" صفحه چهل و یک "
منو حیرت زده روی پشت بام رها کرد و رفت .
اون پشت بام ، رفیق دیرینه ی من بود و تقریبا هر شب دو سه ساعت اونجا مینشستم و گریه میکردم ...
هر شب هم فقط و فقط یک چیز از خدا میخواستم ... اون هم این بود که یک نفر بیاد و منو پسرم رو از اون شرایط نجات بده .
ولی الان ، با اینکه کتک خورده بودم ، قلبم شکسته شده بود و غرورم له شده بود ...!!! بدون اینکه حتی یک قطره اشک بریزم ، یه چیز دیگه از خدا خواستم .....