چطور من شدم ؟ صفحه بیست و یکم
" صفحه بیست و یکم "
از وقتی که با قدرت رفتیم سر خونه زندگی خودمون ، خانواده ام رو ندیده بودم . فقط مامان یکی دوبار به دیدنم اومده بود ... ( تقریبا دو سال )
منی که همیشه دورم شلوغ بود و با دختر دایی هام و دختر خاله هام ، عمه هام و عموهام وقت میگذروندم و شاد بودم ، دیگه تنهای تنها شده بود .
البته اکرم بود ، ولی خب اون که به تنهایی کافی نیست ...!!!
دوست داشتم وقتی که زندگیم روی غلطک افتاد و به قول معروف دستم به دهنم رسید ، با خانواده ام رفت و آمد کنم ... فعلا شرایط خیلی خجالت آور بود 😞
ولی روزها و ماه ها گذشت و هیچ چیزی تغییر نکرد ، بجز رفتار های قدرت که زشت تر شده بود ... هر چقدر من بیشتر بهش محبت میکردم ، بیشتر بی احترامی میکرد .
اون نمیزاشت من دوستش داشته باشم ... نمیخواست دوستش داشته باشم ... درکش نمیکردم ولی همچنان راه های متفاوتی رو امتحان میکردم تا ببینم کدومش باعث میشه که ، مثل یک مرد واقعی بچسبه به زندگیش ...
---------------------------------------
رضا و اکرم چند هفته ای برگشتن روستا و منم با دختر صاحب خونه دوست شده بودم ... اون از من بزرگتر بود و هر چیزی که میگفت انجام میدادم تا به قول خودش ، دل مردم به زندگیش گرم بشه ...
هر روز آرایش کردم ، لباس هایی که دختر صاحب خونه بهم داد رو پوشیدم ( لباس خواب حریر ) ، غذاهای مورد علاقه اش رو درست کردم ، دیگه غر نزدم که پاشه بره سرکار و ...
بپرسید نتیجه چی بود ؟!
نتیجه شد یک مرد وقیح ، بی مسئولیت ، پررو و بی حیا و غیره و غیره ...
قدرت سر کار نمیرفت و صاحب خونه هم میخواست بهمون لطف کنه تا اجاره عقب افتاده اش رو بدیم ، پس اجازه دادن برم خونه دخترش تمیز کاری کنم و مراقب بچه هاش باشم ...
پس من کلی راه پیاده میرفتم خونه اونها و بعداز ظهر برمیگشتم ، قدرت هم همیشه ی خدا روزها خواب بود و شبها بیدار ... شبها بیدار میموند و نمیزاشت من بخوابم ... با پررویی تمام ، هر شب از من توقع رابطه جنسی داشت و منم بدون مقاومت پشت بهش میخوابیدم و میزاشتم کارش رو بکنه . فقط میخواستم زودتر دست از سرم برداره ....
ولی نمیتونستم دوستش داشته باشم ، نمیتونستم بهش حسی داشته باشم ، هرگز جوری با من رفتار نکرده بود که ، حتی برای یکبار بخوام باهاش رابطه داشته باشم ... هر بار ، فقط دندونام رو روی هم فشار میدادم ، دستهام رو مشت میکردم و تنفرم رو پنهان میکردم ، میدونستم فقط دو سه دقیقه طول میکشه که کارش تموم شه و دست از سرم برداره .
الان که بهش فکر میکنم ، من هرگز توی عمرم نتونستم بقیه رو درک کنم ، وقتی که با لذت از روابطشون حرف میزنن ( رابطه جنسی ) ... من که توی اون همه سال متاهلی حتی یک ثانیه هم لذت نبرده . همش عذاب بود و احساس این که یک حیوونم که ازش سوء استفاده میشه ....!!!!
ولش کن از این بحث بریم بیرون که حالت تهوع گرفتم و سردرد شدم ...!!
تابستون 1389 بود و برای اولین بار با قدرت رفتیم خونه مامانبزرگم توی مشهد ...
خیییییییلییییییی خوشحال بودم . بعد از دوسال دوباره من شده بودم و این خیلی فوق العاده بود . با عمه ها و عموهام میگفتم و میخندیدم .
مامان که تا شنید من دارم میرم اونجا خودش رو رسونده بود و بابا هم شب اومد اونجا ...
بابام اومد و من میخ شده بودم به زمین .... گریه میکردم ، بلند گریه میکردم و به بابام زل زده بودم ... احساس اون بچه ای رو داشتم که یکی اذیتش کرده و میخواد به باباش بگه تا بره و اون بچه رو ادب کنه ...
دوست داشتم بگم بابا منو نجات بده ، غلط کردم به حرفت گوش نکردم ...
ولی فقط داد زدم گفتم : " بابااااااا " دوباره گریه و بابام که روی دو زانو نشست و محکم بغلم کرد ...
همون یک کلمه براش بس بود ... همه ی اون سه سال عذاب رو از همون یک کلمه فهمید ... محکم بغلم کرد و تند تند سرم رو میبوسید .
بقیه هم گریه میکردن و دورمون جمع شده بودن ولی چیزی که بابام فهمیده بود رو اونا نمیدونستن ... چون فقط بابا منو خوب میشناسه ...
بابا بلند شد و برگشت به سمت قدرت ، قدرت مثل سگ ترسیده بود ، دست لرزونش رو دراز کرد تا با بابام دست بده ... بابا به دستش و خودش یه نگاه انداخت و گفت اگه مهمون نبودی مثل سگ میزدمت و مینداختمت بیرون .
بعد هم رفت کنار مامان بزرگ نشست . قدرت بمن نگاه کرد ... تا حالا اونطوری ندیده بودمش ، با التماس و ترس نگاهم میکرد ، چقدر نگاهش برام غریب بود ...
همیشه نگاه پر از دروغ و عصبانیت و خودخواهیش رو دیده بودم ... این حس رو دوست داشتم ، ولی دلم براش میسوخت که تنها گیر افتاده بود اونجا ... پس بهش لبخند زدم و با دست اشاره کردم بشینه ...
یه حس خوبی داشتم ، مطمئن بودم دیگه آخراشه و بابا حتما نمیزاره قدرت منو با خودش ببره ... توی دلم عروسی بود و میخواستم با خوشی از قدرت جدا شم پس باهاش مهربون بودم .
حسم دقیقا درست بود ... قدرت هم از اوضاع و احوال فهمیده بود که دیگه همه چیز تمومه ... پس به التماس افتاده بود و کلی ازم معذرت خواست ... صدبار قول داد که فقط یه فرصت بهش بدم و همه چیزو جبران میکنه و قدر منو ندونسته و حالا میخواد منو خوشبخت کنه ...
ولی من هیچی ازش نمیخواستم به جز اینکه بره از زندگیم بیرون ...
این سه سال هم خیلی زیاد بود که به زندگیمون فرصت داده بودم و سعی کرده بودم قدرت رو دوست داشته باشم .
ولی یهو ورق برگشت ... پیشونی نوشتم یه چیز دیگه بود و منم بی خبر از همه جا ...
آدم گریه ش می گیره😔