خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه هفتم

چهارشنبه, ۱۶ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۲۱ ب.ظ

" صفحه هفتم "

 

حالا که محمد با ماشین از جلومون رد شده بود ، وقتش بود زنگ بزنیم و به داداشش بفهمونیم که حالشونو گرفتیم و حسابی سرکار رفتن ...

پس بلافاصله گوشی رو برداشتم و زنگ زدم خونشون ...

 

بوق ... بوق ... بوق ... گوشی رو برداشت ، صدای خودش بود ...

- الو بفرمایید

من- الو سلام داداش محمد

- سلام ، محمد راه افتاده 

من - کجا راه افتاد ؟

- مگه چکنه قرار نذاشتین ؟ داره میاد

( من و زهرا زدیم زیر خنده ...)

----------------------------------------------------

من - وقتی برگشت بهش بگو سرکاری بود 

( دوباره منو زهرا خندیدیم . . )

- دروغ گفتی چکنه ای ؟

من - خودت چی فکر میکنی ؟ باهوش تر از داداشت بنظر میای ...

- مرض داری ؟ (ناراحت شده بود )

من - آره دقیقا به اندازه ی تو که ، خودت رو محمد جا زدی ...

- من فقط از صدات خوشم اومد دوست داشتم باهات حرف بزنم ، قشنگ میخندیدی ، نمیخواستم اذیتت کنم

من - .... (سکوت )

( نمیدونستم چی بگم )

- پس گفتی از محمد خوشت اومده هم دروغ بود ؟ کی درباره محمد گفته بهت ؟ میدونم آشنایی ، اون صدایی که کنار دستیت اومد برام آشناس ...

من - من نه تو رو میشناسم نه داداشت رو ، شماره شانسی گرفته بودم و اسم شانسی گفتم

- میشه یکبار راستشو بگی ؟ حداقل اسمتو راست گفتی؟

من - نه ، کلا آدم دروغگوییم

 

گوشی رو گذاشتم ... 

عذاب وجدان داشتم ، خیلی آروم حرف میزد ، انگار ناراحتش کرده بودیم ولی خب زیاد اهمیتی نداشت .

با زهرا پا شدیم رفتیم شاممون رو خوردیم و قبل خواب کلی حرف زدیم و خندیدیم ... قرار بود صبح خاله و مامان هم از امام زاده بیان تا بریم پیش دعا نویس و ببینیم وصل زهرا و اون پسره خوبه یا نه ؟!...

 

صبح خیلی احساس سرما میکردم که یکی روم پتو انداخت ، لای چشمم رو باز کردم و مامان رو دیدم که نگام میکرد. لبخند زد و با لبخند جوابشو دادم . اون یه فرشته است که خیلی مهربونه ...

چند دقیقه چشمامو بستم ولی زود بیدار شدم تا ببینم منم میبرن پیش دعا نویس یا نه ؟

راستش خیلی کنجکاو بودم ببینم چیکار میکنه ... یعنی مثل این فیلمها بود ؟

 

خیلی یواشکی که کسی شک نکنه ، چهارتایی به سمت خونه شیخ برات که همون دعانویس روستا بود رفتیم . وقتی وارد خونه اش شدیم ، یلحظه یه سرمای خاصی رفت توی تنم ، یه لرز خفیف و زود تموم شد . نترسیدم فقط کنجکاو تر شدم .

توی یه اتاق ، گوشه ی یه حیاط واقعا کثیف ، یه پیرمردی نشسته بود و هیچ وسیله ی جادویی کنارش نبود . وقتی خالم سوالش رو پرسید ، اول اون پیرمرد به تک تک ما نگاه انداخت و یک پوزخند بزرگ زد که همگی دیدیم . بعد نمیدونم با کی حرف زد ( خاله ام میگفت اون موقع داشته با یک جن حرف میزده )

چند دقیقه همینطور با خودش ( یا با همون مثلا جن ) حرف زد و بعد رو کرد به خاله ام و گفت : " این وصلت اصلا خیر نیست ، خانواده ی خوبی نیستن و دخترت رو میندازی توی آتیش ، پسرای اون خانواده تا آخر عمر علاف و بدردنخورن ... ( همه ی اینا رو با لهجه گفت که من سخت متوجه شدم )

ولی یهو برگشت توی چشم من نگاه کرد ، تو یک جن محافظ داری که خیلی دوستت داره و بهم گفت یکاری کردی !! ... هر چی بوده مهم نیست ولی اگه ادامه بدی ، زود زندگیت نابود میشه ... 

آخر سر هم گفت : " وصلت زهرا با این خانواده اتفاق نمی افته ولی این یکی دختر ... ( فقط سرش رو تکون داد ) . به منو و زهرا گفت از اتاق بریم بیرون و با مامانامون حرف زد .

 

ترسیدم....

آقاااااا من ترسیدم ...

خیلی حرفهاش رو ترسناک میزد ... 

تا خونه با هیچ کس حرف نزدم ... یعنی چی من یه جن دارم ؟ یعنی چی یه کار اشتباهی کردم ؟ وصلت من با اونا ؟

 

یکی منو روشن کنه ؟ الان چی شده ؟ مگه برای زهرا نرفته بودیم ؟ پس چرا همش درباره من حرف زده شد ؟ 

 

نظرات  (۳)

خیلی داره جالب میشه ، منتظر ادامه اش هستم نازنینم

پاسخ:
مرسی از همراهیت
چشم حتما

Wow😯

پاسخ:
😘

پا ثابت داستان هم که من 😁

پاسخ:
🥰مرسی که هستی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی