چطور من شدم ؟ صفحه بیست و سوم
" صفحه بیست و سوم "
مجبور بودیم خونه رو تخلیه کنیم ... چون به اندازه کافی به صاحب خونه بدهکار بودیم ... دوباره وسایلمون رو گذاشتیم و فقط چند تا کارتون ، دو تا چمدون و دو دست رخت خواب با خودمون بردیم .
یه خونه ته یک کوچه باریک پیدا کردیم که پله های آهنی داشت و طبقه دوم رو اجاره میداد . دستشویی و حموم هم روی پشت بوم بود و دوباره پله ی آهنی داشت .
من از بچگی ترس از ارتفاع داشتم و این پله های آهنی که از وسطشون پایین دیده میشد ، ترسم رو بیشتر میکرد . ولی خب با پولی که داشتیم اینجا رو با هزارتا التماس جور کرده بودیم .... پس دو دستی از نرده ها میگرفتم و با چشمای بسته میرفتم بالا و پایین .
4 ماهه بودم ، شکمم بالا اومده بود و من خیلی خوشحال بودم ولی خب چیزی درست نشده بود ... قدرت و رضا و دوستای مجردشون هرشب خونه ی ما بودن و قلیون میکشیدن . من هم برای اینکه بچه ام توی شکمم اذیت نشه ، میرفتم روی همون پله های ترسناک مینشستم و به آسمون نگاه میکردم ...
-------------------------------------
( من چقدر ماه رو دوست دارم ... عاشق تماشا کردنشم و دیدنش قلبم رو آروم میکنه... )
رفتم سونوگرافی و دکتر گفت بچه ام پسره و من از ذوقم نمیدونستم چیکار کنم ... آخه همش آرزو میکردم بچه ام پسر باشه و اسمشو بزارم پارسا .... بعد صداش کنم پارسای من ....
از اتاق سونو که بیرون اومدم دیدم بقیه زن و شوهری اومدن به جز من ... راستش من همیشه تنها بودم ... توی دکتر ، توی خرید ، توی گریه کردن ، توی خندیدن ... حتی امروز هم هر چقدر به قدرت گفتم بیا بچه رو ببین ، نیومد باهام و خونه میوند .
غمگین شدم ، ولی خب به پسرم که فکر کردم با خودم گفتم گور بابای بقیه ...
دوباره عکسشو چسبوندم به دفتر خاطراتم و کلی باهاش حرف زدم و درد و دل کردم .
قدرت یه مغازه توی شیان پیدا کرده بود که شریکی با یکی دیگه اجاره اش کردن ... یه فست فود راه انداختن و قدرت ظهر میرفت و آخر شب میومد ...
از وقتی که رفت سرکار ، با خودم گفتم : آخ جون دیگه همه چیز درست شد .
داشت خوب پیش میرفت ... زندگیمون عادی شده بود و قدرت وقت رفیق بازی نداشت . رضا باز هم پیش ما بود ولی اشکالی نداشت ، چون دوتایی داشتن زحمت میکشیدن ... شبها براشون شام درست میکردم و تا یک و دو شب بیدار میموندم تا برسن خونه ...
7 ماهه باردار بودم که رضا هم با دوست دخترش نامزد کردن . اسمش طاهره بود و با موهای فرفری و چشمای قهوه ایش خیلی تودل برو بود ... من خیلی دوستش داشتم و حتی خودم رفتم و با خانواده اش صحبت کردم .
البته درباره اخلاق تند رضا و بد دلیش تذکر داده بودم و اونها هم پذیرفتن .
خلاصه که بعد از اون 4 نفری زندگی کردیم و وسط اتاق یک پرده زدیم تا شاید بشه کمی راحت تر باشیم . طاهره دختر خوبی بود ولی بلد نبود توی کارها بهم کمک کنه و من با شکا بالا اومده و کمردرد شدید مجبور بودم همه ی کارها رو خودم انجام بدم و واقعا سخت بود . ولی اشکالی نداشت ، مهم این بود داشت همه چیز خوب پیش میرفت .
همه چیز خوب پیش میرفت ؟! ( لا اقل من اینطوری فکر میکردم )
8 ماهه شده بودم که قدرت یکی دیگه شده بود ... نمیدونستم چرا ؟!! من از همیشه مهربون تر بودم و سعی میکردم توی خونه همه چیز روبراه باشه تا همه اضی باشن ولی قدرت یکی دیگه شده بود ...
بعد از شام داشتیم برای خواب آماده میشدیم و من بخاطر کار زیاد نمیتونستم از جام بلند شم ... بهش گفتم " عزیز یه لیوان آب برام میاری ؟" " دراز کشید و توجهی نکرد و گوشیشو گرفت دستش ... فکر کردم شاید فکرش مشغول بوده و نشنیده ... دوتا زدم به بازوش و با لبخند گفتم آب میخوام ...
یهو جنی شد ... بلند شد و نشست روی سینه ام و دو دستی هی بهم سیلی میزد ... چپ و راست و من نمیتونستم دفاع کنم چون دستام زیر پاهاش بود . شاید ده بار بیشتر زد و رضا حتی نیومد اونو نگه داره ... فقط صدای گریه ی طاهره و صدای ضربه ی سیلی ها رو میشنیدم ..
بلند شد و سرجاش دراز کشید و پشتش رو کرد بمن و گفت " پدر سگ انگار من نوکرشم ... "
؟؟؟؟؟؟ الان چیشده بود؟ اولین باری بود که منو میزد ، تا به اون روز آزار روحی و عاطفی بود و الان روم دست بلند کرده بود ...
چی شده بود ؟! چی تغییر کرده بود ؟!!
نمیتونستم تکون بخورم ، گریه میکردم و شکمم و کمرم درد میکرد . بازم صدای طاهره : " ولم کن رضااااا ... " ( رضا نمیزاشت بیاد پیشم و میگفت دخالت نکن )
طاهره اومد و کمکم کرد بلند شم ...!! با هم رفتیم روی پشت بوم ... همو بغل کردیم و شاید بیشتر از یکساعت گریه کردیم ، بدون اینکه حرفی بزنیم ...
آروم که شدیم ازم معذرت خواهی کرد و گفت : ببخشید که نتونستم کمکت کنم ، رضا محکم نگهم داشته بود ... بهش لبخند زدم ، ولی حرفی برای گفتن نداشتم ، من جلو اونها تحقیر شده بودم ، تنها چیزی که برام مونده بود غرورم بود که اون هم شکست .
رفتیم پایین و سر جاهامون دراز کشیدیم ... حتی آب هم نخوردم ...
قدرت خوابیده بود و من حتی نگاهش نکردم ... اون مرد نمیخواست من دوستش داشته باشم ... و من هم حتی یک بار هم دوستش نداشتم .
ولی واقعا چرا منو زد ؟ چطور جرات کرد که منو بزنه ؟ اون مثل سگ از بابا میترسید و هر چی هم میشد روم دست بلند نمیکرد تا یک وقت به بابام نگم ...
کل شب بیدار بودم و صورتم خیلی میسوخت ...
خدا لعنتش کنه
ببخشیدا ولی خیلی حرومزاده بوده که دست روی زن حامله بلند کرده