خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه بیست و سوم

دوشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۱۷ ب.ظ

" صفحه بیست و سوم "

 

مجبور بودیم خونه رو تخلیه کنیم ... چون به اندازه کافی به صاحب خونه بدهکار بودیم ... دوباره وسایلمون رو گذاشتیم و فقط چند تا کارتون ، دو تا چمدون و دو دست رخت خواب با خودمون بردیم .

 

یه خونه ته یک کوچه باریک پیدا کردیم که پله های آهنی داشت و طبقه دوم رو اجاره میداد . دستشویی و حموم هم روی پشت بوم بود و دوباره پله ی آهنی داشت . 

من از بچگی ترس از ارتفاع داشتم و این پله های آهنی که از وسطشون پایین دیده میشد ، ترسم رو بیشتر میکرد . ولی خب با پولی که داشتیم اینجا رو با هزارتا التماس جور کرده بودیم .... پس دو دستی از نرده ها میگرفتم و با چشمای بسته میرفتم بالا و پایین .

4 ماهه بودم ، شکمم بالا اومده بود و من خیلی خوشحال بودم ولی خب چیزی درست نشده بود ... قدرت و رضا و دوستای مجردشون هرشب خونه ی ما بودن و قلیون میکشیدن . من هم برای اینکه بچه ام توی شکمم اذیت نشه ، میرفتم روی همون پله های ترسناک مینشستم و به آسمون نگاه میکردم ...

-------------------------------------

 

( من چقدر ماه رو دوست دارم ... عاشق تماشا کردنشم و دیدنش قلبم رو آروم میکنه... )

 

رفتم سونوگرافی و دکتر گفت بچه ام پسره و من از ذوقم نمیدونستم چیکار کنم ... آخه همش آرزو میکردم بچه ام پسر باشه و اسمشو بزارم پارسا .... بعد صداش کنم پارسای من ....

از اتاق سونو که بیرون اومدم دیدم بقیه زن و شوهری اومدن به جز من ... راستش من همیشه تنها بودم ... توی دکتر ، توی خرید ، توی گریه کردن ، توی خندیدن ... حتی امروز هم هر چقدر به قدرت گفتم بیا بچه رو ببین ، نیومد باهام و خونه میوند .

غمگین شدم ، ولی خب به پسرم که فکر کردم با خودم گفتم گور بابای بقیه ... 

 

دوباره عکسشو چسبوندم به دفتر خاطراتم و کلی باهاش حرف زدم و درد و دل کردم .

 

قدرت یه مغازه توی شیان پیدا کرده بود که شریکی با یکی دیگه اجاره اش کردن ... یه فست فود راه انداختن و قدرت ظهر میرفت و آخر شب میومد ...

از وقتی که رفت سرکار ، با خودم گفتم : آخ جون دیگه همه چیز درست شد . 

داشت خوب پیش میرفت ... زندگیمون عادی شده بود و قدرت وقت رفیق بازی نداشت . رضا باز هم پیش ما بود ولی اشکالی نداشت ، چون دوتایی داشتن زحمت میکشیدن ... شبها براشون شام درست میکردم و تا یک و دو شب بیدار میموندم تا برسن خونه ...

7 ماهه باردار بودم که رضا هم با دوست دخترش نامزد کردن . اسمش طاهره بود و با موهای فرفری و چشمای قهوه ایش خیلی تودل برو بود ... من خیلی دوستش داشتم و حتی خودم رفتم و با خانواده اش صحبت کردم .

البته درباره اخلاق تند رضا و بد دلیش تذکر داده بودم و اونها هم پذیرفتن .

خلاصه که بعد از اون 4 نفری زندگی کردیم و وسط اتاق یک پرده زدیم تا شاید بشه کمی راحت تر باشیم . طاهره دختر خوبی بود ولی بلد نبود توی کارها بهم کمک کنه و من با شکا بالا اومده و کمردرد شدید مجبور بودم همه ی کارها رو خودم انجام بدم و واقعا سخت بود . ولی اشکالی نداشت ، مهم این بود داشت همه چیز خوب پیش میرفت .

 

همه چیز خوب پیش میرفت ؟! ( لا اقل من اینطوری فکر میکردم )

 

8 ماهه شده بودم که قدرت یکی دیگه شده بود ... نمیدونستم چرا ؟!! من از همیشه مهربون تر بودم و سعی میکردم توی خونه همه چیز روبراه باشه تا همه اضی باشن ولی قدرت یکی دیگه شده بود ...

 

بعد از شام داشتیم برای خواب آماده میشدیم و من بخاطر کار زیاد نمیتونستم از جام بلند شم ... بهش گفتم " عزیز یه لیوان آب برام میاری ؟" " دراز کشید و توجهی نکرد و گوشیشو گرفت دستش ... فکر کردم شاید فکرش مشغول بوده و نشنیده ... دوتا زدم به بازوش و با لبخند گفتم آب میخوام ...

 

یهو جنی شد ... بلند شد و نشست روی سینه ام و دو دستی هی بهم سیلی میزد ... چپ و راست و من نمیتونستم دفاع کنم چون دستام زیر پاهاش بود . شاید ده بار بیشتر زد و رضا حتی نیومد اونو نگه داره ... فقط صدای گریه ی طاهره و صدای ضربه ی سیلی ها رو میشنیدم ..

 

بلند شد و سرجاش دراز کشید و پشتش رو کرد بمن و گفت " پدر سگ انگار من نوکرشم ... "

 

؟؟؟؟؟؟ الان چیشده بود؟ اولین باری بود که منو میزد ، تا به اون روز آزار روحی و عاطفی بود و الان روم دست بلند کرده بود ...

 

چی شده بود ؟! چی تغییر کرده بود ؟!!

 

نمیتونستم تکون بخورم ، گریه میکردم و شکمم و کمرم درد میکرد . بازم صدای طاهره : " ولم کن رضااااا ... " ( رضا نمیزاشت بیاد پیشم و میگفت دخالت نکن )

 

طاهره اومد و کمکم کرد بلند شم ...!! با هم رفتیم روی پشت بوم ... همو بغل کردیم و شاید بیشتر از یکساعت گریه کردیم ، بدون اینکه حرفی بزنیم ...

 

آروم که شدیم ازم معذرت خواهی کرد و گفت : ببخشید که نتونستم کمکت کنم ، رضا محکم نگهم داشته بود ... بهش لبخند زدم ، ولی حرفی برای گفتن نداشتم ، من جلو اونها تحقیر شده بودم ، تنها چیزی که برام مونده بود غرورم بود که اون هم شکست .

 

رفتیم پایین و سر جاهامون دراز کشیدیم ... حتی آب هم نخوردم ...

 

قدرت خوابیده بود و من حتی نگاهش نکردم ... اون مرد نمیخواست من دوستش داشته باشم ... و من هم حتی یک بار هم دوستش نداشتم .

 

ولی واقعا چرا منو زد ؟ چطور جرات کرد که منو بزنه ؟ اون مثل سگ از بابا میترسید و هر چی هم میشد روم دست بلند نمیکرد تا یک وقت به بابام نگم ...

 

کل شب بیدار بودم و صورتم خیلی میسوخت ... 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات  (۳)

خدا لعنتش کنه 

 

ببخشیدا ولی خیلی حرومزاده بوده که دست روی زن حامله بلند کرده 

پاسخ:
😥 تحقیر شدنم خیلی دردناک تر بود

من برای تو بمیرم که اینقدر ظلم دیدی و بعدش لبخند زدی 

 

چطور اینقدر مهربون بودی آخه ؟

پاسخ:
خودم اسمش رو ضعف میزارم 😞🌹
۱۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۲۱:۲۶ راسینآل نوشت

متاسفم عزیزم :(

پاسخ:
🙏🏼🥰 ممنونم از همدردیت

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی