خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه بیستم

چهارشنبه, ۶ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۰۱:۱۸ ب.ظ

" صفحه بیستم "

 

قدرت و رضا هر چند روز یکبار چند ساعنی میرفتن سرکار و بیشتر وقتشون به بطالت میگذشت . پس منو اکرم تصمیم گرفتیم که بریم سر کار ...

از طرفی اکرم باید پول برای جهیزیه اش جمع میکرد و منم که برای گذران زندگی ...!!( راستش دیگه دوست نداشتم به خاطر کرایه خونه ، بندازنمون بیرون )

خیلی توی روزنامه ی همشهری دنبال کار گشتیم ، دو تا دیپلمه بودیم که سن و سالی نداشتیم و زیاد جدی گرفته نمیشدیم . تا اینکه یه جا رفتیم بصورت نیمه وقت ، بازاریابی تلفنی برای دستگاه کاهش سوخت ماشین ....

خلاصه که دوتایی با عشق و علاقه صبح پر انرژی میرفتیم و ظهر هم بر میگشتیم . ولی یکماه بیشتر طول نکشید و از نظر مردا مون کار ما ارزشی نداشت و لازم نکرده بود بریم سر کار 😐

---------------------------------------------

سه چهار ماهی از اومدن اکرم اینا میگذشت که قرار شد بریم فشم خوش بگذرونیم . ( نامزد اکرم اسمش یوسف بود و پارکبان یکی از رستورانای تو راهی فشم بود .)

پس رفتیم اونجا و بساط آتیش رو راه انداختیم .

یهو من یه چیزی دست قدرت دیدم و فهمیدم که یواشکی میخواد جایی بره ... کنجکاو شدم و رفتم دنبالش ... 

پشت یه تخته سنگ کنار رودخونه ی فشم ، وایستاد و دو سه تا قرص رو با هم خورد ... نگران شدم ...!! مریض شده و بمن نگفته ؟!

از اونجا رفتم و چیزی بهش نگفتم ، ولی نگران بودم کل روز و همش چشمم به قدرت بود که ببینم حالتی از مریضی داره یا نه !!!

شب که برگشتیم ، یواشکی قرص رو از جیبش برداشتم و اسمش رو یادداشت کردم ... ترامادول ..!!!

 

صبح هنوز همه خواب بودن که به هوای نون رفتم بیرون از خونه و تا داروخونه سر خیابون دویدم ...

اسم رو بهش نشون دادم و پرسیدم این واسه چه مریضی خوبه ...؟

یه پیرمرد مهربون بود که کاغذ رو ازم گرفت و پرسید عزیزم ، این قرص رو برای کی میخوای ؟

گفتم نمیخوام ... فقط میخوام بدونم برای چه مریضیه ؟!! بعد براش گفتم که شوهرم هر بار 2 یا 3 تا همزمان میخوره .

سرش رو پایین انداخت و با برگه ی توی دستش بازی میکرد ... سعی کرد کلمات درستی رو به زیون بیاره ...

گفت : دخترم ، از شوهرت بخواه آزمایش اعتیاد بده 

منی که فکر میکردم تنها ماده ی مخدر تریاکه ، با لبخند گفتم : نه ، چیزی نمیکشه ...

به سادگی من لبخند زد و گفت : پس خیالت راحت باشه ، شوهرت مریض نیست ... 

 

قضیه رو برای اکرم تعریف کردم ، گفت بهتره به روش نیارم ، چون اونجوری پر رو میشه و دیگه یواشکی اینکارو نمیکنه ... !

قدرت معتاد بود ؟! متوجه نمیشدم ... پس به حالت هاش قبل و بعد خوردن قرص ها نگاه میکردم و میخواستم دلیل کارش رو بفهمم ...

 

فهمیدم که وقتایی باهام خوبه که قرص رو خورده و وقتایی باهام دعوا میکنه که باید قرص رو بخوره 😑

 

نه .... این مرد نمیخواست اجازه بده که بتونم دوستش داشته باشم ... !!

از طرفی مردای فامیل رو میدیدم که سرکار میرفتن و زندگی راحتی برای همسراشون فراهم کرده بودن و از طرفی زندگی من که هر روزش با التماس به قدرت میگذشت که تو رو خدا برو سر کار تا حداقل بتونم یه چیزی بخرم غذا درست کنیم .

حتی یوسف هم شبانه روز کار میکرد و به اکرم خیلی احترام میذاشت ... همیشه به اکرم میگفتم که ، خیلی بهت حسودیم میشه و اون در جواب میگفتم ، ولی به اندازه ای که قدرت دوستت داره ، یوسف منو دوست نداره .... 

منم خیلی ساده لوحانه به حرفش اعتماد میکردم . 

اون منو دوست  داره ، منم حتما یه چیزی پیدا میکنم که بتونم دوستش داشته باشم ... !! فقط زمان لازم بود و صبر ... این صبور بودن رو مامان یادم داده ... با خودم همش تکرار کردم که من درستش میکنم و خدا بهم کمک میکنه و دفتر خاطراتم رو باز با این جملات مثبت دروغی پر کردم ...!!

 

اون روز نمیدونستم به جایی در زندگیم میرسم که هر ساعت با خودم تکرار میکنم :

دل من ، مرگ میخواهد .... دل من ، مرگ میخواهد

 

 

نظرات  (۵)

صبر ایوب داشتی دختر

پاسخ:
🙏🏼😌 چیزی بود که مامان یادم داده بود دیگه 

سوختن و ساختن و مدارا کردن
۰۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۵:۰۶ راسینآل نوشت

سبزه بود به گل هم آراسته شد :) 
ماشالا یکی یکی هنرنمایی میکرده آقا !

باید اینجوری فکر کرد که دختر نوجوون تو اون سن چی میدونه آخه از زندگی
همش امید داره که بسازه و درست کنه ...
اصن تو اون سن ـآ انقدر هاله ی رنگی جلو چشمای آدم هست که در حالت عادیشم واقعیت هارو نمیبینه چه برسه به شرایط بحرانی ای که تو تجربه کردی !

اون رضا رو بگو که چه آویزونی بوده 
دو دقیقه ام برو خونتون حالا :)) 

پاسخ:
😂😂🤣🤣 رضا رو خوب اومدی ، حالا ببین تا کی بود و چه کارها که نکرد


از هنر نمایی های آقا هم کم کم پرده برداری میکنم ، ماشالله از هر انگشتش ده تا هنر میریخت

خدا جباره به معنی جبران کننده بودن

و خوب براتون جبران کرده

همین که دیگه از شر همچین آدمی خلاص شدید

الحمدلله

پاسخ:
متشکرم 🥰🌹، درست میگید واقعا خدا از اون به بعد فقط برام خوب خواسته و برکت داده بهم

واقعا آفرین بهت که انقدر شجاع و صبور بودی ان شاالله از این به بعد زندگیت هر روز پر از اتفاقات عالی بشه

پاسخ:
🥰🙏🏼 چقدر خوبه که کنارم دارمتون

این پست مرور گذشته بود درسته؟؟

الهی چقدر چشم و گوش بسته بودی

 

پاسخ:
آره عزیزم ، دارم خاطراتم رو بصورت داستان تعریف میکنم 🥰

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی