نگهدارم ...!!)
من - چیه ؟؟؟ پارسا باشه نمیتونی بری ج-ده بازی ؟ ( برای اولین بار اینقدر بی پروا شده بودم ) ببر بزارش پیش بابات اینا ، مگه نمیگفتن پارسا رو ازم میگیرن و خودشون بزرگش میکنن ؟!!
- پارسا فقط مال اوئه ... بیا همینجا باهاش زندگی کن ... بخدا من میرم و این خونه باشه واسه شما دوتا ...
( پیشنهاد خوبی بود ولی یه جای کار میلنگید ... قدرت قابل اعتماد نیست )
من - باشه ولی به یک شرط ... نیم ساعت دیگه بیا محضر اسناد رسمی سرخیابون و مدارکت رو هم بیار ... باید همین الان حضانت پارسا رو بدی بمن ...
( خانم خدا بنده توی حرفاش گفته بود ، کاش موقعی که حق طلاق رو گرفتم ، حضانت پارسا رو هم میگرفتم . )
- باشه ... هر چی تو بگی ... فقط بیا
تلفن رو قطع کردم ... قلبم تند میزد ... حس یک برنده رو داشتم ... به آسمون نگاه کردم و با احن شوخی با خدا حرف زدم و بهش گفتم : " عجب...!!! خودت گوشی رو ازم گرفتی و حرفاتو زدی ؟ بعد هم هر دوتا مشکلم رو با هم حل کردی و دعامو برآورده کردی ؟؟ "
یه ماچ براش فرستادم و سوار همون اتوبوس قبلی شدم و برگشتم تا برم دفتر اسناد رسمی ....
ای جان دلم مهربونم ...
باید هم خدا دوستت داشته باشه مامان کوچولوی بینظیر 🥰😘
خیلی خوشحالم که داره همه چیز خوب پیش میره و مشتاقم به قسمت های خوب خوبش برسیم