خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی من» ثبت شده است

" صفحه چهل و یک "

 

منو حیرت زده روی پشت بام رها کرد و رفت .

 

اون پشت بام ، رفیق دیرینه ی من بود و تقریبا هر شب دو سه ساعت اونجا مینشستم و گریه میکردم ...

هر شب هم فقط و فقط یک چیز از خدا میخواستم ... اون هم این بود که یک نفر بیاد و منو پسرم رو از اون شرایط نجات بده .

 

ولی الان ، با اینکه کتک خورده بودم ، قلبم شکسته شده بود و غرورم له شده بود ...!!! بدون اینکه حتی یک قطره اشک بریزم ، یه چیز دیگه از خدا خواستم .....

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۵۳
ستاره برزنونی

" صفحه سی و نهم "

 

بعد از اون ماجرا دیگه همه چیز شکل ترسناک تری بخودش گرفته بود . میترسیدم بخوابم . میترسیدم که حتی یک لحظه پارسا رو پیشش تنها بذارم .... تا جایی که حتی وقتی خونه بود ، پارسا رو هم با خودم میبردم دستشویی ....!!!!

 

فرشی که وسطش آتیش روشن شده بود رو انداختیم و یک دسته دوم خریدیم . 

 

نکته ی جالب اینجاست که قدرت همچنان اعتیادش رو حاشا میکرد . با اینکه مثل روز برای همه روشن بود ، مخصوصا برای من ...!!!!

۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۱۰
ستاره برزنونی

" صفحه سی و هشتم "

 

بعد از برگشتم به خونه ، قدرت گفت ازم انتظار داره که ببخشمش و همه چیز رو فراموش کنم . هر اتفاق بدی که افتاده و هرکاری که کرده .... گفت هر چی بوده واسه گذشته است و من نباید کشش بدم ...😏

منم ، کاری کردم که اون عکس های فیک رو ببینه و بعد بهش گفتم اگر تو هم منو بخاطر اتفاقات گذشته میبخشی که منم میتونم ببخشمت .

باور نمیکرد ... منو میشناخت ، حتی بهتر از خودم ... ولی نقشه ی ما مو لای درزش نمیرفت 😁 چت های الکی بین من و عسل که اسمش رو شایان سیو کرده بودم و تیر خلاص ......

۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ مرداد ۰۲ ، ۱۰:۳۳
ستاره برزنونی

" صفحه سی و یکم "

 

دوماه از اجاره کردن خونه ی 20 متریمون میگذشت و قدرت با ماشین دوست باباش کار میکرد و کم کم داشت زندگیمون ، شکل یه زندگی معمولی رو به خودش میگرفت . اما یک تماس تلفنی دوباره قلب منو اعتمادم رو شکست .....

...

قدرت بعد ناهار رفت سرکار و من داشتم به پارسا که الان یکسالش بود شیر میدادم و براش قصه میگفتم که گوشی قدرت زنگ خورد . متوجه شدم گوشیش رو جا گذاشته ... اعتنا نکردم ولی بعد از چندبار تماس متوالی با خودم گفتم شاید کار واجبی باشه ...

شماره به اسم زری سیو شده بود .....

۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۲ ، ۱۶:۵۰
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و هفتم"

 

بعد از رو شدن خیانت شوهرم ، دوباره ساکم رو انداختم روی شونه ام و بچه ام رو بغل کردم .

زدم بیرون ولی هیچ کجا نبود که بتونم برم ....

تا نزدیکی خونه پسرخاله ام اینا رفتم ولی برگشتم ....

میخواستم برم ترمینال و برگردم مشهد ولی پول نداشتم ...

سرم گیج میرفت ، چشمام پر از اشک بود و نمیتونم حسی رو که داشتم توصیف کنم .... 

صدای گریه ی پارسا بلند شد ، گرسنه اش بود . نشستم روی پله ی یک خونه و چادرم رو کشیدم روی بچه و شروع کردم به شیردادن بهش .

ولی شیر نداشتم که بخوره ، تلاش میکرد تا شاید بتونه با مکیدن بیشتر

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۰۲ ، ۱۵:۱۲
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و پنجم "

 

ساعت 10: 10 دقیقه بلاخره منو بردن اتاق زایمان ...من میترسیدم و دکتر هم ترسیده بود ... زایمانی که باید 14 ساعت قبل انجام میشد و بخاطر بی توجهی پرستارها دیر شده بود ....

 

سه نفر توی اتاق بودن ...! یک خانوم نسبتا چاق که قیافه مهربونی داشت و عرقامو پاک میکرد و بهم قوت قلب میداد ... یک خانوم نسبتا بد اخلاق که از اینور به اونور میذفت و چیز میز میاورد و میبرد ... دکتر که داشت دستکش میپوشید و آماده میشد ...

 

یهو چنان دردی پیچید توی کمرم که داد زدم و میخواستم پاشم که همون خانوم مهربونه نگهم داشت و گفت تحمل کن ... فقط زور بزن تا زود بچه بدنیا بیاد ... 

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۵۳
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و چهارم "

 

روزها میگذشتن و من ماهی کوچولوی توی شکمم رو خیلی دوست داشتم . ( به پارسا میگفتم ماهی کوچولو 😋 چون حرکاتش شبیه ماهی بود و قشنگ حسش میکردم .)

از اون اتفاق و کتک خوردنم چیزی به مامان اینا نگفتم و چون اونها دیگه مشهد زندگی میکردن و فقط تلفنی باهاش حرف میزدم ، راحت میشد واقعیت زندگیمو ازشون پنهان کنم . همیشه داستان های دروغی از اتفاقات خوش براش میگفتم ، دقیقا همون دروغ هایی که دفتر خاطراتم رو باهاش پر کرده بودم ...

بعد از اون شب با قدرت حرف نزدم ، البته برای اون هم اهمیتی نداشت و راستش رو بخواید تلاشی هم نکرد ... فقط هر دو سه شب یکبار ، چند دقیقه ای بهم تجاوز میکرد و میرفت میخوابید . 

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۶ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۳۰
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و سوم "

 

مجبور بودیم خونه رو تخلیه کنیم ... چون به اندازه کافی به صاحب خونه بدهکار بودیم ... دوباره وسایلمون رو گذاشتیم و فقط چند تا کارتون ، دو تا چمدون و دو دست رخت خواب با خودمون بردیم .

 

یه خونه ته یک کوچه باریک پیدا کردیم که پله های آهنی داشت و طبقه دوم رو اجاره میداد . دستشویی و حموم هم روی پشت بوم بود و دوباره پله ی آهنی داشت . 

من از بچگی ترس از ارتفاع داشتم و این پله های آهنی که از وسطشون پایین دیده میشد ، ترسم رو بیشتر میکرد . ولی خب با پولی که داشتیم اینجا رو با هزارتا التماس جور کرده بودیم .... پس دو دستی از نرده ها میگرفتم و با چشمای بسته میرفتم بالا و پایین .

4 ماهه بودم ، شکمم بالا اومده بود و من خیلی خوشحال بودم ولی خب چیزی درست نشده بود ... قدرت و رضا و دوستای مجردشون هرشب خونه ی ما بودن و قلیون میکشیدن . من هم برای اینکه بچه ام توی شکمم اذیت نشه ، میرفتم روی همون پله های ترسناک مینشستم و به آسمون نگاه میکردم ...

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۱۷
ستاره برزنونی

" صفحه بیست و دوم "

 

توی آسمون ها سیر میکردم ... بلاخره داشت تموم میشد و من تاوان یک تصمیم اشتباه ، بچه گونه رو داده بودم ...!!

از خوشحالی نمی تونستم غذا بخورم و گاهی حالت تهوع میگرفتم . ولی عمم نگران بود و گفت بریم دکتر بهتره ...

 

فاصله ی خونه ی مامان بزرگ تا مطب دکتر با عمه درباره ی برنامه ی آینده ام حرف زدم . درباره ی اینکه حتما کنکور شرکت میکنم و مهندس کامپیوتر میشم . حتی قرار شد با هم کلاس رقص بریم و خلاصه یه برنامه کاملا مناسب برای روحیه ی من ...!!

 

فقط ده دقیقه توی مطب دکتر بودیم و همون ده دقیقه آرزوهای منو ازم گرفت . دکتر از پریودیم پرسید و بعد یه تست گرفت و گفت باردارم و برام سونوگرافی نوشت .

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۵:۱۳
ستاره برزنونی

" صفحه نوزدهم "

 

هنوز یک هفته هم از شروع زندگی مشترکمون نگذشته بود که ، رضا ( برادرشوهرم ) بهم سیلی زد ...!

اونم فقط سر اینکه لباسای کثیفش رو در نیاورده بود و منم با لبخند چندبار ازش خواستم اینکارو بکنه تا فرش و ملافه کثیف نشه و یهو گوشم زنگ زد ...!

الانم که یادش میفتم از اون حجم بیشعوری حالت تهوع میگیرم ...!

به قدرت نگاه کردم که حرفی نمیزد و تلویزیون نگاه میکرد ، انگار اونجا نبود و انگار اتفاقی نیفتاده بود . برای اولین بار قلبم شکست و این خیلی درد داشت . چادرمو سر کردم و رفتم امام زاده ای که دو دقیقه با خونمون فاصله داشت .

چسبیدم به ضریح و تا میتونستم گریه کردم ، دلم میخواست برم به بابام بگم که اون منو زده ... منو زده ، منی که حتی یکبار هم روش دست بلند نکردی ...!!! باید میرفتم و بهش میگفتم ... ولی چرا اینکارو نکردم ؟!

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۰:۵۷
ستاره برزنونی