چطور من شدم ؟ صفحه بیستم
" صفحه بیستم "
قدرت و رضا هر چند روز یکبار چند ساعنی میرفتن سرکار و بیشتر وقتشون به بطالت میگذشت . پس منو اکرم تصمیم گرفتیم که بریم سر کار ...
از طرفی اکرم باید پول برای جهیزیه اش جمع میکرد و منم که برای گذران زندگی ...!!( راستش دیگه دوست نداشتم به خاطر کرایه خونه ، بندازنمون بیرون )
خیلی توی روزنامه ی همشهری دنبال کار گشتیم ، دو تا دیپلمه بودیم که سن و سالی نداشتیم و زیاد جدی گرفته نمیشدیم . تا اینکه یه جا رفتیم بصورت نیمه وقت ، بازاریابی تلفنی برای دستگاه کاهش سوخت ماشین ....
خلاصه که دوتایی با عشق و علاقه صبح پر انرژی میرفتیم و ظهر هم بر میگشتیم . ولی یکماه بیشتر طول نکشید و از نظر مردا مون کار ما ارزشی نداشت و لازم نکرده بود بریم سر کار 😐
---------------------------------------------
سه چهار ماهی از اومدن اکرم اینا میگذشت که قرار شد بریم فشم خوش بگذرونیم . ( نامزد اکرم اسمش یوسف بود و پارکبان یکی از رستورانای تو راهی فشم بود .)
پس رفتیم اونجا و بساط آتیش رو راه انداختیم .
یهو من یه چیزی دست قدرت دیدم و فهمیدم که یواشکی میخواد جایی بره ... کنجکاو شدم و رفتم دنبالش ...
پشت یه تخته سنگ کنار رودخونه ی فشم ، وایستاد و دو سه تا قرص رو با هم خورد ... نگران شدم ...!! مریض شده و بمن نگفته ؟!
از اونجا رفتم و چیزی بهش نگفتم ، ولی نگران بودم کل روز و همش چشمم به قدرت بود که ببینم حالتی از مریضی داره یا نه !!!
شب که برگشتیم ، یواشکی قرص رو از جیبش برداشتم و اسمش رو یادداشت کردم ... ترامادول ..!!!
صبح هنوز همه خواب بودن که به هوای نون رفتم بیرون از خونه و تا داروخونه سر خیابون دویدم ...
اسم رو بهش نشون دادم و پرسیدم این واسه چه مریضی خوبه ...؟
یه پیرمرد مهربون بود که کاغذ رو ازم گرفت و پرسید عزیزم ، این قرص رو برای کی میخوای ؟
گفتم نمیخوام ... فقط میخوام بدونم برای چه مریضیه ؟!! بعد براش گفتم که شوهرم هر بار 2 یا 3 تا همزمان میخوره .
سرش رو پایین انداخت و با برگه ی توی دستش بازی میکرد ... سعی کرد کلمات درستی رو به زیون بیاره ...
گفت : دخترم ، از شوهرت بخواه آزمایش اعتیاد بده
منی که فکر میکردم تنها ماده ی مخدر تریاکه ، با لبخند گفتم : نه ، چیزی نمیکشه ...
به سادگی من لبخند زد و گفت : پس خیالت راحت باشه ، شوهرت مریض نیست ...
قضیه رو برای اکرم تعریف کردم ، گفت بهتره به روش نیارم ، چون اونجوری پر رو میشه و دیگه یواشکی اینکارو نمیکنه ... !
قدرت معتاد بود ؟! متوجه نمیشدم ... پس به حالت هاش قبل و بعد خوردن قرص ها نگاه میکردم و میخواستم دلیل کارش رو بفهمم ...
فهمیدم که وقتایی باهام خوبه که قرص رو خورده و وقتایی باهام دعوا میکنه که باید قرص رو بخوره 😑
نه .... این مرد نمیخواست اجازه بده که بتونم دوستش داشته باشم ... !!
از طرفی مردای فامیل رو میدیدم که سرکار میرفتن و زندگی راحتی برای همسراشون فراهم کرده بودن و از طرفی زندگی من که هر روزش با التماس به قدرت میگذشت که تو رو خدا برو سر کار تا حداقل بتونم یه چیزی بخرم غذا درست کنیم .
حتی یوسف هم شبانه روز کار میکرد و به اکرم خیلی احترام میذاشت ... همیشه به اکرم میگفتم که ، خیلی بهت حسودیم میشه و اون در جواب میگفتم ، ولی به اندازه ای که قدرت دوستت داره ، یوسف منو دوست نداره ....
منم خیلی ساده لوحانه به حرفش اعتماد میکردم .
اون منو دوست داره ، منم حتما یه چیزی پیدا میکنم که بتونم دوستش داشته باشم ... !! فقط زمان لازم بود و صبر ... این صبور بودن رو مامان یادم داده ... با خودم همش تکرار کردم که من درستش میکنم و خدا بهم کمک میکنه و دفتر خاطراتم رو باز با این جملات مثبت دروغی پر کردم ...!!
اون روز نمیدونستم به جایی در زندگیم میرسم که هر ساعت با خودم تکرار میکنم :
دل من ، مرگ میخواهد .... دل من ، مرگ میخواهد
صبر ایوب داشتی دختر