خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه هشتم

پنجشنبه, ۱۷ فروردين ۱۴۰۲، ۰۳:۱۷ ب.ظ

" صفحه هشتم "

 

از پیش دعا نویس برگشتیم و توی مسیر کسی ، حرفی نزد . ولی جو سنگینی بود و من خیلی ترسیده بودم . همش حرفهای اون پیرمرد توی سرم تکرار میشد . شاید هضم اون حرفها درباره جن و آینده و ... برای یک دختر 12 ساله سخت بود .

مامان رفت آشپزخونه کتری رو بزاره روی اجاق که منم از فرصت استفاده کردم و از زهرا پرسیدم : " منظورش چی بود به جن دارم؟  الان اینجاست یعنی ؟"

زهرا که دید من ترسیدم ، با خنده گفت ، فکر کردی جنا بیکارن که وایستن کنار تو ... ( ولی اونم ترسیده بود )

خاله هم که تازه وارد اتاق شده بود ، اومد کنارمون نشست و منو بغل کرد و گفت اونم جن محافظ داره و این خیلی خوبه ، چون جن ها قدرتمندن و ازمون محافظت میکنن . تازه میگفت که جن محافظ من ، چون دوستم داره ، خیلی خیلی بیشتر مراقبمه و نمیزاره اتفاق بدی برام بیفته .

----------------------------------------------------

با شنیدن اون حرفها ، حالم بهتر شد و وقتی خوب فکر میکردم برام خوش آیند بود که یک چیزی همیشه هوامو داره .

قضیه ی خاستگاری محمد و کلا ازدواج زهرا با اون منتفی شده بود و کلا اون قسمت حرفهای شیخ برات ، که درباره وصلت من با اون خانواده هشدار داده بود، کلا فراموش شد .

 

دیگه تلفنی زده نشد ، دو سه هفته بعد ما برگشتیم مشهد و داییم اینا هم رفتن تهران . ( خونه ی ما مشهد بود و داییم اینا تازه رفته بودن تهران زندگی میکردن ، خاله ام اینا هم کلا روستا زندگی میکردن .)

 

دلم برای بابام تنگ شده بود ، من و علی خوشحال بودیم که برگشتیم خونه . چند روزی از برگشتنمون نگذشته بود که ، تصمیم گرفتیم ما هم مهاجرت کنیم ، تهران ...

 

شغل بابام ، مکانیکی ماشین بود و حیاط خونمون ، تعمیرگاهش بود . من و علی کلی وسط وسایلش بازی میکردیم و مثلا به بابا کمک میکردیم . خیلی خاطرات خوبی از اونجا دارم و با مزه ترینش وقتیه که با علی گنج قایم میکردیم و بعد من گنجمون رو برمیداشتم و به علی میگفتم ، دزدای دریایی حمله کردن و بردن ... ( میدونم خیلی بدجنس بودم 😂)

 

سر یک ماه ، همه چیز برای رفتن به تهران آماده شد و ما با همون کامیونی که وسایلمونو بار زده بودیم ، راهی تهران شدیم . خدایی سفر سخت و مضخرفی بود ولی خب ، تهرانی شدن هم عالمی داشت دیگه ...

 

*** نمیخوام خیلی جزئیات بگم و الکی داستان رو طولانی کنم ... هدف من اون قسمت هاییه که باعث تغییر مسیر زندگیم شدن ...***

( پس با توجه به این موضوع این طور ادامه میدم که .... )

 

چند ماهی از تهرانی شدنمون گذشت و من کلی دوست تهرانی پیدا کردم . کلاس دوم راهنمایی واقعا بهترین سال تحصیلیم بود ... دوستای خوب و حس ها و تجربه های جدید . با فرشته توی یک مدرسه بودیم ولی اون یکسال از من بزرگتر بود ، پس با هم همکلاس نبودیم . مامان همیشه ما رو تا مدرسه میبرد و می آورد ... ( از اول ابتدایی با مامان میرفتم مدرسه و برمیگشتم )

 

عید که شد ، راهی روستا و امام زاده شدیم . دوباره شروع کردیم به مزاحمی زنگ زدن و اینبار تعدادمون بیشتر شده بود . من ، دختر خاله هام  ( زهرا ، معصومه و یلدا ) ، دختر دایی هام ( فرشته و فهمیه )

 

دوباره کلی هیجان و حال خوب ، راستش رو بخواید هیچی مثل مزاحم تلفنی شدن ، برام جالب نبود . تازه الان حرفه ای بودیم و کلی داستان دروغی سرهم میکردیم و به شهرهای اطرافم زنگ میزدیم . زهرا بهم گفت که قراره محمد و باباش بیان شیشه های خونشون روببرن و درست کنن . اینو که گفت ، افتاد توی سرم تا زنگ بزنم و با داداش محمد حرف بزنم .

 

شمارشون از یادم رفته بود . زهرا برام شماره گرفت و منتظر شدم جواب بدن ...

بوق ... بوق ...

- الو بفرمایید

( خودش بود  ، داداش محمد که اسمش قدرت بود )

من - سلام چطوری ؟

- .... ( سکوت )

- سلام سلام خیلی منتظرت بودم

من - عجب ( این تیکه کلامم بود )

( مطمئن بودم داره الکی میگه ، احتمالا منو نشناخته کلا )

- زنگ زدی اسم واقعی خودتو بهم بگی ؟ سروناز که اسمت نیست

من - فقط همینجوری زنگ زدم ، حوصله ام سر رفته بود ، گفتم باز سرکار بزارمت ( ریز خندیدم )

- ( خندید ) اشکالی نداره ، خوب درباره چی حرف بزنیم ؟

من - تو ....

یهو مامان وارد اتاق شد و هل شدم گوشی رو گذاشتم . مثلا فهیمه داشت نگهبانی میدادااااا ، ولی نمیدونم کجا رفته بود .

دیگه بیخیال شدیم و رفتیم تا توی *نیروگاه بازی کنیم . ( نیروگاه ، جاییه که یه زمین بزرگ و صاف هست که همه بچه های روستا اونجا جمع میشن و دختر و پسر با هم بازی میکنن ) خییییلی خوش میگذشت . حیف که الان جمعش کردن .

 

دو سه روز از تماس تلفنیمون گذشته بود و من خونه ی خاله اینا بودم . تلفن زنگ خورد و من گوشی رو برداشتم ...

من - الو ، سلام

- .... ( سکوت )

من - الووووو صدا نمیاد

- .... ( سکوت )

من - من خودم مزاحم عالمم و اونوقت تو میخوای مزاحمی زنگ بزنی ؟

- ( خندید ) 

چقدر آشنا میخندید ...

من - مرض ، میخندی واسه من ؟

- پس واسه کی بخندم ؟

من - ....

گوشی رو گذاشتم ...

 

وای وای چیکار کرده بود ؟

چرا من جواب دادم آخه ؟ خودش بود ... قدرت بود و الان فهمیده من برای کدوم خانواده ام ....

هل شده بودم ... ترسیده بودم ... سرم گیج میرفت و نمیدونستم چه غلطی بخورم ...

گوشی زنگ خورد ... پشت سر هم و من تنها خوه بودم ....

سیمش رو از پشتش کشیدم تا زنگ نخوره ....

 

چرا اینطوری شد ؟ گندش بزنن ...

 

 

 

نظرات  (۵)

۱۷ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۵۷ راسینآل نوشت

عزیزم این داستـان اِت واقعیه یا صرفا داستانه ؟!
همه رو خوندم تا به این جا و
یه جوری حس خوبـی ندارم چون خوب بچه بودین و اون پسر هم روستایی بوده
میترسم ختم به ازدواج و کودک همسری بشه :( اِلهـی :(
میخونمت و برام جالبه ... چقدر فضـآی روستا رو قشنگ توصیف کردی 

ولـی مث توصیف ـآی ماها نبود ، مث نسل ـآی قدیمی تر
شایدم من با روستاهای اون سمتا آشناییت ندارم 
موفق باشـی جانم روزت قشنگ

پاسخ:
خوشحالم که اینجایی و همراهیم میکنی
این خاطرات منه و کاملا واقعیه
حتی نمیتونی حدس بزنی چه بلاهایی سرم اومده

یاد این ضرب المثله افتادم:

یه بار جستی ملخک،دو بار جستی ملخک آخر به دستی ملخک😄

پاسخ:
🤣🤣 مرسی که هستی

واقعا همین بود

جالب بود

پاسخ:
جالب تر هم میشه

یا خداااا ، زودتر بگو بعدش چیشد

پاسخ:
حوصله کن دختر 😂🥰

چشم🤣

پاسخ:
بی بلا

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی