چطور من شدم ؟ صفحه هجدهم
"صفحه هجدهم "
چند بار ، پدر و مادر قدرت اومدن خواستگاری و با بابا حرف زدن . ولی بابا یک کلام فقط میگفت نه . میگفت من دخترمو میشناسم ، نمیتونه با یکی مثل پسر تو بسازه .
از اونها اصرار و از بابا انکار . ته دلم خوشحال بودم که بابام اینقدر روی من شناخت داره ولی خب ، باید موافقت میکرد چون این تنها راهی بود که داشتم .
چاره ی کار یک هفته اعتصاب غذا بود .... بابا موافقت کرد که بعد از سربازی رفتن قدرت ، همچنین بعد از سال بابابزرگ ، عقد کنیم . ( ولی دیگه نگاهم نکرد ، هیچوقت ... )
---------------------------------
بعد از سال بابابزرگ ، با چند نفر از بزرگای فامیل ، اومدن خونمون خواستگاری ، قدرت دفترچه سربازی فرستاده بود و کچل کرده بود . ( ما هم بهش اعتماد کردیم ...!) پول حلقه هامونو حتی مامان داده بود و اون حتی هزار تومن هم خرج نکرد ، پولی نداشت که خرج کنه .
خلاصه که ، رفتیم آزمایش و بعد از اون هم محضر ، ولی چون شناسنامم عکس دار نبود و مدرسه میرفتم ، عقدم رو توی شناسنامم ثبت نکردن .
همه چیز تموم شد ... گریه میکردم ... برای تمام آرزوهایی که به باد رفته بودن ، ولی همه فکر میکردن ، اشک شوقه و منم گذاشتم اینطوری فکر کنن .
خیلی سعی میکردم که قدرت رو دوست داشته باشم . با خودم میگفتم باید بهش فرصت بدم ، اون منو خیلی دوست داره و حتما برای خوشبختی من هر کاری میکنه .
پس برای همین ، فقط خوبی هاشو دیدم ... زیاد نبود ولی برای من کافی بود !!
سعی کردم بیشتر باهاش وقت بگذرونم تا حسم بهش عمیق تر بشه ، تا شاید برای اون اتفاق ببخشمش . همه چیز داشت خوب پیش میرفت ولی دوباره اون خرابکاری کرد ...!!
اون نرفت سربازی و زد زیر قول خودش 😞 حتی سر یک کار هم نمیموند و همه ی کارها براش سخت بودن .
بابا سرزنشم میکرد که انتخابم اشتباه بوده ، ولی میگفت هنوزم میتونم طلاق بگیرم و چیزی عوض نشده . ولی من که نمیتونستم اینکارو بکنم .
عذاب وجدان داشتم ، من زندگی همه رو خراب کرده بودم ، همه خانوادم داشتن اذیت میشدن . ولی برای اشتباه منو قدرت نباید بقیه عذاب بکشن .
پس دومین تصمیم اشتباه خودمو گرفتم .
بدون اینکه عروسی بگیریم ، با قدرت رفتیم و یک اتاق 12 متری اجاره کردیم . دو تا دلیل داشتم برای اینکارم : اول اینکه نمیخواستم لباس سفید عروس تنم کنم و الکی لبخند بزنم و دوم اینکه نمیخواستم بابام خرج عروسی و جهیزیه بده ، اونم برای مردی که بی مسئولیت و بی عرضه است .
اشتباه من بود و منم به تنهایی باید تاوان میدادم .
پس 16 سالم بود که شدم زن خانه دار ، تازه مادر هم شده بودم چون برادر شوهرم که از من یکی ، دو سال بزرگتر بود هم با ما زندگی میکرد .
یه اتاق 12 متری توی طبقه سوم ، بدون آشپزخونه ،که دستشویی توی حیاط بود و حمام روی پشت بام .
دو سه روز از بودن من توی اون خونه میگذشت و من سرظهر خوابم برده بود ،یهو صدای مامانم رو شنیدم که داره اسمم رو صدا میکنه .
با عجله چشمامو باز کردم و بلند شدم ، توی راه پله داد زدم جانم ...!! جانم مامان ..!!
اینجا کجاست ؟ اینکه راه پله ی خونه ما نیست ... آپدیت شدم ، بغضم گنده شد و داشت خفم میکرد ...
افتادم روی زانوم و زار زدم ... دلم برای خودم میسوخت ، برای مامان و بابا هم ...
الان چه احساسی دارن ؟ دو روزه باهاشون حرف نزدم ... دلم تنگ شده براشون ... من خیلی خودخواه بودم ؟!
ولی با خودم حرف زدم و خودمو آروم کردم . ( این عادت رو از بچگی داشتم و حتی الان که 31 سالمه هم این عادت رو دارم )
به قدرت زنگ زدم و بهش گفتم برام یک دفتر خاطرات بخره و زودتر برگرده تا بریم بیرون بچرخیم . اون موقع قدرت با موتور کار میکرد و پیک موتوری بود .
زود برگشت و برام یک دفتر قشنگ با جلد صورمه ای خریده بود . فهمید گریه کردم و بهم لبخند زد و گفت زود آماده شم بریم بیرون . منم با ذوق بلند شدم و زود حاضر شدم .
آره ، من اونقدر قوی بودم که بتونم یک زندگی خوب بسازم ... میتونستم کنار قدرت بمونم و با کمک هم زندگی خوبی داشته باشیم . میتونستم از قدرت یه آدم مسئولیت پذیر بسازم . اون منو خیلی دوست داره پس حتما خودشو تغییر میده .
ولی زهی خیال باطل ...
عزیزدلم
هیچکس رو نمیشه تغییر داد ، خود طرف باید بخواد تا تغییر کنه