خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

تنها یک زن ( داستان واقعی : بخش اول )

دوشنبه, ۸ اسفند ۱۴۰۱، ۰۳:۳۷ ب.ظ

گاهی اوقات با خودم فکر میکردم که " زن " بودن یعنی چی ؟

شاید به معنی دختر یک خانواده بودن باشه و شاید هم به معنی خواهر بودن باشه . نمیدونم ولی شاید همسر یک مرد بودن معنای واقعی یک زن باشه . البته احتمالا اونجایی واژه زن معنا پیدا میکنه که به معنی مادر بودن باشه . شاید هم هیچکدوم از اینها نباشه .

زن بودن یعنی چی ؟ من به عنوان یک زن در واقع کی هستم ؟

من به جواب خودم رسیدم و برای اینکه شما هم جواب منو درک کنید ، باید قصه ی خودم رو براتون تعریف کنم .

همیشه دوست داشتم من هم مثل سفید برفی و سیندرلا ، توی قصه ها زندگی کنم . پس برای همین قصه ی زندگی خودم رو اینطوری شروع میکنم ....

یکی بود یکی نبود ....

یک دختر ...!

یکم بهمن ماه سال 69 با بدنیا اومدنم ، دنیا رو قشنگ تر کردم 😅 . اولین بچه ی بابا مامنم بودم و اونها هم کلی ذوق داشتن برای بدنیا اومدن من . با بازی کردن توی کوچه های مشهد و کلی شیطنت بزرگ شدم و تقریبا 3 ساله بودم که داداشم بدنیا اومد . اولش فقط حس حسادت بود ولی بعد عاشقش شدم ( الانم عاشقشم ) ، اون با اومدنش زندگیم رو قشنگ تر کرده بود .

خلاصه که دوران کودکی خوبی داشتم خدا رو شکر ، هرچند وضعیت مالی بابا تعریفی نداشت ولی خب تمام تلاشش رو میکرد که کم بودی نداشته باشیم . در مقابل من هم تمام تلاشم رو میکردم که بهشون نشون بدم زحماتشون بی نتیجه نبوده و برای همون هم توی مدرسه بهترین شدم . همیشه توی کارهای گروهی سرگروه بودم . نه برای اینکه خودم رو خیلی خوب نشون بدم ااااا ... نه ... فقط میخواستم مامان و بابا همینطوری بهم افتخار کنن و بیشتر از همیشه دوستم داشته باشن .

اول راهنماییم تازه تموم شده بود که اومدیم تهران . برای داشتن یک زندگی بهتر ... خیلی خوشحال بودم ، خیلییییییی عالی بود و کلی دوست جدید پیدا کرده بودم . اینجا رقابت درسی بیشتر بود ولی خب منم اهل چالش بودم و کم نمیاوردم . همین طور با گریه و خنده دو سه سال گذشت و همه چیز بیشتر خوب پیش میرفت تا بد .

بابام کاملا بمن اعتماد داشت و میدونست همیشه کار درست رو انجام میدم . منو مستقل بار آورده بودن و بهم اعتماد بنفس کافی داده بودن .همه چیز برای همه ی ما عالی بود ، وضعیت اجتماعی و مالی مون ، شرایط خانوادگیمون و ... ولی نمیدونم چرا یکهو همه چیز خراب شد . شاید فقط بخاطر یک تصمیم اشتباه بود ... فقط یک تصمیم بچه گانه...

گاهی با خودم میگم ، این یک کم ظالمانه است که خدا منو توی این تنگنا قرار داد ولی بعد که فکر میکنم ، همین اتفاق منو اینطوری تغییر داد . قوی ترم کرد . ( تا اینجای داستان من یک زن ، در نقش یک دختر و یک خواهر بودم )

 

یک همسر ...!

16 ساله بودم که با بالا و پایین های زیاد ، ازدواج کردم . حتی هنوز دیپلم هم نگرفته بودم . کلی آرزو و هدف که باید به خاک میسپردمشون و همه ی اینها بخاطر یک تصمیم غلط .

ازدواج کردم و وارد نقش جدیدم شدم . همسر یک مرد بودن . اما این نقش جدید باعث نشد که نقش های قبلیم رو فراموش کنم و از اونجایی که به خانوادم دسترسی نداشتم پس دختر مادرشوهر و پدرشوهرم شدم ، خواهر برادرشوهر و خواهرشوهرم شدم ، مادر همسرم شدم  .راستش بابا و مامان منو خوب تربیت کرده بودن و از مامان یاد گرفته بودم که باید تمام فکر و ذهنم به خونه و شوهرم باشه .

حسی که اون زمان داشتم اصلا قابل وصف نیست . اما تمام اینها بودن و هر نقش رو بخوبی ایفا کردن خیلی سخت بود و اونقدر سخت که باز هم من نتونستم بفهمم یه جای کار غلطه . دیگه معنی کلمه ی انتخاب رو نمیدونستم ، من هیچ تاثیری توی اتفاقات زندگی نداشتم و دقیقا شده بودم مثل یک عروسک خیمه شب بازی ، که بدون چون و چرا کارهایی که بهش گفته میشه رو انجام میده . فقط میخواستم که آدم خوبه باشم و دوست داشته بشم .

نمیخوام داستانم رو خراب کنم ، پس بیاید درباره اتفاقات بدش صحبت نکنیم ، نمیخوام آه و ناله کنم ، به هر حال همه سختی های خاص خودشون رو داشتن . فقط بصورت خلاصه بدون که خیلی سخت گذشت ، خیلی خیلی سخت گذشت ، اونقدری که از منی که مغرور و با اعتماد بنفس بودم فقط یک موجود ضعیف باقی مونده بود .

میدونی بدترین قسمت کجا بود ؟ اونجایی که بابام بخاطر شکسته شدن غرورش توسط من ، رفت مشهد و همه چیز رو از دست داد ، شدیدا به مواد صنعتی اعتیاد پیدا کرد و دیگه هیچوقت سرپا نشد . تصمیم اشتباه من ، باعث شدم تا مامانم بدبخت شه و بابام خودش نباشه . حس گناه منو خفه میکرد . بعد از بدنیا اومدن خواهر کوچولوم توی اون شرایط افتضاح ، حس گناه من حتی بیشتر هم شد .

خلاصه که ، حالا یه عالمه راز نگفتنی داشتم . رازهایی که هرکدومشون به تنهایی میتونه یک آدم رو از پا دربیاره . شاید من آدم قوی بودم که باهاشون کنار اومدم و شاید هم من فقط یک آدم ترسو و ضعیف بودم .

یک مادر ...!

19 ساله که شدم . دیگه کشش ادامه دادن رو نداشتم و میخواستم از شوهرم طلاق بگیرم . همون موقع بود که متوجه شدم باردارم . من باردار بودم و بعضی ها میگفتن بچه رو بنداز و به کسی نگو تا بتونی طلاق بگیری . ولی من نقش جدیدم رو دوست داشتم . من حالا یک مادر بودم . یک مادر واقعی .

همه چیزم شد ماهی کوچولویی که توی شکمم اینور و اونور میرفت . به ایفای نقش های قبلی ادامه دادم تا فقط بتونم یک مادر خوب باشم . با خودم فکر میکردم شاید زندگی با اومدن پسرم روی خوش بهم نشون بده و شاید وقتش باشه با آرامش زندگی کنم .

پارسای من به دنیا اومد و هیچ چیزی خوب نشد . همه چیز بدتر و سخت تر شد . حالا من یک زن بودم که فقط به مسئولیت هاش اضافه شده بود . همه چیز سخت تر بود چون دیگه نمیتونستم توی تنهاییم گریه کنم ، حالا باید حتی وقتی کتک میخوردم یا بهم توهین میشد و خیانت میدیدم ، پیش پسرم لبخند میزدم و میگفتم همه چیز خوبه .

ناخواسته من وارد نقش جدیدم شده بودم ...! حالا من یک مادر دروغگو بودم ...............................................

من هیچ چیزی نیستم ...!

22 سالم بود که با یک حقیقت تلخ روبرو شدم . من هیچ چیزی نیستم . من هیچ کسی نیستم . توی هر نقشی که باشم هیچ ارزشی نداره . این همه تلاش برای چی ؟ چرا من باید اونی باشه که خودش رو وفق میده ؟

 بود و نبودم برای کسی اهمیتی نداره . اونجا بود که با معنی کلمه ی " افسردگی " آشنا شدم .

صداها رو نمیشندیم ، شاید هم میشندیدم ولی برام مهم نبود . کارها رو بر اساس عادت انجام میدم ولی نه حرف میزدم ، نه میخندیدم و نه حتی پامو از در بیرون میگذاشتم . به عنوان یه همسر وظایفم رو انجام میدادم و به عنوان یک مادر هم همچنین . اما فقط یک مرده ی متحرک بودم .

نمیدونم چطور بگم اما دیگه چیزی برام مهم نبود ، هربلایی سرم میومد نمیتونست منو وادار به واکنش کنه . غروری برام باقی نمونده بود ، پوستم از کتک خوردن کلفت شده بود و گوشم از فحش و توهین پر بود . فکر میکنم 2 سال تمام رو اینطوری گذروندم .

 

ادامه دارد ...

نظرات  (۵)

😥

پاسخ:
مهربان جان ، اسمت بهت میاد مهربونم

😥😥 کی ادامه اش رو میزاری؟

پاسخ:
فردا حتما ادامه میدیم 
۰۸ اسفند ۰۱ ، ۱۹:۴۷ 🖤فهیمه 🖤

نوع تصمیم گیری سبک عاطفی 😥😥

پاسخ:
متاسفانه کمی پیچیده تر بود ، حتما جزئیاتش رو مینویسم 😭
۱۰ اسفند ۰۱ ، ۱۹:۱۳ ❤️‍ فهیمه ❤️

فودا سرت عزیزم @_@

مرسیمرسی *-*

پاسخ:
😍🥰

ایول بهت

پاسخ:
😍🥰 ممنونم ازت بهترینم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی