خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

۴۴ مطلب با موضوع «داستان چطور من شدم» ثبت شده است

" صفحه چهاردهم "

 

چند روزی از گفت و گوی من با اکرم گذشته بود و کلا قدرت و دوست پسر داشتن و بقیه چیزا رو فراموش کرده بودم . 

هر روزم به گشت و گذار توی امام زاده و سوغاتی فروشی میگذشت . واقعا خاطرات شیرین و روزهای خوبی بودن ، همه ی ما شاد بودیم و به درز دیوار هم میخندیدیم . نمیدونم چرا بی خبر همه چیز خراب شد اونم فقط بعد از یکسال .

همون موقع ها بود که دوباره برگشتیم روستا ، تا بابا بیاد و بریم قوچان خونه ی فامیل های بابام . خونه ی خاله اینا بودم و داشتیم هفت سنگ بازی میکردیم توی حیاط که یهو یلدا اومد گفت تلفن باهام کار داره . 

هم من میدونم کی بود و هم شما .

قدرت بود ، دیگه راحت تر با هم حرف میزدیم و همش حرفهای خوب و انرژی مثبت . از حرف زدن با هم لذت میبردیم ، تا جایی که شب تا صبح  ،پشت تلفن حرف میزدیم تا وقتی گوشی به دست خوابم میبرد .

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۱۳:۲۵
ستاره برزنونی

" صفحه سیزدهم "

 

از سر خجالت یا نگرانی ، ته انباری نشستم و بی اختیار اشکم سرازیر شد . همش بلند میشدم و یواشکی از شیشه ی شکسته ی در اتاقک ته انبار ، به در ورودی نگاه میکردم .

نمیدونم منتظر چه اتفاقی بودم ، الان اصلا احساس اون لحظه رو درک نمیکنم ...

هیچ اتفاقی نیفتاد ، آروم شده بودم . فکر کنم دو ساعتی اونجا بودم که مامان و بی بی همه چیزو جمع کردن که برن بیرون و برقا رو خاموش کردن . 

یه لحظه مردم از ترس ، خیلی تاریک و ترسناک بود و فکر اینکه بخوام تنها توی اون تاریکی بمونم هم ترسم رو بیشتر میکرد . دویدم بیرون و مامان رو صدا زدم ، مامانم بنده خدا دومتر پرید هوا از ترسش ...

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۱
ستاره برزنونی

" صفحه دوازدهم "

 

باز هم برای تعطیلات تابستون رفتیم روستا ... الان دیگه من 14 ساله بودم و احساس بزرگونه تری داشتم .

اینبار از راه که رسیدیم ، رفتیم خونه خاله اینا و کلا چمدون ها رو اونجا گذاشتیم .( بر خلاف همیشه که میرفتیم خونه باباحاجی )

چند روز اول به گشت و گذار ، دید و بازدید گذشت و راستش بهترین تابستون عمرم بود . کلی عروسی دعوت بودیم و منو دخترخاله هام و دختر دایی هام ، هیچ کدوم رو از قلم نمینداختیم و توی همه ی عروسی ها بودیم .

من و زهرا خیلی قرتی بودیم و همه جا میرقصیدیم ولی خداییش فرشته خیلی باحیا بود و خجالت میکشید ولی بزور همیشه میبردمش وسط تا قرش بده 😂

( چقدر دلم اون روزها رو خواست )

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۰۲ ، ۱۳:۴۳
ستاره برزنونی

" صفحه یازدهم "

 

بعد از رفتنشون ، مامان خیلی از دستم ناراحت بود ولی بازم باهام مهربون بود . هر چی گفته بودیم رو برای بقیه تعریف کردم و کلی خندیدیم ، مخصوصا وقتی زهرا ادای منو در می آورد که فرار کرده بودم و به اونا نگاه نمیکردم ... خیلی جالب بود ...

از امام زاده به روستا برگشتیم و چمدون ها رو برای رفتن به مشهد و بعد هم تهران ، بستیم . با قدرت تلفنی حرف زدم و گفتم که با مینی بوس فردا صبح میریم مشهد و کلی چیز دیگه و بعدش هم خداحافظی تا تابستون .

صبح خیلی زود بیدار شدیم و بدو بدو وسایل رو بردیم گذاشتیم توی حیاط ، که تا مینی بوس اومد سریع سوار شیم . یه حسی داشتم ، همش نگاهم به ته خیابون بود ، همونجایی که بهش میگفتن ( سر بُرج : در واقع یه قلعه ی قدیمی مخصوص دیده بانی بود ) . آخه خونه قدرت اینا اونطرف بود و حس میکردم اون میاد تا منو ببینه برای آخرین بار ، ولی نیومد .

مینی بوس حرکت کرد و من کنار پنجره نشسته بودم . سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و توی فکر بودم که دیدم یکی با موتور از کنارمون رد شد ، شبیه قدرت بود . صاف نشستم و خواستم بهتر ببینم ولی نشد .

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۲ ، ۱۰:۵۱
ستاره برزنونی

" صفحه دهم "

 

بعد از اینکه قدرت فهمید من کی هستم و از کجا زنگ میزدم . اون هم با خونه خاله تماس میگرفت . زهرا همیشه صدام میزد تا برم و تلفنی صحبت کنم .

چند روزی از لو رفتنمون گذشته بود و توی این مدت هر روز تلفنب باهاش حرف زده بودم .

راستش الان راحت تر شده بود ... حرف زدن باهاش حس خوبی داشت ، حتی یک دوبار تا خود صبح حرف زدیم و واقعا الان یادم نیست چی میگفتیم ...

بعنوان یک دختر نوجوان 13 ساله ، خیلی هیجان داشتم که دارم با یک پسر حرف میزم و بقول معروف دوست پسر دارم . صداش برام جذاب بود و اون هم چون از من 4 سال بزرگتر بود ، میدونست باید چطور حرف بزنه که خوب بنظر بیاد .

