چطور من شدم ؟ صفحه بیست و چهارم
" صفحه بیست و چهارم "
روزها میگذشتن و من ماهی کوچولوی توی شکمم رو خیلی دوست داشتم . ( به پارسا میگفتم ماهی کوچولو 😋 چون حرکاتش شبیه ماهی بود و قشنگ حسش میکردم .)
از اون اتفاق و کتک خوردنم چیزی به مامان اینا نگفتم و چون اونها دیگه مشهد زندگی میکردن و فقط تلفنی باهاش حرف میزدم ، راحت میشد واقعیت زندگیمو ازشون پنهان کنم . همیشه داستان های دروغی از اتفاقات خوش براش میگفتم ، دقیقا همون دروغ هایی که دفتر خاطراتم رو باهاش پر کرده بودم ...
بعد از اون شب با قدرت حرف نزدم ، البته برای اون هم اهمیتی نداشت و راستش رو بخواید تلاشی هم نکرد ... فقط هر دو سه شب یکبار ، چند دقیقه ای بهم تجاوز میکرد و میرفت میخوابید .
-------------------------------------------------
چرا میگم تجاوز ؟ شما اسم رابطه ای که توش هیچ حسی نیست ، هیچ عشقی نیست رو چی میذارید ؟ من بخاطر رفتارش قهرم و حتی بهش نگاه نمیکنم و اون با من کاری که دوست داره رو میکنه و من همون چند دقیقه ، اونقدر مشتم و دندونهامو بهم فشار میدم که ناخونم کف دستامو زخمی میکنه ...
تجاوز چیه اگر اینکار تجاوز نیست ؟
بگذریم .... حالت تهوع میگیرم وقتی بهش فکر میکنم ...
هفته ی آخر بارداریم ، مامان بابا رو راضی کرده بود و اومد پیشم تا مواظبم باشه ...
با اومدن مامان ، دنیام بهشت شد ... باورتون نمیشه که بعد از چندسال زندگی مشترک فقط همون چند روز احساس امنیت و آرامش داشتم ...
رفتار قدرت هم خوب شده بود ،اون همیشه ظاهر قضیه رو حفظ میکرد و منم از این کارش راضی بودم . نمیخواستم مامان نگرانم بشه و واقعیتها رو ببینه . برای من گل میخرید و برای پسرمون هم چندتایی اسباب بازی ( به حق چیزای ندیده )
حضور رضا مامان رو اذیت میکرد ... البته بخاطر راحتی من میگفت ... یه زن پا به ماه که توی گرما باید با روسری و مانتو توی خونه اش باشه ... البته مامان نمیدونست کلا توی این چند سال رضا با من زندگی کرده و من همیشه مانتو و روسری توی خونه میپوشم ...
وقتی پدر شوهر و مادر شوهرمم اومدن تهران ، کمی اوضاع بهم ریخت . چون هر چی مامان نمیدونست رو اونها میدونستن و بدون قصد و قرض توی حرفهاشون به زبون می آوردن ...
مثلا همین قضیه رضا رو ، مادر شوهرم با مهربونی گفت :" عروسم خیلی خوبه ، شیری که بهش دادی حلالش باشه ... الان کدوم دختری با برادرشوهرش زندگی میکنه ؟
یا مثلا قضیه ی اینکه چندبار تا حالا صاحب خونه وسایلمون رو گرفته و خودمونو بیرون کرده .... حتی قضیه ی چند وقتی که توی مرقد امام بودیم رو هم تعریف کردن ...
مامانم بمن نگاه کرد ، اونجا حرفی نزد و گذشت . ولی بعدش با قدرت حرف زده بود که حضور برادرت توی خونه ات ، بین تو و زنت سردی میاره ... مگه میشه زن همیشه توی خونه خودش پوشیده باشه ؟ تازه از این به بعد توقع داری جلو داداشت سینه اش رو بده دهن بچه ات تا شیر بخوره ؟
هر چی مامان گفت رو قدرت تایید کرد و قول داد که رضا بره برای خودش خونه بگیره ( آره ، دو بار) ... خودش هم بچسبه به کار و زندگیش ...
16 خرداد 1390 .... کل شب رو درد داشتم ... تا صبح یا راه رفتم و یا نشستم ... حتی یک ساعت هم نخوابیدم ...
صبح قرآن رو برداشتم و چند صفحه ای خوندم که یهو احساس کردم خیس خیس شدم ... مامان رو بیدار کردم و با گریه گفتم : " مامان نمیتونم دستشوییمو نگه دارم "
مامان تا به پاهای من نگاه کرد ، گفت کیسه آبت پاره شده دختر ... قدرت رو بیدار کرد و با سرعت رفتیم سمت بیمارستان ... اونقدر وحشت کرده بودم که درد یادم رفته بود و فقط و فقط ترس بود ...
ساعت 8 و نیم صبح منو بستری کردن و بهم آمپول زدن ... هنوز آماده زایمان نبودم و باید با آمپول آماده ام میکردن ... دکتر بهم گفت تو چقدر کوچولویی برای مامان شدن دختر و بعد یه چیزی به پرستار گفت و رفت. من هر چند دقیقه به درد بد میپیچید توی وجودم و بعد رد میشد و باز دوباره از اول ....
هر سوره ای که بلد بودم رو خوندم ، هر امامی که میشناختم رو صدا زدم و آخرش فقط مامانم رو صدا میزدم ...
ساعت 10 شب بود و اونقدر درد کشیده بودم که بی حس شده بودم و خوابم میومد ... همون دکتر صبح اومد ... تا منو دید با ترس پرسید تو چرا هنوز اینجایی ؟
دوید رفت به سمت پرستاری و با دعوا چیزایی گفت ... وسط حرفهاش شنیدم که بچه اگر مرده باشه کی پاسخگوئ؟
دنیام روی سرم خراب شد ... ماهی کوچولوی من مرده ؟ خوابم پرید و زدم زیر گریه ... دکتر اومد بالای سرم و معاینه ام کرد و بعد دو تا آمپول زد و گفت ببریدش اتاق زایمان ...
حتما بیمارستان دولتی بوده ، از اینایی که دانشجوها به مریض رسیدگی میکنن
تو 14 ساعت درد داشتی ؟ تازه کیسه آبت هم که پاره بوده
واقعا یه مشت بیشعور بودن توی اون بیمارستان ...