چطور من شدم ؟ صفحه چهاردهم
" صفحه چهاردهم "
چند روزی از گفت و گوی من با اکرم گذشته بود و کلا قدرت و دوست پسر داشتن و بقیه چیزا رو فراموش کرده بودم .
هر روزم به گشت و گذار توی امام زاده و سوغاتی فروشی میگذشت . واقعا خاطرات شیرین و روزهای خوبی بودن ، همه ی ما شاد بودیم و به درز دیوار هم میخندیدیم . نمیدونم چرا بی خبر همه چیز خراب شد اونم فقط بعد از یکسال .
همون موقع ها بود که دوباره برگشتیم روستا ، تا بابا بیاد و بریم قوچان خونه ی فامیل های بابام . خونه ی خاله اینا بودم و داشتیم هفت سنگ بازی میکردیم توی حیاط که یهو یلدا اومد گفت تلفن باهام کار داره .
هم من میدونم کی بود و هم شما .
قدرت بود ، دیگه راحت تر با هم حرف میزدیم و همش حرفهای خوب و انرژی مثبت . از حرف زدن با هم لذت میبردیم ، تا جایی که شب تا صبح ،پشت تلفن حرف میزدیم تا وقتی گوشی به دست خوابم میبرد .
دقیق یادم نیست ولی فکر کنم دو هفته ای همینطور گذشت تا اینکه وسایل رو جمع کردیم که بریم قوچان و اون موقع بابا یک پیکان وانت داشت و با ماشین خودمون میخواستیم بریم .
من و علی پشت وانت بودیم و چون اتاق وانت چادر داشت ، هیچ دیدی به بیرون نداشتم ولی یه حسی بهم میگفت قدرت همون اطرافه . بعدا متوجه شدم که حسم درست بوده .
بیاید از سفر به قوچان چیزی نگیم و فقط به بخش های مرتبط با رابطه من با قدرت بپردازیم .
خلاصه ی کلام که توی قوچان خبری از قدرت نداشتم تا موقعی که رفتیم تهران . اونجا تلفن های کارتی تازه اومده بود و منم همه ی پول توی جیبی هامو کارت تلفن میخریدم و هر روز بعد از مدرسه با فرشته میرفتیم دکه تلفن .
فرشته هم با پسری از همون روستای خودمون آشنا شده بود که اسمش مهدی بود . شرایط منو فرشته دقیقا شبیه به هم بود با این تفاوت که مامان من از رابطه من و قدرت خبر داشت ولی مامان اون نه .
آره درست شنیدید ، من همه چیز رو به مامان میگفتم و مامان هم به من اعتماد کامل داشت .
صحبت های منو قدرت تمومی نداشت . از خیابون از توی خونه ، از مخابرات و غیره و غیره ...
شجاع شده بودم ، بابا طبقه بالا بود و من طبقه ی پایین با قدرت حرف میزدم ،با اینکه میدونستم اگر بابا گوشی تلفن بالا رو برداره ، صحبت های ما رو میشنوه . ولی یه چیزی منو شجاع تر کرده بود .
البته شاید شجاعت کلمه ی مناسبی نباشه ... احتمالا اسمش رو فقط میشه حماقت گذاشت .
عید همون سال من 15 ساله بودم و دوباره رفتیم روستا ... قدرت اومد پشت خونه باباحاجی و منم رفتم دیدمش ، این دومین باری بود که از نزدیک میدیدمش و حضوری باهاش حرف میزدم . یه عکس 3 در 4 برام آورده بود از خودش ، منم عکس 3 در 4 خودمو بهش دادم . ( اونموقع امکانات در همین حد بود 🤣)
سه روز بعد ، آخر شب بود و بارون میبارید ، تلفنی باهاش حرف میزدم که یهو بهش گفتم کاش اینجا بودی و دستتو میگرفتم و باهات حرف میزدم .
گوشی قطع شد یهو ...
هنوز نیم ساعت نشده بود که دختر خاله زهرا یواشکی اومد پیش ما و گفت قدرت اومده و رفته طبقه بالای خونه ی دایی اینا ( همون اتاق هایی که گفتم ترسناکه ) منتظر منه . هم شوکه بودم و هم ترسیده بودم ...
این دیگه زیاده روی بود ... نبود ؟
نمیتونستیم بریم بیرون چون باید از جلو زندایی اینا رد میشدیم و هنوز بیدار بودن . پس منتظر شدیم که بقیه بخوابن . ولی من زودتر از همه خوابم برد .
سه چهار ساعتی خوابیده بودم که یهو فرشته بیدارم کرد و گفت که خواب موندیم ...
من - یا خداااا توی این سرما و زیر این بارون یعنی هنوز اونجاست ؟
فرشته - نه حتما رفته خونشون ، ولی حتما خیلی ناراحت شده
من - پاشو بریم یه نگاهی بندازیم ...
بیچاره قدرت😂