خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اشتباه پشت اشتباه» ثبت شده است

" صفحه سی و هفتم "

 

شب اولی که توی پانسیون خوابیدم رو هرگز فراموش نمیکنم .

یه آرامش خاصی داشتم ... دیگه قرار نبود از کسی بترسم ، دیگه بهم آسیبی نمیرسید . میتونستم شب رو با خیال راحت بخوابم .

ولی ... دلتنگ پارسای خودم بودم ، کاش میتونستم اون رو هم با خودم بیارم . الان توی چه شرایطی بود ؟ بهش غذا داده بودن ؟ اذیتش میکردن ؟

همه چیز رو به خدا سپردم و با فکر اینکه زود همه چیز رو درست میکنم خوابیدم .

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۸ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۳۳
ستاره برزنونی

" صفحه سی و چهارم "

 

چند روزی با حالت تهوع و سردرد گذشت ... 

از روز دعوا با قدرت دیگه با هم حرف نزده بودیم و فقط اکرم ( خواهرشوهر وسطی ) به دیدنم میومد  . خیلی دختر خوبی بود و خیلی منو درک میکرد  ،بنظرم اون و شوهرش یوسف تنها کسایی بودن که میدونستن اونی که این وسط داره زجر میکشه فقط و فقط منم ....

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۵
ستاره برزنونی

" صفحه سی و سوم "

 

بابام جوری با قدرت حرف زد که کم مونده بود ازش تشکر کنه بخاطر رفتار زشت و خیانت علنی که انجام داده بود ...

بابا بدون اینکه دوباره برگرده توی خونه بیرون رفت و چند دقیقه بعد هم قدرت رفت . زن صاحب خونه اومد توی خونه و منی که در حال گریه بودم رو دلداری داد و تقریبا اون هم حرفهای بابا رو تکرار کرد .

در واقع همه جوری رفتار کردن که انگار مقصر صد در صد منم و اشتباه از من بوده .

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۰۲ ، ۱۲:۵۴
ستاره برزنونی

" صفحه سی و یکم "

 

دوماه از اجاره کردن خونه ی 20 متریمون میگذشت و قدرت با ماشین دوست باباش کار میکرد و کم کم داشت زندگیمون ، شکل یه زندگی معمولی رو به خودش میگرفت . اما یک تماس تلفنی دوباره قلب منو اعتمادم رو شکست .....

...

قدرت بعد ناهار رفت سرکار و من داشتم به پارسا که الان یکسالش بود شیر میدادم و براش قصه میگفتم که گوشی قدرت زنگ خورد . متوجه شدم گوشیش رو جا گذاشته ... اعتنا نکردم ولی بعد از چندبار تماس متوالی با خودم گفتم شاید کار واجبی باشه ...

شماره به اسم زری سیو شده بود .....

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۵۰
ستاره برزنونی

" صفحه نوزدهم "

 

هنوز یک هفته هم از شروع زندگی مشترکمون نگذشته بود که ، رضا ( برادرشوهرم ) بهم سیلی زد ...!

اونم فقط سر اینکه لباسای کثیفش رو در نیاورده بود و منم با لبخند چندبار ازش خواستم اینکارو بکنه تا فرش و ملافه کثیف نشه و یهو گوشم زنگ زد ...!

الانم که یادش میفتم از اون حجم بیشعوری حالت تهوع میگیرم ...!

به قدرت نگاه کردم که حرفی نمیزد و تلویزیون نگاه میکرد ، انگار اونجا نبود و انگار اتفاقی نیفتاده بود . برای اولین بار قلبم شکست و این خیلی درد داشت . چادرمو سر کردم و رفتم امام زاده ای که دو دقیقه با خونمون فاصله داشت .

چسبیدم به ضریح و تا میتونستم گریه کردم ، دلم میخواست برم به بابام بگم که اون منو زده ... منو زده ، منی که حتی یکبار هم روش دست بلند نکردی ...!!! باید میرفتم و بهش میگفتم ... ولی چرا اینکارو نکردم ؟!

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۵۷
ستاره برزنونی

"صفحه هجدهم "

 

چند بار ، پدر و مادر قدرت اومدن خواستگاری و با بابا حرف زدن . ولی بابا یک کلام فقط میگفت نه . میگفت من دخترمو میشناسم  ، نمیتونه با یکی مثل پسر تو بسازه .

از اونها اصرار و از بابا انکار . ته دلم خوشحال بودم که بابام اینقدر روی من شناخت داره ولی خب ، باید موافقت میکرد چون این تنها راهی بود که داشتم .

چاره ی کار یک هفته اعتصاب غذا بود .... بابا موافقت کرد که بعد از سربازی رفتن قدرت ، همچنین بعد از سال بابابزرگ ، عقد کنیم . ( ولی دیگه نگاهم نکرد ، هیچوقت ... )

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۵۷
ستاره برزنونی