چطور من شدم ؟ صفحه هفتم
" صفحه هفتم "
حالا که محمد با ماشین از جلومون رد شده بود ، وقتش بود زنگ بزنیم و به داداشش بفهمونیم که حالشونو گرفتیم و حسابی سرکار رفتن ...
پس بلافاصله گوشی رو برداشتم و زنگ زدم خونشون ...
بوق ... بوق ... بوق ... گوشی رو برداشت ، صدای خودش بود ...
- الو بفرمایید
من- الو سلام داداش محمد
- سلام ، محمد راه افتاده
من - کجا راه افتاد ؟
- مگه چکنه قرار نذاشتین ؟ داره میاد
( من و زهرا زدیم زیر خنده ...)
----------------------------------------------------
من - وقتی برگشت بهش بگو سرکاری بود
( دوباره منو زهرا خندیدیم . . )
- دروغ گفتی چکنه ای ؟
من - خودت چی فکر میکنی ؟ باهوش تر از داداشت بنظر میای ...
- مرض داری ؟ (ناراحت شده بود )
من - آره دقیقا به اندازه ی تو که ، خودت رو محمد جا زدی ...
- من فقط از صدات خوشم اومد دوست داشتم باهات حرف بزنم ، قشنگ میخندیدی ، نمیخواستم اذیتت کنم
من - .... (سکوت )
( نمیدونستم چی بگم )
- پس گفتی از محمد خوشت اومده هم دروغ بود ؟ کی درباره محمد گفته بهت ؟ میدونم آشنایی ، اون صدایی که کنار دستیت اومد برام آشناس ...
من - من نه تو رو میشناسم نه داداشت رو ، شماره شانسی گرفته بودم و اسم شانسی گفتم
- میشه یکبار راستشو بگی ؟ حداقل اسمتو راست گفتی؟
من - نه ، کلا آدم دروغگوییم
گوشی رو گذاشتم ...
عذاب وجدان داشتم ، خیلی آروم حرف میزد ، انگار ناراحتش کرده بودیم ولی خب زیاد اهمیتی نداشت .
با زهرا پا شدیم رفتیم شاممون رو خوردیم و قبل خواب کلی حرف زدیم و خندیدیم ... قرار بود صبح خاله و مامان هم از امام زاده بیان تا بریم پیش دعا نویس و ببینیم وصل زهرا و اون پسره خوبه یا نه ؟!...
صبح خیلی احساس سرما میکردم که یکی روم پتو انداخت ، لای چشمم رو باز کردم و مامان رو دیدم که نگام میکرد. لبخند زد و با لبخند جوابشو دادم . اون یه فرشته است که خیلی مهربونه ...
چند دقیقه چشمامو بستم ولی زود بیدار شدم تا ببینم منم میبرن پیش دعا نویس یا نه ؟
راستش خیلی کنجکاو بودم ببینم چیکار میکنه ... یعنی مثل این فیلمها بود ؟
خیلی یواشکی که کسی شک نکنه ، چهارتایی به سمت خونه شیخ برات که همون دعانویس روستا بود رفتیم . وقتی وارد خونه اش شدیم ، یلحظه یه سرمای خاصی رفت توی تنم ، یه لرز خفیف و زود تموم شد . نترسیدم فقط کنجکاو تر شدم .
توی یه اتاق ، گوشه ی یه حیاط واقعا کثیف ، یه پیرمردی نشسته بود و هیچ وسیله ی جادویی کنارش نبود . وقتی خالم سوالش رو پرسید ، اول اون پیرمرد به تک تک ما نگاه انداخت و یک پوزخند بزرگ زد که همگی دیدیم . بعد نمیدونم با کی حرف زد ( خاله ام میگفت اون موقع داشته با یک جن حرف میزده )
چند دقیقه همینطور با خودش ( یا با همون مثلا جن ) حرف زد و بعد رو کرد به خاله ام و گفت : " این وصلت اصلا خیر نیست ، خانواده ی خوبی نیستن و دخترت رو میندازی توی آتیش ، پسرای اون خانواده تا آخر عمر علاف و بدردنخورن ... ( همه ی اینا رو با لهجه گفت که من سخت متوجه شدم )
ولی یهو برگشت توی چشم من نگاه کرد ، تو یک جن محافظ داری که خیلی دوستت داره و بهم گفت یکاری کردی !! ... هر چی بوده مهم نیست ولی اگه ادامه بدی ، زود زندگیت نابود میشه ...
آخر سر هم گفت : " وصلت زهرا با این خانواده اتفاق نمی افته ولی این یکی دختر ... ( فقط سرش رو تکون داد ) . به منو و زهرا گفت از اتاق بریم بیرون و با مامانامون حرف زد .
ترسیدم....
آقاااااا من ترسیدم ...
خیلی حرفهاش رو ترسناک میزد ...
تا خونه با هیچ کس حرف نزدم ... یعنی چی من یه جن دارم ؟ یعنی چی یه کار اشتباهی کردم ؟ وصلت من با اونا ؟
یکی منو روشن کنه ؟ الان چی شده ؟ مگه برای زهرا نرفته بودیم ؟ پس چرا همش درباره من حرف زده شد ؟
خیلی داره جالب میشه ، منتظر ادامه اش هستم نازنینم