چطور من شدم ؟ صفحه هشتم
" صفحه هشتم "
از پیش دعا نویس برگشتیم و توی مسیر کسی ، حرفی نزد . ولی جو سنگینی بود و من خیلی ترسیده بودم . همش حرفهای اون پیرمرد توی سرم تکرار میشد . شاید هضم اون حرفها درباره جن و آینده و ... برای یک دختر 12 ساله سخت بود .
مامان رفت آشپزخونه کتری رو بزاره روی اجاق که منم از فرصت استفاده کردم و از زهرا پرسیدم : " منظورش چی بود به جن دارم؟ الان اینجاست یعنی ؟"
زهرا که دید من ترسیدم ، با خنده گفت ، فکر کردی جنا بیکارن که وایستن کنار تو ... ( ولی اونم ترسیده بود )
خاله هم که تازه وارد اتاق شده بود ، اومد کنارمون نشست و منو بغل کرد و گفت اونم جن محافظ داره و این خیلی خوبه ، چون جن ها قدرتمندن و ازمون محافظت میکنن . تازه میگفت که جن محافظ من ، چون دوستم داره ، خیلی خیلی بیشتر مراقبمه و نمیزاره اتفاق بدی برام بیفته .
----------------------------------------------------
با شنیدن اون حرفها ، حالم بهتر شد و وقتی خوب فکر میکردم برام خوش آیند بود که یک چیزی همیشه هوامو داره .
قضیه ی خاستگاری محمد و کلا ازدواج زهرا با اون منتفی شده بود و کلا اون قسمت حرفهای شیخ برات ، که درباره وصلت من با اون خانواده هشدار داده بود، کلا فراموش شد .
دیگه تلفنی زده نشد ، دو سه هفته بعد ما برگشتیم مشهد و داییم اینا هم رفتن تهران . ( خونه ی ما مشهد بود و داییم اینا تازه رفته بودن تهران زندگی میکردن ، خاله ام اینا هم کلا روستا زندگی میکردن .)
دلم برای بابام تنگ شده بود ، من و علی خوشحال بودیم که برگشتیم خونه . چند روزی از برگشتنمون نگذشته بود که ، تصمیم گرفتیم ما هم مهاجرت کنیم ، تهران ...
شغل بابام ، مکانیکی ماشین بود و حیاط خونمون ، تعمیرگاهش بود . من و علی کلی وسط وسایلش بازی میکردیم و مثلا به بابا کمک میکردیم . خیلی خاطرات خوبی از اونجا دارم و با مزه ترینش وقتیه که با علی گنج قایم میکردیم و بعد من گنجمون رو برمیداشتم و به علی میگفتم ، دزدای دریایی حمله کردن و بردن ... ( میدونم خیلی بدجنس بودم 😂)
سر یک ماه ، همه چیز برای رفتن به تهران آماده شد و ما با همون کامیونی که وسایلمونو بار زده بودیم ، راهی تهران شدیم . خدایی سفر سخت و مضخرفی بود ولی خب ، تهرانی شدن هم عالمی داشت دیگه ...
*** نمیخوام خیلی جزئیات بگم و الکی داستان رو طولانی کنم ... هدف من اون قسمت هاییه که باعث تغییر مسیر زندگیم شدن ...***
( پس با توجه به این موضوع این طور ادامه میدم که .... )
چند ماهی از تهرانی شدنمون گذشت و من کلی دوست تهرانی پیدا کردم . کلاس دوم راهنمایی واقعا بهترین سال تحصیلیم بود ... دوستای خوب و حس ها و تجربه های جدید . با فرشته توی یک مدرسه بودیم ولی اون یکسال از من بزرگتر بود ، پس با هم همکلاس نبودیم . مامان همیشه ما رو تا مدرسه میبرد و می آورد ... ( از اول ابتدایی با مامان میرفتم مدرسه و برمیگشتم )
عید که شد ، راهی روستا و امام زاده شدیم . دوباره شروع کردیم به مزاحمی زنگ زدن و اینبار تعدادمون بیشتر شده بود . من ، دختر خاله هام ( زهرا ، معصومه و یلدا ) ، دختر دایی هام ( فرشته و فهمیه )
دوباره کلی هیجان و حال خوب ، راستش رو بخواید هیچی مثل مزاحم تلفنی شدن ، برام جالب نبود . تازه الان حرفه ای بودیم و کلی داستان دروغی سرهم میکردیم و به شهرهای اطرافم زنگ میزدیم . زهرا بهم گفت که قراره محمد و باباش بیان شیشه های خونشون روببرن و درست کنن . اینو که گفت ، افتاد توی سرم تا زنگ بزنم و با داداش محمد حرف بزنم .
شمارشون از یادم رفته بود . زهرا برام شماره گرفت و منتظر شدم جواب بدن ...
بوق ... بوق ...
- الو بفرمایید
( خودش بود ، داداش محمد که اسمش قدرت بود )
من - سلام چطوری ؟
- .... ( سکوت )
- سلام سلام خیلی منتظرت بودم
من - عجب ( این تیکه کلامم بود )
( مطمئن بودم داره الکی میگه ، احتمالا منو نشناخته کلا )
- زنگ زدی اسم واقعی خودتو بهم بگی ؟ سروناز که اسمت نیست
من - فقط همینجوری زنگ زدم ، حوصله ام سر رفته بود ، گفتم باز سرکار بزارمت ( ریز خندیدم )
- ( خندید ) اشکالی نداره ، خوب درباره چی حرف بزنیم ؟
من - تو ....
یهو مامان وارد اتاق شد و هل شدم گوشی رو گذاشتم . مثلا فهیمه داشت نگهبانی میدادااااا ، ولی نمیدونم کجا رفته بود .
دیگه بیخیال شدیم و رفتیم تا توی *نیروگاه بازی کنیم . ( نیروگاه ، جاییه که یه زمین بزرگ و صاف هست که همه بچه های روستا اونجا جمع میشن و دختر و پسر با هم بازی میکنن ) خییییلی خوش میگذشت . حیف که الان جمعش کردن .
دو سه روز از تماس تلفنیمون گذشته بود و من خونه ی خاله اینا بودم . تلفن زنگ خورد و من گوشی رو برداشتم ...
من - الو ، سلام
- .... ( سکوت )
من - الووووو صدا نمیاد
- .... ( سکوت )
من - من خودم مزاحم عالمم و اونوقت تو میخوای مزاحمی زنگ بزنی ؟
- ( خندید )
چقدر آشنا میخندید ...
من - مرض ، میخندی واسه من ؟
- پس واسه کی بخندم ؟
من - ....
گوشی رو گذاشتم ...
وای وای چیکار کرده بود ؟
چرا من جواب دادم آخه ؟ خودش بود ... قدرت بود و الان فهمیده من برای کدوم خانواده ام ....
هل شده بودم ... ترسیده بودم ... سرم گیج میرفت و نمیدونستم چه غلطی بخورم ...
گوشی زنگ خورد ... پشت سر هم و من تنها خوه بودم ....
سیمش رو از پشتش کشیدم تا زنگ نخوره ....
چرا اینطوری شد ؟ گندش بزنن ...
عزیزم این داستـان اِت واقعیه یا صرفا داستانه ؟!
همه رو خوندم تا به این جا و
یه جوری حس خوبـی ندارم چون خوب بچه بودین و اون پسر هم روستایی بوده
میترسم ختم به ازدواج و کودک همسری بشه :( اِلهـی :(
میخونمت و برام جالبه ... چقدر فضـآی روستا رو قشنگ توصیف کردی
ولـی مث توصیف ـآی ماها نبود ، مث نسل ـآی قدیمی تر
شایدم من با روستاهای اون سمتا آشناییت ندارم
موفق باشـی جانم روزت قشنگ