چطور من شدم ؟ صفحه ششم
" صفحه ششم "
از کوه پایین اومدیم و از جلو امام زاده رد شدیم . مستقیم رفتیم مغازه خاله ام اینا تا پیش زهرا و زینب باشیم . مامانم و دایی هم توی مغازه بودن و تا من و فرشته رسیدیم داییم برگشت گفت کجا بودین شما دوتا ؟
ترس همه وجودمو گرفت .... یعنی فهمیده بود ؟ یعنی به مامانم گفته بود ؟
من و فرشته حرفی نزدیم و بلافاصله داییم گفت : خوب شد اومدین ، بیاین با زهرا و زینب برین مغازه های پایین و بعد هم باغ خاله ات اینا . یه نفس راحت کشیدم و از مغازه بیرون رفتم .
------------------------------------------------
زهرا و زینب ، من و فرشته و فهیمه بلافاصله چندتا نوشمک برداشتیم و راه افتادیم به سمت پایین کوه تا کاری که دایی گفت رو انجام بدیم . (فهمیه اون یکی دختر داییمه که دوسال کوچیکتر از منه ، استخوان بندی خوبی داره و درشت تر از ماست ، چشمهای قهوه ای روشن و پوست گندمی ، اون خیلی خوشگله مثل عروسک روسی ها)
توی مسیر ، ماجرای تلفن رو بهشون گفتم و همه خندیدیم ، چون قرار بود ما اونو سرکار بزاریم ولی اون پسر ما رو سرکار گذاشته بود . پس قرار شد ما هم بازی رو ادامه بدیم تا ببینیم چی پیش میاد .
وقتی به باغ رسیدیم ، چند دقیقه ای با زهرا تنها شدیم و ازش پرسیدم ، محمد رو دوست داره یا نه ؟ جواب داد ، ازش خوشش میاد ولی خاله ام اینا مخالفن چون خانواده ی محمد آدم های خوبی نیستن و به قول معروف هفت رنگن .
( هفت رنگ ، یعنی حقه باز و دو رو ، که با هر اتفاقی رنگ عوض میکنن )
زهرا ادامه داد که : قرار شده از اینجا برن پیش دعا نویس تا بهشون بگه این وصلت خوبه یا نه ؟
من اعتقادی به دعا نویس و این خرافات نداشتم و فقط یه لبخند زدم . ( اون روز نمیدونستم که با تمام وجودم یک روز به همین خرافات اعتقاد پیدا میکنم . )
چند روزی گذشت و ما به جایی زنگ نزدیم و مزاحمت تلفنی تعطیل شده بود ، درواقع اونقدر هر روز سرگرم بودیم که وقت نمیکردیم .
زهرا میخواست برگرده روستا تا به گوسفنداشون رسیدگی کنه ، منم برای اینکه تنها نباشه باهاش رفتم . راستش دلم میخواست همش با اون باشم ، کنار اون بودن بهم حس خوبی میداد .
با خر سیاه رنگی که واسه خودشون بود برگشتیم به روستا و کل روز رو پیش گوسفندا بودیم ، غروب شده بود که برگشتیم خونه . دوتایی تنها بودیم و حوصلمون سر رفته بود که دوباره رفتیم سر وقت تلفن ...
اینبار به شماره ی یکی دیگه رنگ زدیم ، ما فوت میکردیم و اون صدای بلبل در میآورد ... کلی خندیدیم و هر دو طرف خط صدای خنده بود . تلفن رو قطع کردیم که یهو یچیزی یادم اومد ، به زهرا گفتم ، خواهر محمد ( که بعدا فهمیدم اسمش اکرم بود ) گفت ، دو سه روز دیگه محمد از شهر برمیگرده ، میخوای بهش زنگ بزنیم .
شماره اش رو گرفتیم ... بوق ... بوق ... بوق ...
یکی گوشی رو برداشت ...
- الو
من - الو سلام
-سلام عزیزم بفرمایید
( صدای پسر بود ولی نه اونی که قبلا باهاش حرف میزدم ، حتی لحن حرف زدنش چندش آور بود )
من - شما باید آقا محمد باشید ...
- بله خودمم عزیزم ... شما کی هستین؟
من - منو نمیشناسی ، ولی من قبلا دیدمت ، اومده بودی با بابات خونه ی یکی از فامیلامون به پنجره شیشه بندازی .
( اینو قبلش با زهرا هماهنگ کرده بودیم )
- اهل چکنه ای پس ؟ ( چکنه یکی از روستاهای نزدیک روستای ماست )
( مثل اینکه آخرینبار اونجا رفتن شیشه انداختن ، پس منم حرفشو گل گرفتم )
من - آفرین درست حدس زدی
- خب چیکار داری حالا؟
من - ازت خوشم اومد زنگ زدم با هم آشنا شیم ولی داداشت خودش رو جای تو جا زده بود ....
- پس باید همو ببینیم ... با ماشین بیام دنبالت بریم دور بزنیم
( دختر خاله ام که تا اونموقع فقط گوش میکرد ، گفت بگو بیا تا بریم )
من - باشه بیا الان آماده میشم
- کجای چکنه ای؟
من - ( بلد نبودم که الکی گفتم بیا جای مدرسه ، به هر حال یه مدرسه باید داشته باشن دیگه ...)
- باشه اومدم پس ... خدافظ فعلا
گوشی رو گذاشتم و با زهرا چشم تو چشم شدیم . یهو منفجر شدیم از خنده . بدبخت رو فرستادیم یه روستای دیگه که تقریبا یکساعت راهه با ماشین ...
زهرا گفت بیا بریم از پنجره ببینیم میره یا نه ؟! ( آخه خونه خاله ام اینا دقیقا وسط راهیه که ماشین ها میرن و میان )
چند دقیقه بیشتر طول نکشید که محمد با ماشینش از جلومون رد شد و رفت . دوباره مردیم از خنده و من هم برای اینکه به داداشش بفهمونم تلافی کردیم و حالشونو گرفتیم دوباره شمارشونو گرفتم ...
بوق ... بوق ... بوق ... گوشی رو برداشت ، صدای خودش بود ...
بیچاره😂😂