چطور من شدم ؟ صفحه پنجم
"صفحه پنجم "
نمیدونم ، ولی شاید بخاطر رسیدن به سن بلوغ بود که شنیدن صدای جنس مخالفم انقدر برام خوش آیند بود . به هر حال من یک دختر نوجوان 12 ساله بودم که برای اولین بار ، با یک مرد غریبه حرف میزدم و خیلی هیجان زده بودم .
دست خودم نبود و باید دوباره و دوباره اون هیجان رو تجربه میکردم . من دوست داشتم با صدای پشت تلفن حرف بزنم ، ولی واقعا کار درستی بود ؟ اون خواستگار دخترخاله ام بود و من باید این هیجان رو با یکی دیگه تجربه میکردم ولی بین همه ی اونهایی که مزاحمی بهشون زنگ زده بودیم صدای اینو دوست داشتم .
اصلا شاید حرفی که دفعه قبل زد درست بوده باشه و اون محمد نباشه ..( داشتم خودمو گول میزدم تا عذاب وجدان نگیرم )
پس بدون حضور بقیه ، تلفن رو برداشتم و شماره ای که حالا حفظش کرده بودم رو گرفتم ...
بوق ...بوق ... بوق ... گوشی رو برداشت.
--------------------------------------------------
-الو بفرمایید
( ولی صدای یک دختر بود )
من- ... (سکوت)
-الو صدا نمیاد
من- الو سلام
- سلام بفرمایید
من- میشه گوشی رو بدی به آقا محمد
- آقا محمد؟ ( ریز خندید )
من - بله لطفا (دستام داشت میلرزید و صدام هم که دیگه نگو ...)
- محمد نیست ، چند روزه رفته شهر و 2 روز دیگه شاید بیاد
من- .... ( یعنی چی ؟ من چند دقیقه قبل باهاش حرف زدم که ...)
من- ببخشید ولی من الان باهاش حرف زدم
- پس حتما با قدرت حرف زدی و خودش رو جای محمد جا زده (دوباره ریز خندید )
( من شکه بودم و از طرفی هم خوشحال ، چون محمد نبوده و به دختر خاله ام خیانت نشده .)
من - باشه ممنون ، خداحافظ
- وایستا خودش اومد ... گوشی ...
من - ( گوشی رو گذاشتم )
قلبم به شدت میزد ، از اتاق بیرون اومدم و انگار همه چیز یه شکل دیگه بود . لبخندم از روی لبم محو نمیشد و کلی انرژی داشتم . پس رفتم توی مغازه خاله اینا تا همه چیز رو به زهرا و بقیه بگم .
زن داییم توی مغازه کنار زهرا نشسته بود و نمیدونم درباره چی حرف میزدن ، منم برای اینکه مشکوک نباشم الکی سراغ فرشته رو گرفتم و اومدم بیرون .
زنداییم خیلی آدم زرنگیه ، زود میفهمه کی داره چیکار میکنه و دست گل به آب میده یا نه ... پس فرار رو بر قرار ترجیح دادم و رفتم تا واقعا دنبال فرشته دخترداییم بگردم .
خیلی زود پیداش کردم ، توی خونه بود و داشت از پنجره بیرون رو تماشا میکرد ، داییم هم همونجا خوابیده بود . رفتم چند دقیقه ای کنار فرشته نشستم و از پنجره بیرون رو نگاه کردیم بعد یه فکری زد به سرمون ...
دو تا سیگار از جیب داییم برداشتیم ، با یه بسته کبریت از کمد بی بی ...
با کلی استرس و خیلی یواشکی ، خودمون رو به پشت کوه غلام حلقه به گوش رسوندیم . بهم نگاه کردیم و خندیدیم ، قشنگ معلوم بود استرس داریم و مثل چی میترسیم . به اطراف نگاه کردیم و سیگارا رو از جیبم بیرون آوردم ، فرشته هم شروع کرد به کبریت روشن کردن .
ولی اونجا کوهستان بود و باد اجازه نمیداد که کبریتمون روشن بشه .... پس از یک قرن تلاش بلاخره تونستیم یکی از سیگارا رو روشن کنیم ، اول فرشته خواست بکشه ولی دودش رفت توی چشمش و انگار داشت گریه میکرد ، من مرده بودم از خنده ، خودشم داشت میخندید ....
حالا نوبت من بود ، اولش فوت کردم توی ولی دیدم نشد ، بعد تا هوا رو به داخل کشیدم ، یه طعم مضخرف وارد دهنم شد ، سرفه ام گرفت و نزدیک بود بالا بیارم . فرشته سیگار رو گرفت و گفت بده تو بلد نیستی ، خانوم همه چی بلد هم سرفه اش گفت و خلاصه که کوفتمون شد .
اصلا هم حال نداد ، برگشتم به فرشته گفتم چجوری بابات اینو میکشه ؟ گفت : بابای خودتم میکشه که ... بهم نگاه کردیم ، از چشمامون اشک میومد انگار که گریه کرده باشیم ، از دیدن قیافه ی داغون همدیگه دوباره خند مون گرفت و سیگارا رو انداختیم پایین . ما اینکاره نبودیم ...
پاشدیم رفتیم پیش زهرا و زینب ... اصلا هم به این فکر نکردیم که بوی سیگار گرفتیم و شاید توی دردسر بیفتیم ...
عجب شیطونی هایی😄