یه مدته که نیستم و نتونستم داستان زندگی گذشته ام رو براتون بگم ...
...
...
میدونی چرا ؟؟؟!!
چون شدیدا درگیر داستان امروز زندگیم هستم .... 😞
دارم دست و پا میزنم که قوی بمونم ... قوی تر از روزهای قبل و سرنوشت هم هر روز با یک مشکل جدید سوپرایزم میکنه ....
سالن رقصی که پلمپ شده ... خونه ای که باید جا به جا شه و هیچ صاحب خونه ای به یک زن مطلقه و پسر 11 ساله اش خونه نمیده ... خواهر 10 ساله ای که گوشه ی بیمارستانه و روزبروز اوضاعش وخیم تر میشه ... مادری که نگرانه و تنها سنگ صبورش منم ... پسرم که توی چنین شرایطی مجبور شد امتحانات ترمش رو بده ...
آسیب دیدگی دستم و فروپاشیده شدن روح و روانم ...
....
...
...
خیلی دوست داشتم مثل همیشه یک لبخند بزنم و به دروغ بگم ، حالم خوبه و همه چیز روبراهه ....
ولی حتی اینکار هم از من ساخته نیست ....
من داغونم ...
تنهام ...
مشکلات اجتماعی ،مشکلات مالی ، مشکلات روحی و روانی داره از پا درم میاره ....
با خودم فکر میکنم همه ی زن های 32 ساله مثل من هستن ؟!!
همینقدر تنها ؟! همینقدر خسته ؟!
چرا هر چقدر زور میزنم زندگیم رو سرو سامون بدم ، باز یه جای دیگه اش لنگ میزنه ؟
دوست دارم سر به کوه و بیابون بزارم و تا جایی که حنجره م پاره شه ، داد بزنم ... هیچی نگم .... فقط داد بزنم و گریه کنم .......