خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه ششم

سه شنبه, ۱۵ فروردين ۱۴۰۲، ۰۱:۴۱ ب.ظ

" صفحه ششم "

 

 

از کوه پایین اومدیم و از جلو امام زاده رد شدیم . مستقیم رفتیم مغازه خاله ام اینا تا پیش زهرا و زینب باشیم . مامانم و دایی هم توی مغازه بودن و تا من و فرشته رسیدیم داییم برگشت گفت کجا بودین شما دوتا ؟

ترس همه وجودمو گرفت .... یعنی فهمیده بود ؟ یعنی به مامانم گفته بود ؟

من و فرشته حرفی نزدیم و بلافاصله داییم گفت : خوب شد اومدین ، بیاین با زهرا و زینب برین مغازه های پایین و بعد هم باغ خاله ات اینا . یه نفس راحت کشیدم و از مغازه بیرون رفتم . 

------------------------------------------------

زهرا و زینب ، من و فرشته و فهیمه بلافاصله چندتا نوشمک برداشتیم و راه افتادیم به سمت پایین کوه تا کاری که دایی گفت رو انجام بدیم . (فهمیه اون یکی دختر داییمه که دوسال کوچیکتر از منه ، استخوان بندی خوبی داره و درشت تر از ماست ، چشمهای قهوه ای روشن و پوست گندمی ، اون خیلی خوشگله مثل عروسک روسی ها) 

توی مسیر ، ماجرای تلفن رو بهشون گفتم و همه خندیدیم  ، چون قرار بود ما اونو سرکار بزاریم ولی اون پسر ما رو سرکار گذاشته بود . پس قرار شد ما هم بازی رو ادامه بدیم تا ببینیم چی پیش میاد .

وقتی به باغ رسیدیم ، چند دقیقه ای با زهرا تنها شدیم و ازش پرسیدم ، محمد رو دوست داره یا نه ؟ جواب داد ، ازش خوشش میاد ولی خاله ام اینا مخالفن چون خانواده ی محمد آدم های خوبی نیستن و به قول معروف هفت رنگن .

( هفت رنگ ، یعنی حقه باز و دو رو ، که با هر اتفاقی رنگ عوض میکنن )

زهرا ادامه داد که : قرار شده از اینجا برن پیش دعا نویس تا بهشون بگه این وصلت خوبه یا نه ؟

من اعتقادی به دعا نویس و این خرافات نداشتم و فقط یه لبخند زدم . ( اون روز نمیدونستم که با تمام وجودم یک روز به همین خرافات اعتقاد پیدا میکنم . )

چند روزی گذشت و ما به جایی زنگ نزدیم و مزاحمت تلفنی تعطیل شده بود ، درواقع اونقدر هر روز سرگرم بودیم که وقت نمیکردیم .

زهرا میخواست برگرده روستا تا به گوسفنداشون رسیدگی کنه ، منم برای اینکه تنها نباشه باهاش رفتم . راستش دلم میخواست همش با اون باشم ، کنار اون بودن بهم حس خوبی میداد .

با خر سیاه رنگی که واسه خودشون بود برگشتیم به روستا و کل روز رو پیش گوسفندا بودیم ، غروب شده بود که برگشتیم خونه . دوتایی تنها بودیم و حوصلمون سر رفته بود که دوباره رفتیم سر وقت تلفن ...

اینبار به شماره ی یکی دیگه رنگ زدیم ، ما فوت میکردیم و اون صدای بلبل در میآورد ... کلی خندیدیم و هر دو طرف خط صدای خنده بود . تلفن رو قطع کردیم که یهو یچیزی یادم اومد ، به زهرا گفتم ، خواهر محمد ( که بعدا فهمیدم اسمش اکرم بود ) گفت ، دو سه روز دیگه محمد از شهر برمیگرده ، میخوای بهش زنگ بزنیم .

شماره اش رو گرفتیم ... بوق ... بوق ... بوق ...

یکی گوشی رو برداشت ...

- الو 

من - الو سلام

-سلام عزیزم بفرمایید

( صدای پسر بود ولی نه اونی که قبلا باهاش حرف میزدم ، حتی لحن حرف زدنش چندش آور بود )

من - شما باید آقا محمد باشید ...

- بله خودمم عزیزم ... شما کی هستین؟

من - منو نمیشناسی ، ولی من قبلا دیدمت ، اومده بودی با بابات خونه ی یکی از فامیلامون به پنجره شیشه بندازی .

( اینو قبلش با زهرا هماهنگ کرده بودیم )

- اهل چکنه ای پس ؟ ( چکنه یکی از روستاهای نزدیک روستای ماست )

( مثل اینکه آخرینبار اونجا رفتن شیشه انداختن ، پس منم حرفشو گل گرفتم )

من - آفرین درست حدس زدی

- خب چیکار داری حالا؟

من - ازت خوشم اومد زنگ زدم با هم آشنا شیم ولی داداشت خودش رو جای تو جا زده بود ....

- پس باید همو ببینیم ... با ماشین بیام دنبالت بریم دور بزنیم

( دختر خاله ام که تا اونموقع فقط گوش میکرد ، گفت بگو بیا تا بریم )

من - باشه بیا الان آماده میشم

- کجای چکنه ای؟

من - ( بلد نبودم که الکی گفتم بیا جای مدرسه ، به هر حال یه مدرسه باید داشته باشن دیگه ...)

- باشه اومدم پس ... خدافظ فعلا

 

گوشی رو گذاشتم و با زهرا چشم تو چشم شدیم . یهو منفجر شدیم از خنده . بدبخت رو فرستادیم یه روستای دیگه که تقریبا یکساعت راهه با ماشین ...

زهرا گفت بیا بریم از پنجره ببینیم میره یا نه ؟! ( آخه خونه خاله ام اینا دقیقا وسط راهیه که ماشین ها میرن و میان )

چند دقیقه بیشتر طول نکشید که محمد با ماشینش از جلومون رد شد و رفت . دوباره مردیم از خنده و من هم برای اینکه به داداشش بفهمونم تلافی کردیم و حالشونو گرفتیم دوباره شمارشونو گرفتم ...

بوق ... بوق ... بوق ... گوشی رو برداشت ، صدای خودش بود ...

نظرات  (۲)

بیچاره😂😂

پاسخ:
😂😂حقش بود ولی

خیلی خوبه ، منتظرم برای قسمت بعد 

پاسخ:
ممنونم از همراهیتون  ،فردا میریم برای قسمت بعد

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی