خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه نوزدهم

سه شنبه, ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۵۷ ق.ظ

" صفحه نوزدهم "

 

هنوز یک هفته هم از شروع زندگی مشترکمون نگذشته بود که ، رضا ( برادرشوهرم ) بهم سیلی زد ...!

اونم فقط سر اینکه لباسای کثیفش رو در نیاورده بود و منم با لبخند چندبار ازش خواستم اینکارو بکنه تا فرش و ملافه کثیف نشه و یهو گوشم زنگ زد ...!

الانم که یادش میفتم از اون حجم بیشعوری حالت تهوع میگیرم ...!

به قدرت نگاه کردم که حرفی نمیزد و تلویزیون نگاه میکرد ، انگار اونجا نبود و انگار اتفاقی نیفتاده بود . برای اولین بار قلبم شکست و این خیلی درد داشت . چادرمو سر کردم و رفتم امام زاده ای که دو دقیقه با خونمون فاصله داشت .

چسبیدم به ضریح و تا میتونستم گریه کردم ، دلم میخواست برم به بابام بگم که اون منو زده ... منو زده ، منی که حتی یکبار هم روش دست بلند نکردی ...!!! باید میرفتم و بهش میگفتم ... ولی چرا اینکارو نکردم ؟!

-----------------------------------------

وقتی اومدم بیرون از امام زاده ، شب شده بود ... سرکوچه که رسیدم میتونستم خونه رو ببینم ... ولی دوست نداشتم برم اونجا  ،میخواستم برگردم برم خونمون  ، بابا حتما منو میبخشید . ولی خب ، نباید که با کوچکترین مشکل جا بزنم ؟! من همه چیزو درست میکنم ...!!

یه نفس عمیق کشیدم و وارد خونه شدم ... انگار اتفاقی نیفتاده و همه چیز آروم گذشت ...

 

راستش دوست ندارم همه ی اتفاقات گندی که توی اون خونه افتاد رو براتون تعریف کنم ، خلاصه اش که سخت بود و رقت انگیز ... کلفتی بودم که لباس میشست و غذا میپخت ، بدون اینکه بهش توجه بشه ... هیچوقت تایم دوتایی با قدرت نداشتیم ... همیشه دوستاش و داداشش توی اون اتاق 12 متری بودن و من نمیدونستم چرا اونجام ؟؟؟!!

 

همه چیز سخت بود ولی خب اولش بود دیگه ، نه ؟!! مطمئن بودم همه چیز درست میشه ... مقاومت نمیکردم و منم کنار دوستاش مینشستم و میگفتم و میخندیدیم ... 

 

خیلی طول نکشید که توی دفتر خاطرات جدیدم پر شد از ، خاطرات خوب دروغی ... میپرسی چطور میشه خاطرات دروغی باشه ؟! الان بهت میگم ....

 

هیچ اتفاق بدی رو توی دفترم نمینوشتم ، چون نمیخواستم یادآوری بشه برام ، اتفاق خوب زیادی ، هم برام نمیفتاد که باعث بشه اون همه تحقیر و شکستن غرور رو تحمل کنم . پس برای خودم داستان ساختم . از گل هایی نوشتم که هیچ وقت برام خریده نشد ، از ابراز علاقه هاییی که هیچوقت بهم نشد ، از احترام و اعتماد و حال خوب و غیره و غیره و غیره ....

 

برای سر پا موندن باید به خودم دروغ میگفتم ... باید به همه دروغ میگفتم ، به عمه ، عمو ، مامان و همه ی فامیل ها ...

 

قدرت مرد کار نبود ، دو روز با دعوا میرفت سرکار و چهار روز نمیرفت . خیلی زود کرایه خونه ها روی هم انباشه شد و از اونجا بیرونمون کردن و برای کرایه خونه های عقب افتاده وسایل خونمون رو برداشتن . قدرت پشیمون بود از بی مسئولیتیش و من بهش قوت قلب میدادم که از صفر شروع میکنیم و اینبار همه چیز رو خوب درست میکنیم .

اون بمن قول داد ، که قدرت قبل نباشه ، ازم معذرت خواهی کرد و تشکر کرد که کنارشم .

این فرصت من بود برای درست کردن زندگیم ... من کنار قدرت هم میتونستم خوشبخت باشم و فقط باید بیشتر تلاش کنم ... اون شاید بی مسئولیت باشه ولی منو دوست داره ...!!!

 

دو ماه تمام ، توی مرقد امام چادر زدیم و اونجا زندگی کردیم ، رضا هم برگشت روستاشون . سقفی بالای سرمون نبود ولی خب میدیدم که قدرت داره تمام تلاشش رو میکنه ، صبح تا بعدازظهر میرفت سرکار و پول خوبی هم در می آورد .

یه آدم خیّر ، وقتی فهمید توی چادر زندگی میکنیم ، بما یک میلیون تومن قرض داد .

یک خونه اجاره کردیم که طبقه ی همکف بود و یک پیرزن و پیرمرد طبقه بالا بودن . خیلی بزرگتر و راحت تر از خونه قبلی بود . همه چیز خوب بود و توی دو هفته ، تونستیم وسایل دسته دوم برای خونمون بخریم . قدرت سر کار میرفت و منم کارهای خونه رو انجام میدادم .

برای اولین بار حس کردم میتونم بهش اعتماد کنم و همه چیز روبراه شد و سختی ها تموم شده . راستش برای دو هفته خوشحال بودم ...!! ولی فقط همینقدر طول کشید ...

رضا دوباره اومد تهران و اینبار با خودش خواهرش اکرم رو هم آورده بود . من اکرم رو خیلی دوست داشتم و چون تازه نامزد کرده بود ، خیلی براش خوشحال بودم ولی دوست نداشتم رضا اونجا باشه .... اون توی سختی تنهامون گذاشت و رفت و حالا که برای خودمون آشیونه ساختیم برگشته ؟!

مثل همیشه ، اهل دعوا و ناله کردن نبودم ، کنارشون گفتم و خندیدم تا از اونجا بودن حس بدی نداشته باشن .

ولی چند روز بیشتر طول نکشید که قدرت شد همون آدم سابق و دوباره زندگی شد جهنمی که مجبوری توش لبخند بزنی و از خاطرات خوشی که برات اتفاق نیفتاده بنویسی ...!!

 

نظرات  (۵)

الهی بمیرم من ، چی کشیدی تو دختر 

 

اونموقع فکر کنم 17 یا 18 ساله بودی دیگه ؟

پاسخ:
آره اون موقع تازه 18 ساله شده بودم

این حجم از بلاهت از یک آدم وقیح برمیاد

کاش به پدر می گفتید

و کاش همسر !!!!!!!

هضمش برام سخت شد

پاسخ:
😌 پس ادامه داستان رو نخون چون اونها وقیح تر میشن و من ساکت تر

همه ی حسرتم همینه که اون روز چرا برنگشتم خونه ؟

داستان تلخیه

خداروشکر که جدا شدی

پاسخ:
آره جدا شدم ولی خیلی دیر ، ده سال تمام به رابطم فرصت دادم و نشد که بشه

اما خب تمام تلاشت رو هم کردی

می خواستی زندگیتو درست کنی

بازم خوبه که جدا شدی و بیشتر از این نموندی تو اون زندگی

پاسخ:
آره خدا رو شکر 

ممنونم که همراهیم میکنی و حس خوب بهم میدی🥰🙏🏼
۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۴۳ راسینآل نوشت

قسمت قشنگش اینه که میدونیم جدا شدی 
پس دیگه حسرت نداره :) میشه گفت دفتر تجربیاتته :)

پاسخ:
آفرین ، نکته خوبی اشاره کردی 💃🏼

راستش رو بخواید ، بیشتر دلم میخواست فقط داستانم رو برای یکی تعریف کنم 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی