خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه بیست و چهارم

شنبه, ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۳۰ ق.ظ

" صفحه بیست و چهارم "

 

روزها میگذشتن و من ماهی کوچولوی توی شکمم رو خیلی دوست داشتم . ( به پارسا میگفتم ماهی کوچولو 😋 چون حرکاتش شبیه ماهی بود و قشنگ حسش میکردم .)

از اون اتفاق و کتک خوردنم چیزی به مامان اینا نگفتم و چون اونها دیگه مشهد زندگی میکردن و فقط تلفنی باهاش حرف میزدم ، راحت میشد واقعیت زندگیمو ازشون پنهان کنم . همیشه داستان های دروغی از اتفاقات خوش براش میگفتم ، دقیقا همون دروغ هایی که دفتر خاطراتم رو باهاش پر کرده بودم ...

بعد از اون شب با قدرت حرف نزدم ، البته برای اون هم اهمیتی نداشت و راستش رو بخواید تلاشی هم نکرد ... فقط هر دو سه شب یکبار ، چند دقیقه ای بهم تجاوز میکرد و میرفت میخوابید . 

-------------------------------------------------

 

چرا میگم تجاوز ؟ شما اسم رابطه ای که توش هیچ حسی نیست ، هیچ عشقی نیست رو چی میذارید ؟ من بخاطر رفتارش قهرم و حتی بهش نگاه نمیکنم و اون با من کاری که دوست داره رو میکنه و من همون چند دقیقه ، اونقدر مشتم و دندونهامو بهم فشار میدم که ناخونم کف دستامو زخمی میکنه ...

 

تجاوز چیه اگر اینکار تجاوز نیست ؟

بگذریم .... حالت تهوع میگیرم وقتی بهش فکر میکنم ...

 

هفته ی آخر بارداریم ، مامان بابا رو راضی کرده بود و اومد پیشم تا مواظبم باشه ...

با اومدن مامان ، دنیام بهشت شد ... باورتون نمیشه که بعد از چندسال زندگی مشترک فقط همون چند روز احساس امنیت و آرامش داشتم ...

 

رفتار قدرت هم خوب شده بود  ،اون همیشه ظاهر قضیه رو حفظ میکرد و منم از این کارش راضی بودم . نمیخواستم مامان نگرانم بشه و واقعیتها رو ببینه . برای من گل میخرید و برای پسرمون هم چندتایی اسباب بازی ( به حق چیزای ندیده )

 

حضور رضا مامان رو اذیت میکرد ... البته بخاطر راحتی من میگفت ... یه زن پا به ماه که توی گرما باید با روسری و مانتو توی خونه اش باشه ... البته مامان نمیدونست کلا توی این چند سال رضا با من زندگی کرده و من همیشه مانتو و روسری توی خونه میپوشم ...

 

وقتی پدر شوهر و مادر شوهرمم اومدن تهران ، کمی اوضاع بهم ریخت . چون هر چی مامان نمیدونست رو اونها میدونستن و بدون قصد و قرض توی حرفهاشون به زبون می آوردن ...

مثلا همین قضیه رضا رو ، مادر شوهرم با مهربونی گفت :" عروسم خیلی خوبه ، شیری که بهش دادی حلالش باشه ... الان کدوم دختری با برادرشوهرش زندگی میکنه ؟ 

یا مثلا قضیه ی اینکه چندبار تا حالا صاحب خونه وسایلمون رو گرفته و خودمونو بیرون کرده .... حتی قضیه ی چند وقتی که توی مرقد امام بودیم رو هم تعریف کردن ...

 

مامانم بمن نگاه کرد ، اونجا حرفی نزد و گذشت . ولی بعدش با قدرت حرف زده بود که حضور برادرت توی خونه ات ، بین تو و زنت سردی میاره ... مگه میشه زن همیشه توی خونه خودش پوشیده باشه ؟ تازه از این به بعد توقع داری جلو داداشت سینه اش رو بده دهن بچه ات تا شیر بخوره ؟

 

هر چی مامان گفت رو قدرت تایید کرد و قول داد که رضا بره برای خودش خونه بگیره ( آره ، دو بار) ... خودش هم بچسبه به کار و زندگیش ...

 

16 خرداد 1390 .... کل شب رو درد داشتم ... تا صبح یا راه رفتم و یا نشستم ... حتی یک ساعت هم نخوابیدم ...

 

صبح قرآن رو برداشتم و چند صفحه ای خوندم که یهو احساس کردم خیس خیس شدم ... مامان رو بیدار کردم و با گریه گفتم : " مامان نمیتونم دستشوییمو نگه دارم " 

 

مامان تا به پاهای من نگاه کرد ، گفت کیسه آبت پاره شده دختر ... قدرت رو بیدار کرد و با سرعت رفتیم سمت بیمارستان ... اونقدر وحشت کرده بودم که درد یادم رفته بود و فقط و فقط ترس بود ...

 

ساعت 8 و نیم صبح منو بستری کردن و بهم آمپول زدن ... هنوز آماده زایمان نبودم و باید با آمپول آماده ام میکردن ... دکتر بهم گفت تو چقدر کوچولویی برای مامان شدن دختر و بعد یه چیزی به پرستار گفت و رفت. من هر چند دقیقه به درد بد میپیچید توی وجودم و بعد رد میشد و باز دوباره از اول ....

 

هر سوره ای که بلد بودم رو خوندم ، هر امامی که میشناختم رو صدا زدم و آخرش فقط مامانم رو صدا میزدم ...

ساعت 10 شب بود و اونقدر درد کشیده بودم که بی حس شده بودم و خوابم میومد ... همون دکتر صبح اومد ... تا منو دید با ترس پرسید تو چرا هنوز اینجایی ؟

 

دوید رفت به سمت پرستاری و با دعوا چیزایی گفت ... وسط حرفهاش شنیدم که بچه اگر مرده باشه کی پاسخگوئ؟

 

دنیام روی سرم خراب شد ... ماهی کوچولوی من مرده ؟ خوابم پرید و زدم زیر گریه ... دکتر اومد بالای سرم و معاینه ام کرد و بعد دو تا آمپول زد و گفت ببریدش اتاق زایمان ...

 

 

 

 

 

 

نظرات  (۴)

حتما بیمارستان دولتی بوده ، از اینایی که دانشجوها به مریض رسیدگی میکنن

 

تو 14 ساعت درد داشتی ؟ تازه کیسه آبت هم که پاره بوده 

 

 واقعا یه مشت بیشعور بودن توی اون بیمارستان ...

پاسخ:
آره بیمارستان بهارلو

دکتر گفته بود تا یکساعت ، سرعت سرم رو زیاد کنن ولی اونها یادشون رفته بود

اوه اوه چه وضعیت سختی☹😢

از اینکه واقعیت رو اون موقع به مادر و پدرت نگفته بودی ناراحتی؟

پاسخ:
نه  ، از اینکه واقعیت رو فهمیدن ناراحتم

میدونی چرا ؟ جون بعد از فهمیدن واقعیت هم بمن کمی نکردن .....

اون طوری حداقل دلم خوش بود که اونها فکر میکنن من خوشبختم

واقعا خیلی قویی بودی که این همه سختیو تحمل کردی

بالاخره همشو تا اینجا خوندم

انشاا... ک پارسای عزیز سفیدبخت باشه

دمت گرم ک ی پا مرد بودی واسه خودت بانوجان

پاسخ:
دورت بگردم ، مهربون 🥰

امیدوارم تا آخر قصه کنارم بمونم .. 🎈🍭

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی