چطور من شدم ؟ صفحه بیست و پنجم
" صفحه بیست و پنجم "
ساعت 10: 10 دقیقه بلاخره منو بردن اتاق زایمان ...من میترسیدم و دکتر هم ترسیده بود ... زایمانی که باید 14 ساعت قبل انجام میشد و بخاطر بی توجهی پرستارها دیر شده بود ....
سه نفر توی اتاق بودن ...! یک خانوم نسبتا چاق که قیافه مهربونی داشت و عرقامو پاک میکرد و بهم قوت قلب میداد ... یک خانوم نسبتا بد اخلاق که از اینور به اونور میذفت و چیز میز میاورد و میبرد ... دکتر که داشت دستکش میپوشید و آماده میشد ...
یهو چنان دردی پیچید توی کمرم که داد زدم و میخواستم پاشم که همون خانوم مهربونه نگهم داشت و گفت تحمل کن ... فقط زور بزن تا زود بچه بدنیا بیاد ...
----------------------------------------------------
من زوری برام نمونده بود ... بعد از 14 ساعت درد فقط دوست داشتم بمیرم همون لحظه ولی اینکه ماهی کوچولوم داشت به دنیا میومد بهم قدرت میداد ...!!
دکتر به همون خانوم مهربونه گفت بهم کمک کنه و اونم شکمم رو به سمت جلو فشار میداد ... سه تایی باهم میگفتن زور بزن ، یدونه دیگه ، آفرین دختر ، یالا زور بزن ....
من کم آوردم ... داد زدم نمیتونــــــــــــــــــــــــــــــــــم !!!!
ولی تونستم و همونجا بچه بلاخره به دنیا اومد .... توی یک چشم بهم زدن من هیچ دردی نداشتم ..!!! سبک سبک بودم و اول به ساعت و بعد به دستای دکتر نگاه کردم .
ساعت 10:25 دقیقه شب ، ماهی کوچولوی من وارد زندگیم شد ...!!
دکتر همینطوری لخت و خونی ، گذاشتش روی سینه ام ... خییییلی کوچولو بود و من با یک انگشت لپشو ناز کردم و گفتم سلام ماهی کوچولوی من ... خوش اومدی ...
دکتر لبخند زد و گفت تو مامان خوبی میشی و منم لبخند زدم و اشک ریختم .
بچه رو بردن و منم بعد از بخیه زدن و ... با ویلچر بردن بیرون ...!!! مامان و قدرت بیرون وایستاده بودن ... مامان دوید بغلم کرد ، منو بوسید و بهم تبریک گفت . حرفی نزدم و فقط لبخند ... دیگه نا نداشتم چیزی بگم ...
قدرت هم سرمو بوسید و بهم تبریک گفت ، به اونم لبخند زدم ... بهش نگاه کردم ، خیلی خوشحال بنظر میرسید ... برای آینده ی زندگی مشترکمون امیدوار شدم ...!!
منو بردن توی اتاقی که پنج تا تخت دیگه هم اونجا بود ... کمکم کردن دراز بکشم و دیگه چیزی نفهمیدم ...!!
بیدار که شدم ، مامان کنارم نشسته بود و مفاتیح توی دستش بود و دعا میخوند ... گفتم " مامان : آب میخوام "
با عجله برام آب آورد و تا اب رو خوردم دیدم با ظرف غذا جلوم وایستاده ... خندیدم و گفتم زیر چادرت قایم کرده بودی ؟ چه زود آوردی ...
اونم خندید و گفت بیا بخور حرف نزن ... از دیشب چیزی نخوردی ..!! یه نگاه به ساعت روی دیوار انداختم ، ساعت 3 و نیم صبح بود و همه خواب بودن بجز مامان ... ازش نپرسیدم چرا نخوابیده ، چون خودم جواب رو میدونستم ... اون منتظر بود تا به بچه اش غذا بده و نگران من بوده ...
الان درکش میکنم چون منم یک مادر شدم ...
😥 واقعا تو اینقدر مهربونی یا الکی میگی؟
من برای همین درد زایمان از ازدواج میترسم بخدا