چطور من شدم ؟ صفحه سی و نهم
" صفحه سی و نهم "
بعد از اون ماجرا دیگه همه چیز شکل ترسناک تری بخودش گرفته بود . میترسیدم بخوابم . میترسیدم که حتی یک لحظه پارسا رو پیشش تنها بذارم .... تا جایی که حتی وقتی خونه بود ، پارسا رو هم با خودم میبردم دستشویی ....!!!!
فرشی که وسطش آتیش روشن شده بود رو انداختیم و یک دسته دوم خریدیم .
نکته ی جالب اینجاست که قدرت همچنان اعتیادش رو حاشا میکرد . با اینکه مثل روز برای همه روشن بود ، مخصوصا برای من ...!!!!
.
.
.
دوباره قدرت خودش شده بود ، سرکار نمیرفت و قرص و مواد مصرف میکرد . صبح تا عصر میخوابید و شب تا صبح بیدار بود ....
من واقعا میترسیدم ... خیلی خیلی زیاد ....
چند ماهی که از قضیه ی آتش سوزی گذشت ، رفتیم روستا خونه ی پدرشوهرم ، اونجا بود که همه چیزهایی که بود رو براش تعریف کردم و اون با خنده گفت من دارم اشتباه میکنم ............................😐😐😐
هیچ کس حرف منو باور نمیکرد که قدرت معتاده و دیوونه شده ... تا اینکه خدا دستشو رو کرد 😏
همه دور هم نشسته بودیم که یهو قدرت تشنج کرد ،قبلا هم این اتفاق افتاده بود ولی بازم کسی حرف منو باور نکرده بود .( مثلا بچه ی اونا امام بود و من هم که یزید دروغگو )
بعد از تشنجی که کرد ، بقیه به خودشون اومدن تا حداقل کمی قدرت رو زیر نظر بگیرن ... فقط 3 روز طول کشید تا همه چیز برای همه مشخص بشه ....
1. بیش تر از 20 تا بسته قرص ترامادول رو توی کاپشن و کت و بقیه ی لباسهاش جاساز کرده بود ...
2. رفته بود مثلا به دوستش عبدالله سر بزنه که مامانش هم به درخواست من دنبالش رفته بود و در حال مصرف مواد مچش رو گرفته بود .( داشته توی خونه ی دوستش تریاک میکشیده ) حالا ما میگیم تریاک در صورتی که نمیدونیم چی بوده و داشته میکشیده .
3. یکبار دیگه هم تشنج شده و وقتی برده بودنش دکتر ، دکتر گفته بود بخاطر مصرف ترامادول خیلی به مغز آسیب رسیده و اگر دو سه بار دیگه تشنج کنه اتفاقهای بدی براش میفته .
الان با خودتون میگید ، خب خداروشکر که با چشم خودشون دیدن و باور کردن !!!!!!!
ولی همین که قدرت به جون پارسا قسم خورد که دیگه لب به هیچی نمیزنه ، همه باور کردن و اون دوباره شد همون امام پاک و بی حاشیه ی سابق .
برگشتیم تهران و اسباب کشی کردیم به یک خونه ی جدید . دقیقا پشت اتوبوسرانی خاوران ( ته اتابک وخیابون خاوران )
محمد پارسای من دیگه 5 ساله بود و حسابی بزرگ شده بود . قدرت همچنان یک مرد بی مسئولیت بود که هفته ای دو روز با موتور میرفت کار میکرد ، تا فقط از گشنگی نمیریم .
من هم به واسطه ی همسایه ها میرفتم خونه های این و اون رو تمیز میکردم ( چون قدرت نمیذاشت برم سرکار ، من بی خبر از اون میرفتم ، به هر حال که اون روزها خواب بود و مثل جغد شب بیداری میکرد )
راستش دیگه عادت کرده بودم ..!!! به حرفهای صاحب خونه و همسایه ها که درباره خونه نشینی قدرت میگفتن و درباره اینکه تقصیر خودمه که قدرت پررو شده و غیره و غیره .........
من با اوضاع کنار اومده بودم .......
چاره ای نداشتم .........
من تنها بودم و جایی برای من و پسرم وجود نداشت و تنها راهمون تحمل اون شرایط مضخرف بود .
.
.
توی اون شرایط تنها چیزی که باعث شده بود من قوی بمونم و تحمل کنم ، خواب هایی بود که میدیدم ... خوابی که توی همشون فقط یک چیز ثابت بود و اونهم حضور آشنای دوری بود که منو از مرگ نجات داده بود .
با تمام وجودم باورش داشتم و این چند سال رو فقط به این دلیل تحمل کردم ، چون معتقد بودم میاد و منو پسرم رو از این زندگی نجات میده .
یک شب که خواب بودم ، صدای قدرت رو شنیدم که داره پارسا رو از خواب بیدار میکنه ...؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
قدرت - پارسا ... پارسا بابا بیدار شو ... مامانت یه بابای دیگه برات پیدا کرده ...
پارسا از خواب پرید و نگاه من و قدرت کرد . خودشو به سمت من غلت داد و قدرت بیشتر عصبانی شد ....
یهو بازوی پارسا رو گرفت و به سمت خودش کشید ... پارسا مقاومت کرد و دوست داشت بیاد کنار من بخوابه و قدرت وحشیانه پارسا رو تکون داد و گفت : تو هم مثل مامانه جنده تی و بچه گریه اش گرفت .
من آدمی نبودم که از خودم دفاع کنم یا بخوام دعوا راه بندازم ... میدونستم حتما دوباره زیادی مصرف کرده و زده به سرش ، پس فقط پارسا رو بغل کردم و رفتم توی آشپزخونه نشستم .
( خونمون دوتا اتاق تو در تو بود و یک آشپزخونه هم روی پشت بوم داشت )
این اتفاق ساعت 5 صبح افتاد و پارسا ترسیده بود ، چون هم از خواب پریده بود و هم قدرت ترسونده بودش ....
دقیقا مثل یک گنجشک کوچولو داشت توی بغلم میلرزید و هق هق میکرد ....
قلبم تیر میکشید و از خودم متنفر بودم که کاری از دستم برنمیاد ... فقط آرزو کردم که آشنای دورم زودتر پیدام کنه و توی واقعیت هم منو نجات بده ...
فقط آرزو کردن و التماس به خدا که همه چیز رو درست کنه .............. این تنها کاری بود که میتونستم انجام بدم ....
صدای قدرت هنوز میومد و کلی فحش به منو خانواده ام میداد و داشت با خودش کلنجار میرفت ، گریه ام گرفت و پارسا رو محکم توی بغلم فشار دادم و سعی میکردم با لالایی خوندن در گوشش اون صداها رو نشنوه ...
چند دقیقه بعد همه چیز آروم شد ... یواشکی نگاه کردم و دیدم قدرت خوابیده ....
پارسا هنوز توی بغلم بود و جرات نداشتم برگردم توی اتاق تا دوباره بخوابونمش ... پس همونجا نشستم و نشوندمش روی پام تا توی بغلم بخوابه ... یهو بهترین حرفهای عمرم رو از دهن کوچولوی پسر شنیدم ....
( با دوتا دستای کوچولوش صورت منو گرفت و توی چشمام خیره شد ) و گفت : " مامان زود همه چیز درست میشه ، من بزرگ میشم و نجاتت میدم "
باید از شنیدنش خوشحال میشدم ولی کاملا شکستم ............. این من بودم که باید پسرمو نجات میدادم ، این من بودم که باید این حرفها رو به پسرم میزدم ... ولی اونقدر ضعیف و شکننده بودم که پسر 5 ساله ام تصمیم گرفته بود از من مراقبت کنه ...
نه این من نبودم ... کی اینقدر ترسو شدم ؟؟!!!
بچه مرد بزرگی شده بود برای خودش اون لحظه :)