خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه بیست و ششم

پنجشنبه, ۲۸ ارديبهشت ۱۴۰۲، ۱۰:۰۱ ق.ظ

" صفحه بیست و ششم "

 

صبح بعد از بدنیا اومدن ماهی کوچولوی من ، مرخصم کردن و رفتیم خونه ... 

آقاجون و خاله ( پدرشوهر و مادر شوهرم ) توی خونه منتظر ما بودن و حسابی ذوق دیدن اولین نوه ی پسری شون رو داشتن ...

قدرت برام یه جفت گوشواره خریده بود به عنوان هدیه تولد بچه ... ( اولین باری بود که برام هدیه میخرید ) خوشحال بودیم ، دو سه روز اول خیلی عالی بود ، البته به جز اون قسمتش که درد داشتم ... 

 

یک حس خوب به قلبم سرازیر شده بود ... یک نور امید برای خوشبختی و داشتن یک زندگی معمولی ... درست فکر میکنی ، آرزوی من فقط داشتن یک زندگی معمولی بود ... 

 

-------------------------------------------

زندگی معمولی از نگاه من ... یعنی شوهرم صبح بره سرکار و منم به کارهای خونه و بچه برسم ، بعداز ظهر منتظر شوهرم باشم و براش غذایی که دوست داره رو درست کنم ... آخر هفته ها خونوادگی بریم بیرون و اگر با هم دعوا میکنیم ، بعدش از هم عذر خواهی کنیم و همو بغل کنیم ...

با هم فکر کنیم و برای زندگیمون با هم تصمیم بگیریم ... مشکلات رو با هم حل کنیم و واقعا یک زندگی مشترک داشته باشیم ....

 

خلاصه که ....

 

من اسم پارسا رو انتخاب کردن و نظر بزرگترا این بود یک اسم امامی انتخاب کنیم ، برای همین هم اسم ماهی کوچولو رو محمد پارسا گذاشتیم .

 

محمد پارسای من ... 🥰

 

ده روز بعد از بدنیا اومدن پارسا ، تصمیم بر این شد که من همراه مامان برم مشهد و تا چهل روزگی پارسا اونجا بمونم ، تا مامان بتونه ازم نگهداری کنه ... ( محمد پارسا هم زردی داشت و باید ازش مراقبت بیشتری میشد )

همون روزا بود که قدرت گفت اجاره مغازه رو نداده و میخوان مغازه رو ازش بگیرن ... منم همون گوشواره رو بهش دادم تا بره اجاره مغازه اش رو بده ...

بهم قول داد که تا من از مشهد برمیگردم ، یک جفت بهترش رو برام میخره و از این به بعد قراره پیشرفت کنیم ... منم بهش اعتماد کردم و حس کردم که بلاخره میتونم دوستش داشته باشم ... اون آدم خوبی شده ...

 

من و مامان با قطار رفتیم مشهد و اونجا خیلی حال خودم و دلم خوب شد ...

عمه هانیه هم پسرش تازه بدنیا اومده بود و اسمش رو علی گذاشته بودن ... علی دقیقا نقطه معکوس پارسای من بود 😅

علی سفید بود و موهای بوری داشت ... زیاد شیر میخورد و شبها نمیخوابید ....

پارسا سبزه بود و موهای سیاهش حتی روی صورتش هم بودن ... کم شیر میخورد و شبها راحت میخوابید ...

 

خیلی با مزه ، دوتاشون رو وسط میخوابوندیم و منو عمه کنارشون دراز میکشیدیم ... یادش بخیر ، کاش میشد جزء به جزء براتون بگم ولی خب زیاد طول میکشه اونجوری ...

 

روزهای اول روزی چند بار با قدرت حرف میزدم و پیام میدادیم ... ولی دو هفته ی آخر ، بزور روزی یکبار با هم حرف میزدیم و من هر وقت زنگ میزدم ، اشغال بود شماره اش ...

 

بعد از چلمم ، پسرمو برداشتم و برگشتم تهران ... قدرت اومد راه آهن دنبالمون و ما رو برد خونه ... بعدش هم گفت سریع باید بره مغازه و دیرش شده ... 

 

صدای زنگ تلفنش رو شنیدم ، تعجب کردم ولی بعد دیدم که گوشیش روی طاقچه است . اون زمان گوشی منو قدرت شبیه همدیگه بود و اون اشتباهی گوشی منو باخودش برد و گوشی اون هم مون توی خونه ....

 

جواب دادم ، کسی حرف نزد و قطع کرد ...

یادم نیست اسمشو چی سیو کرده بود ولی هر چی که بود من کنجکاو شدم که پیاما رو چک کنم ... 

 

کاش اینکارو نمیکردم ....

 

کلی حرفهای عاشقانه زده بودن و کلی درباره ی این حرف زده بودن که قدرت مجبوره منو تحمل کنه ، اونم فقط بخاطر بچه ... درباره ی اینکه من آدم بدی هستم و زندگی قدرت رو جهنم کردم .... درباره ی سکس شون تعریف کرده بودن و اینکه خیلی حس خوبی داشتن و ...

 

باورم نمیشد ... این کارش دیگه جدید بود ... 

 

یهو اشکم چکید روی صفحه گوشی ... صدای گریه پارسا بلند شد و گوشی توی دستم زنگ خورد ... شماره خودم بود که سیو شده بود " زنم "

 

دستام میلرزید ، صدام میلرزید ... جواب دادم ....

من - الو ...

قدرت - گوشیتو اشتباهی آوردم 

من - آره فهمیدم ..

 

( از صدام همه چیزو فهمیده بود ولی خودشو به اون راه زد )

 

قدرت - چی شده ؟

من - هیچی بیا گوشیتو ببر 

 

گوشی رو قطع کردم و به دور و بر نگاه کردم . لباسام هنوز تنم بود و ساکم کنار در ... پارسا رو بغل کردم و ساکمو انداختم روی شونم ، چادرمو سر کردم و تا اومدم از در برم بیرون ، قدرت از راه رسید و با دستپاچگی گفت چی شده ؟

با گریه گفتم میرم که زندگیت جهنم نباشه ... گوشیم توی دستش بود ، ازش گرفتم و زدم بیرون ...

 

تند تند راه میرفتم و نمیدونستم کجا دارم میرم ....!!!؟؟ اصلا کجا رو دارم برم ؟!!! حتی پول نداشتم که برگردم مشهد ...

 

کاش قلم پام میشکست و نمیومدم تهران ... 

 

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲/۰۲/۲۸

نظرات  (۴)

😥 الهی بمیرم برات 

 

ستاره چند سالت بود اونجا ؟

پاسخ:
من 20 ساله بودم عزیزم

خاک بر سر بی لیاقتش

پاسخ:
🎈👍🏼 این شروعش بود

هرکی می ره دنبال لیاقتش 

پاسخ:
👍🏼 زدی تو خال

منتظر بقیه ش هستیم😊

پاسخ:
فدات شم  ،فعلا درگیر مشکلات زمان حال هستم ، ولی حتما این داستان گذشته رو تمومش میکنم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی