چطور من شدم ؟ صفحه نوزدهم
" صفحه نوزدهم "
هنوز یک هفته هم از شروع زندگی مشترکمون نگذشته بود که ، رضا ( برادرشوهرم ) بهم سیلی زد ...!
اونم فقط سر اینکه لباسای کثیفش رو در نیاورده بود و منم با لبخند چندبار ازش خواستم اینکارو بکنه تا فرش و ملافه کثیف نشه و یهو گوشم زنگ زد ...!
الانم که یادش میفتم از اون حجم بیشعوری حالت تهوع میگیرم ...!
به قدرت نگاه کردم که حرفی نمیزد و تلویزیون نگاه میکرد ، انگار اونجا نبود و انگار اتفاقی نیفتاده بود . برای اولین بار قلبم شکست و این خیلی درد داشت . چادرمو سر کردم و رفتم امام زاده ای که دو دقیقه با خونمون فاصله داشت .
چسبیدم به ضریح و تا میتونستم گریه کردم ، دلم میخواست برم به بابام بگم که اون منو زده ... منو زده ، منی که حتی یکبار هم روش دست بلند نکردی ...!!! باید میرفتم و بهش میگفتم ... ولی چرا اینکارو نکردم ؟!
-----------------------------------------
وقتی اومدم بیرون از امام زاده ، شب شده بود ... سرکوچه که رسیدم میتونستم خونه رو ببینم ... ولی دوست نداشتم برم اونجا ،میخواستم برگردم برم خونمون ، بابا حتما منو میبخشید . ولی خب ، نباید که با کوچکترین مشکل جا بزنم ؟! من همه چیزو درست میکنم ...!!
یه نفس عمیق کشیدم و وارد خونه شدم ... انگار اتفاقی نیفتاده و همه چیز آروم گذشت ...
راستش دوست ندارم همه ی اتفاقات گندی که توی اون خونه افتاد رو براتون تعریف کنم ، خلاصه اش که سخت بود و رقت انگیز ... کلفتی بودم که لباس میشست و غذا میپخت ، بدون اینکه بهش توجه بشه ... هیچوقت تایم دوتایی با قدرت نداشتیم ... همیشه دوستاش و داداشش توی اون اتاق 12 متری بودن و من نمیدونستم چرا اونجام ؟؟؟!!
همه چیز سخت بود ولی خب اولش بود دیگه ، نه ؟!! مطمئن بودم همه چیز درست میشه ... مقاومت نمیکردم و منم کنار دوستاش مینشستم و میگفتم و میخندیدیم ...
خیلی طول نکشید که توی دفتر خاطرات جدیدم پر شد از ، خاطرات خوب دروغی ... میپرسی چطور میشه خاطرات دروغی باشه ؟! الان بهت میگم ....
هیچ اتفاق بدی رو توی دفترم نمینوشتم ، چون نمیخواستم یادآوری بشه برام ، اتفاق خوب زیادی ، هم برام نمیفتاد که باعث بشه اون همه تحقیر و شکستن غرور رو تحمل کنم . پس برای خودم داستان ساختم . از گل هایی نوشتم که هیچ وقت برام خریده نشد ، از ابراز علاقه هاییی که هیچوقت بهم نشد ، از احترام و اعتماد و حال خوب و غیره و غیره و غیره ....
برای سر پا موندن باید به خودم دروغ میگفتم ... باید به همه دروغ میگفتم ، به عمه ، عمو ، مامان و همه ی فامیل ها ...
قدرت مرد کار نبود ، دو روز با دعوا میرفت سرکار و چهار روز نمیرفت . خیلی زود کرایه خونه ها روی هم انباشه شد و از اونجا بیرونمون کردن و برای کرایه خونه های عقب افتاده وسایل خونمون رو برداشتن . قدرت پشیمون بود از بی مسئولیتیش و من بهش قوت قلب میدادم که از صفر شروع میکنیم و اینبار همه چیز رو خوب درست میکنیم .
اون بمن قول داد ، که قدرت قبل نباشه ، ازم معذرت خواهی کرد و تشکر کرد که کنارشم .
این فرصت من بود برای درست کردن زندگیم ... من کنار قدرت هم میتونستم خوشبخت باشم و فقط باید بیشتر تلاش کنم ... اون شاید بی مسئولیت باشه ولی منو دوست داره ...!!!
دو ماه تمام ، توی مرقد امام چادر زدیم و اونجا زندگی کردیم ، رضا هم برگشت روستاشون . سقفی بالای سرمون نبود ولی خب میدیدم که قدرت داره تمام تلاشش رو میکنه ، صبح تا بعدازظهر میرفت سرکار و پول خوبی هم در می آورد .
یه آدم خیّر ، وقتی فهمید توی چادر زندگی میکنیم ، بما یک میلیون تومن قرض داد .
یک خونه اجاره کردیم که طبقه ی همکف بود و یک پیرزن و پیرمرد طبقه بالا بودن . خیلی بزرگتر و راحت تر از خونه قبلی بود . همه چیز خوب بود و توی دو هفته ، تونستیم وسایل دسته دوم برای خونمون بخریم . قدرت سر کار میرفت و منم کارهای خونه رو انجام میدادم .
برای اولین بار حس کردم میتونم بهش اعتماد کنم و همه چیز روبراه شد و سختی ها تموم شده . راستش برای دو هفته خوشحال بودم ...!! ولی فقط همینقدر طول کشید ...
رضا دوباره اومد تهران و اینبار با خودش خواهرش اکرم رو هم آورده بود . من اکرم رو خیلی دوست داشتم و چون تازه نامزد کرده بود ، خیلی براش خوشحال بودم ولی دوست نداشتم رضا اونجا باشه .... اون توی سختی تنهامون گذاشت و رفت و حالا که برای خودمون آشیونه ساختیم برگشته ؟!
مثل همیشه ، اهل دعوا و ناله کردن نبودم ، کنارشون گفتم و خندیدم تا از اونجا بودن حس بدی نداشته باشن .
ولی چند روز بیشتر طول نکشید که قدرت شد همون آدم سابق و دوباره زندگی شد جهنمی که مجبوری توش لبخند بزنی و از خاطرات خوشی که برات اتفاق نیفتاده بنویسی ...!!
الهی بمیرم من ، چی کشیدی تو دختر
اونموقع فکر کنم 17 یا 18 ساله بودی دیگه ؟