" صفحه چهاردهم "
چند روزی از گفت و گوی من با اکرم گذشته بود و کلا قدرت و دوست پسر داشتن و بقیه چیزا رو فراموش کرده بودم .
هر روزم به گشت و گذار توی امام زاده و سوغاتی فروشی میگذشت . واقعا خاطرات شیرین و روزهای خوبی بودن ، همه ی ما شاد بودیم و به درز دیوار هم میخندیدیم . نمیدونم چرا بی خبر همه چیز خراب شد اونم فقط بعد از یکسال .
همون موقع ها بود که دوباره برگشتیم روستا ، تا بابا بیاد و بریم قوچان خونه ی فامیل های بابام . خونه ی خاله اینا بودم و داشتیم هفت سنگ بازی میکردیم توی حیاط که یهو یلدا اومد گفت تلفن باهام کار داره .
هم من میدونم کی بود و هم شما .
قدرت بود ، دیگه راحت تر با هم حرف میزدیم و همش حرفهای خوب و انرژی مثبت . از حرف زدن با هم لذت میبردیم ، تا جایی که شب تا صبح ،پشت تلفن حرف میزدیم تا وقتی گوشی به دست خوابم میبرد .