خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

" صفحه هفتم "

 

حالا که محمد با ماشین از جلومون رد شده بود ، وقتش بود زنگ بزنیم و به داداشش بفهمونیم که حالشونو گرفتیم و حسابی سرکار رفتن ...

پس بلافاصله گوشی رو برداشتم و زنگ زدم خونشون ...

 

بوق ... بوق ... بوق ... گوشی رو برداشت ، صدای خودش بود ...

- الو بفرمایید

من- الو سلام داداش محمد

- سلام ، محمد راه افتاده 

من - کجا راه افتاد ؟

- مگه چکنه قرار نذاشتین ؟ داره میاد

( من و زهرا زدیم زیر خنده ...)

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۲۱
ستاره برزنونی

" صفحه ششم "

 

 

از کوه پایین اومدیم و از جلو امام زاده رد شدیم . مستقیم رفتیم مغازه خاله ام اینا تا پیش زهرا و زینب باشیم . مامانم و دایی هم توی مغازه بودن و تا من و فرشته رسیدیم داییم برگشت گفت کجا بودین شما دوتا ؟

ترس همه وجودمو گرفت .... یعنی فهمیده بود ؟ یعنی به مامانم گفته بود ؟

من و فرشته حرفی نزدیم و بلافاصله داییم گفت : خوب شد اومدین ، بیاین با زهرا و زینب برین مغازه های پایین و بعد هم باغ خاله ات اینا . یه نفس راحت کشیدم و از مغازه بیرون رفتم . 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ فروردين ۰۲ ، ۱۳:۴۱
ستاره برزنونی

"صفحه پنجم "

 

نمیدونم ، ولی شاید بخاطر رسیدن به سن بلوغ بود که شنیدن صدای جنس مخالفم انقدر برام خوش آیند بود . به هر حال من یک دختر نوجوان 12 ساله بودم که برای اولین بار ، با یک مرد غریبه حرف میزدم و خیلی هیجان زده بودم .

دست خودم نبود و باید دوباره و دوباره اون هیجان رو تجربه میکردم  . من دوست داشتم با صدای پشت تلفن حرف بزنم ، ولی واقعا کار درستی بود ؟ اون خواستگار دخترخاله ام بود و من باید این هیجان رو با یکی دیگه تجربه میکردم ولی بین همه ی اونهایی که مزاحمی بهشون زنگ زده بودیم صدای اینو دوست داشتم .

اصلا شاید حرفی که دفعه قبل زد درست بوده باشه و اون محمد نباشه ..( داشتم خودمو گول میزدم تا عذاب وجدان نگیرم )

 

پس بدون حضور بقیه ، تلفن رو برداشتم و شماره ای که حالا حفظش کرده بودم رو گرفتم ...

بوق ...بوق ... بوق ... گوشی رو برداشت. 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۱۳
ستاره برزنونی

" صفحه چهارم "

 

توی کوههای اطراف امام زاده کلی مکان های جالب و تاریخی هست . مثلا من کوه غلام حلقه به گوش و کوهی که رد پای یک آدم و چندتا گوسفند هست ، رو خیلی دوست دارم . البته دسترسی بهشون واقعا سخت بود و اونقدر کوه ها رو بالا پایین کردیم که ، تا رسیدم خونه بدون خوردن شام ، خوابم برد .

چشم باز کردم صبح شده بود و بقیه هم تازه داشتن بیدار میشدن . یکساعت بعد از بیدار شدن ، همه رفتن سرکارهاشون و منم با باباحاجی رفتیم سمت غار هزارمسجد . غار هزار مسجد ، پشت امام زاده است و مکان آرامش بخشیه و وسط اونجا آب زلالی در جریانه .

منو باباحاجی رفتیم تا به لوله هایی که از اونطرف رد شدن سرکشی کنیم و البته من از خدام بود که برم اونجا و فرشته هم با ما راهی شد . کار باباحاجی واقعا سخت و مهم بود ، ولی همیشه میگفت باید زائرها اینجا راحت باشن و این وظیفه ی منه که 40 ساله خادم اینجام .

40 سال..... زمان خیلی زیادیه ، اونموقع حتی امام زاده این شکلی هم نبوده ، یک چهار دیواری که صندوق چوبی داشته و یک اتاقک برای باباحاجی اینا . بی بی تعریف میکرد که ، ناف مامانم رو خود باباحجی بریده و هر چهار تا بچه اش رو تنهایی به دنیا آوردن توی همون اتاقک روی کوه .

موهای تنم سیخ میشه  ، یعنی چقدر وحشتناک میتونسته باشه ؟!

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۰۲ ، ۱۶:۵۵
ستاره برزنونی

"صفحه سوم "

 

صبح که از خواب بیدار شدم ، دیدم هیچ کس بجز من و فرشته توی اتاق نیست . مثل اینکه همه زود پاشدن رفتن دنبال کار و زندگیشون ، فرشته هنوز خواب بود و منم دوباره دراز کشیدم که بخوابم ولی یهو یادم افتاد ، امروز قراره یه کار هیجان انگیز بکنیم .

پس زود بلند شدم ، روسری سر کردم و رفتم بیرون . پیدا کردن بقیه کار سختی نبود چون میتونستم حدس بزنم هر کدوم کجا رفتن .

مامان و زندایی حتما رفتن کمک بی بی ، آخه توی امام زاده یک انباری هست که به زائر ها ، دیگ و قابلمه و کاسه بشقاب قرض میده . خاله و دختر خاله ها هم حتما رفتن سرکارشون ، چندتا از مغازه های اونجا رو خاله اجاره کرده و سوغاتی و خوراکی و خیلی چیزای باحال دیگه میفروشن .

باباحاجی و دایی هم که حتما رفتن لوله های آبی که از توی کوه میاد رو چک کنن که آسیب ندیده باشن .

تو همین فکرها بودم و دم در وایستاده بودم که یکی از پشت زد پس کله ام ...

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۲ ، ۱۳:۱۲
ستاره برزنونی

 " صفحه دوم "

 

توی مسیر رفتن به امام زاده ، کلی مسخره بازی در می آوردیم و میخندیدیم . کنار جاده کلی درخت بود و ما هم هر ده دقیقه که راه میرفتیم ، نیم ساعت زیر سایه ی درختها مینشستیم .

 ماشین هایی که ازکنارمون رد میشدن ، همه زائر های امام زاده بودن و از رفت و آمد هاشون مشخص بود الان اونجا خیلی خیلی شلوغه .

تا بخودمون اومدیم ، هوا داشت کم کم تاریک میشد و این خطرناک بود ، چون چند تا دختر بی دفاع وسط یه جاده بودیم که اطرافمون پر از درخت و کوه بود . گرگ و شغال هم که فراوون . ( منظورم گرگ و شغال واقعیه ، نه آدم های گرگ صفت )

پس از هزار سال بلاخره رسیدیم و ....

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۳۹
ستاره برزنونی

" صفحه یک "

 

میدونم باید از کجا شروع کنم ، میدونم همه چیز از کجا شروع شد .

اجازه بدید به رسم قدیم بگم ، یکی بود یکی نبود ، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .

----------------------------------------------------------------

صدا زدم ، مامان ... من نمیتونم کفش سفیدامو پیدا کنم ، تو ندیدیشون ؟

مامان : نه ندیدم ، ولش کن یک چیز دیگه بپوش الان مینی بوس میره و جا میمونیم .

با خودم گفتم " ای بابا ، من اونا رو میخواستم خب ، الان چی بپوشم که خوب باشه ؟ " بیخیال شدم و همون اولین کفشی که دم دستم بود رو پوشیدم . داد زدم ، من حاضرم ، ساک رو ببرم ؟

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۰۱
ستاره برزنونی

یهو یاد گذشته افتادم 

اون سالهایی که هر عید برام از زهر هم بدتر بود

دقیقا بخوام بگم از عید سال 87 تا عید سال 96 که 9 سال پیاپی میشه

 

هر سال بیشتر از قبل توی افسردگی خودم دست و پا میزدم و هر عید اینو بهم یادآوری میکرد که یک سال دیگه هم توی این منجلاب بودم

 

ولی از وقتی که تونستم به این درک برسم که فقط خودم میتونم خودم رو نجات بدم و کسی به کمکم نمیاد ، عید هام شکل دیگه ای شد 

از عید سال 97 تا به امروز هر سال که میگذره من قوی تر شدم و به اهدافم نزدیکتر 

 

بدون شک فقط خدا تونست سرنوشت منو خوب رقم بزنه و بهم لطف نشون داد و حالا من و پسرم بیصبرانه منتظر سال جدید و اتفاقات خوب و تازه ایم

 

عید تو چه شکلیه؟

۶ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۱۱
ستاره برزنونی

دلتنگی ...

کلمه اش یجوریه ...

انگار وقتی داری به زبون میاریش هم دلت میگیره😌

من معمولا زیاد دلتنگ میشم ، خب راستش من خیلی آدم احساساتی هستم و شاید همین موضوع هم باعث میشه دیگران برام مهم باشن و دلتنگشون بشم .

قسمت جالبش اینجاست که فقط دلتنگ آدمهایی میشم که به هر نحوی از زندگیم برای همیشه بیرون رفتن😂

اگر یکی ازم دور باشه یا مثلا چند وقت نبینمش دلتنگ نمیشم ولی اگر بدونم قرار نیست دیگه هیچوقت ببینمش ، دلتنگیم شروع میشه ، از همون دقیقه های اول

 

 شکل دلتنگی من اینجوریه که اول بی حوصله میشم ، بعد غمگین میشم ، بعد یه بغضی میشینه توی گلوم ، بعد گریه میکنم و بعد یه آهنگ میزترم میرقصم 💃🏼 یا میرم بیرون اونقدر راه میرم که حالم بهتر بشه ، معمولا یک تا دو هفته طول میکشه ولی بعد از اون حتی یکبار هم بهشون فکر نمیکنم و دیگه فراموش میکنم و دلتنگی سراغم نمیاد .

 

شکل دلتنگی تو چطوریه ؟🤔

 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۳۵
ستاره برزنونی

اول اینکه چهارشنبه سوریتون مبارک 

دوم اینکه خوش گذشت؟ چیکارا کردین؟

 

سوم اینکه آقاااااا منو پارسا هم رفتیم آتیش بازی و با خودمون آبشار و کهکشان هفت شوت برده بودیم ...

ولی وقتی هفت شوت رو روشن کردیم ، فقط یک شوتش کار کرد و بقیه اش انگار نه انگار sad یعنی کلاهبرداری کرده بودن؟

 

تازه دو تا آبشار گرفته بودم که ، فقط یکیش روشن شد و اونیکی یه شعله کوچولو داشت و خاموش شد crying

 

من و پارسا هی به هم نگاه میکردیم و هی به وسایلی که بهمون انداخته بودن و یهو زدیم زیر خنده laugh

 

به طور کلی شب خوبی بود و چهارشنبه رو به در کردیم ، انشالله که غم و درد به در شده باشه و شادی و حال خوب بیاد توی زندگی هامونheart

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۵۰
ستاره برزنونی