به قول زهرا ، خیلی زبون باز بود ....

دیگه 13 بدر هم تموم شد و برای آخرین بار رفتیم امام زاده تا بعد برگردیم تهران ...

یهو زهرا با هیجان وارد اتاق بی بی شد و گفت که قدرت و مامانش اومدن اینجا ....

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۵۶
ستاره برزنونی

" صفحه نهم "

 

بعد از گندی که زده بودم ، سریع با ترس و لرز رفتم خونه دایی کوچیکم ( دایی محمدم که روستا زندگی میکنن و پسر کوچیک خانواده است . )

نمیدونستم چیکار کنم ، فقط دلهره و نگرانی داشتم ، هر صدایی که از بیرون میشنیدم ، فکر میکردم خودشه و الانه که آبروم بره ...

ولی اون روز هیچ اتفاقی نیفتاد ، شاید هم چون من خونه دایی بودم نمیدونستم ، خونه خاله اینا چه خبره ... 

شب رو با بدبختی خوابیدم و صبح با صدای زهرا بیدار شدم که داشت با مامان حرف میزد . علی هنوز کنارم خوابیده بود ، داداش کوچولوی من خودشو مچاله کرده بود از سرما ، پتو رو کشیدم روش و رفتم توی پذیرایی .

زهرا تا منو دید گفت دیروز چرا نموندی خونمون ؟ من زود برگشتم ... منم گفتم حوصله ام سر رفته بود ( همون لحظه رفتم بیرون خونه و به حیاط و خونه های اطراف خیره شدم .) 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۰۲ ، ۱۱:۰۶
ستاره برزنونی

" صفحه هشتم "

 

از پیش دعا نویس برگشتیم و توی مسیر کسی ، حرفی نزد . ولی جو سنگینی بود و من خیلی ترسیده بودم . همش حرفهای اون پیرمرد توی سرم تکرار میشد . شاید هضم اون حرفها درباره جن و آینده و ... برای یک دختر 12 ساله سخت بود .

مامان رفت آشپزخونه کتری رو بزاره روی اجاق که منم از فرصت استفاده کردم و از زهرا پرسیدم : " منظورش چی بود به جن دارم؟  الان اینجاست یعنی ؟"

زهرا که دید من ترسیدم ، با خنده گفت ، فکر کردی جنا بیکارن که وایستن کنار تو ... ( ولی اونم ترسیده بود )

خاله هم که تازه وارد اتاق شده بود ، اومد کنارمون نشست و منو بغل کرد و گفت اونم جن محافظ داره و این خیلی خوبه ، چون جن ها قدرتمندن و ازمون محافظت میکنن . تازه میگفت که جن محافظ من ، چون دوستم داره ، خیلی خیلی بیشتر مراقبمه و نمیزاره اتفاق بدی برام بیفته .

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۱۷
ستاره برزنونی

" صفحه هفتم "

 

حالا که محمد با ماشین از جلومون رد شده بود ، وقتش بود زنگ بزنیم و به داداشش بفهمونیم که حالشونو گرفتیم و حسابی سرکار رفتن ...

پس بلافاصله گوشی رو برداشتم و زنگ زدم خونشون ...

 

بوق ... بوق ... بوق ... گوشی رو برداشت ، صدای خودش بود ...

- الو بفرمایید

من- الو سلام داداش محمد

- سلام ، محمد راه افتاده 

من - کجا راه افتاد ؟

- مگه چکنه قرار نذاشتین ؟ داره میاد

( من و زهرا زدیم زیر خنده ...)

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۲۱
ستاره برزنونی

" صفحه ششم "

 

 

از کوه پایین اومدیم و از جلو امام زاده رد شدیم . مستقیم رفتیم مغازه خاله ام اینا تا پیش زهرا و زینب باشیم . مامانم و دایی هم توی مغازه بودن و تا من و فرشته رسیدیم داییم برگشت گفت کجا بودین شما دوتا ؟

ترس همه وجودمو گرفت .... یعنی فهمیده بود ؟ یعنی به مامانم گفته بود ؟

من و فرشته حرفی نزدیم و بلافاصله داییم گفت : خوب شد اومدین ، بیاین با زهرا و زینب برین مغازه های پایین و بعد هم باغ خاله ات اینا . یه نفس راحت کشیدم و از مغازه بیرون رفتم . 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۱۳:۴۱
ستاره برزنونی

"صفحه پنجم "

 

نمیدونم ، ولی شاید بخاطر رسیدن به سن بلوغ بود که شنیدن صدای جنس مخالفم انقدر برام خوش آیند بود . به هر حال من یک دختر نوجوان 12 ساله بودم که برای اولین بار ، با یک مرد غریبه حرف میزدم و خیلی هیجان زده بودم .

دست خودم نبود و باید دوباره و دوباره اون هیجان رو تجربه میکردم  . من دوست داشتم با صدای پشت تلفن حرف بزنم ، ولی واقعا کار درستی بود ؟ اون خواستگار دخترخاله ام بود و من باید این هیجان رو با یکی دیگه تجربه میکردم ولی بین همه ی اونهایی که مزاحمی بهشون زنگ زده بودیم صدای اینو دوست داشتم .

اصلا شاید حرفی که دفعه قبل زد درست بوده باشه و اون محمد نباشه ..( داشتم خودمو گول میزدم تا عذاب وجدان نگیرم )

 

پس بدون حضور بقیه ، تلفن رو برداشتم و شماره ای که حالا حفظش کرده بودم رو گرفتم ...

بوق ...بوق ... بوق ... گوشی رو برداشت. 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۱۳
ستاره برزنونی