خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی من» ثبت شده است

" صفحه یک "

 

میدونم باید از کجا شروع کنم ، میدونم همه چیز از کجا شروع شد .

اجازه بدید به رسم قدیم بگم ، یکی بود یکی نبود ، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود .

----------------------------------------------------------------

صدا زدم ، مامان ... من نمیتونم کفش سفیدامو پیدا کنم ، تو ندیدیشون ؟

مامان : نه ندیدم ، ولش کن یک چیز دیگه بپوش الان مینی بوس میره و جا میمونیم .

با خودم گفتم " ای بابا ، من اونا رو میخواستم خب ، الان چی بپوشم که خوب باشه ؟ " بیخیال شدم و همون اولین کفشی که دم دستم بود رو پوشیدم . داد زدم ، من حاضرم ، ساک رو ببرم ؟

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ فروردين ۰۲ ، ۱۲:۰۱
ستاره برزنونی

دلتنگی ...

کلمه اش یجوریه ...

انگار وقتی داری به زبون میاریش هم دلت میگیره😌

من معمولا زیاد دلتنگ میشم ، خب راستش من خیلی آدم احساساتی هستم و شاید همین موضوع هم باعث میشه دیگران برام مهم باشن و دلتنگشون بشم .

قسمت جالبش اینجاست که فقط دلتنگ آدمهایی میشم که به هر نحوی از زندگیم برای همیشه بیرون رفتن😂

اگر یکی ازم دور باشه یا مثلا چند وقت نبینمش دلتنگ نمیشم ولی اگر بدونم قرار نیست دیگه هیچوقت ببینمش ، دلتنگیم شروع میشه ، از همون دقیقه های اول

 

 شکل دلتنگی من اینجوریه که اول بی حوصله میشم ، بعد غمگین میشم ، بعد یه بغضی میشینه توی گلوم ، بعد گریه میکنم و بعد یه آهنگ میزترم میرقصم 💃🏼 یا میرم بیرون اونقدر راه میرم که حالم بهتر بشه ، معمولا یک تا دو هفته طول میکشه ولی بعد از اون حتی یکبار هم بهشون فکر نمیکنم و دیگه فراموش میکنم و دلتنگی سراغم نمیاد .

 

شکل دلتنگی تو چطوریه ؟🤔

 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۰۱ ، ۱۶:۳۵
ستاره برزنونی

فقط یک کلمه ، فقط یک جمله ، باعث شد چنان انرژی بگیرم که یادم بره چقدر گیر و گرفتاری دارم .

البته شاید ،  چون این حرفو از دهن کسی که خیلی برام مهمه شنیدم ، اینقدر به دلم نشسته ، شاید هم اون یک فرشته است که خدا داده بمن ...

 

دیشب در حال تماشای تلویزیون توی فکر بودم که محمد پارسای من ، یهو بغلم کرد و با لحن مخصوص به خودش پرسید :

مامانی ... چیشده ؟ توی فکری ؟

من مثل همیشه بغلش کردم و بوسیدمش و بهش لبخند زدم ... فقط گفتم دارم به آینده خودمون فکر میکنم .

 

اونم بالغ تر از هر مردی که میشناسم برگشت و بهم گفت :

 

بهش فکر نکن ، آینده رو با هم ، خیلی قشنگ میسازیم . مامان پسری .... بعد هم یک لبخند گنده زد ...

 

منو میگی ..... کلی حال دلم خوب شد ... خیلی خوبه که بین اینهمه نداشتن ها ، یک دونه پسر مهربون و باشعور دارم

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۰۱ ، ۱۷:۱۲
ستاره برزنونی

راز ...

راز ... گفتن این کلمه خودش به تنهایی اعصابم رو بهم میریزه . شاید بگی که بعضی راز ها خوبن و آدم با یادآوریشون خوشحال میشه ، ولی خب برای من که اینطور نیست .

همه چیز زندگی من شفافه و از نظر دیگران من هیچ رازی ندارم . ولی راستش رو بخوای سه تا راز دارم که یکی از یکی مضخرف تره .

نمیدونم شاید پنهان نگهداشتن این رازها ، اون هم برای این همه سال خیلی شجاعت میخواسته ولی خب از طرفی هم شاید من فقط یک ترسو ام که راز هامو برای خودم نگهداشتم. 

یعنی یک راز تا چه اندازه میتونی زشت و نگفتنی باشه .

من فقط اینطور راز هایی دارم یا اینکه بقیه هم مثل من هستن و رازهای زشت خودشونو دارن ؟

شاید هم برای بقیه به اندازه ی من این رازها اهمیت ندارن و بنظرشون زشت نیستن . نمیدونم گیج شدم .

الان داشتم لباس برمیداشتم تا برم سالن رقص و یکهو بیخودی به این فکر کردم اگر اونها رازهای منو میدونستند باز هم می اومدن توی کلاس من ؟ باز هم من رو دوست داشتن ؟ باز هم به نظرشون من آدم خوبی بودم ؟

بعد با خودم گفتم بیام اینجا با شما حرف بزنم و دلم آروم بگیره .

خوشحالم که توی این چند روز که اینجام دوستهایی مثل شما پیدا کردم .

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۱ اسفند ۰۱ ، ۱۲:۳۲
ستاره برزنونی

فقط یک تلنگر ...!

یه دوره ای مجبور بودم که توی خونه های مردم کار کنم . یه روز که برگشتم خونه دیدم از توی حموم صدای گریه ی پسرم میاد . در حموم رو که باز کردم دیدمش که بدون لباس توی حمومه و اونقدر گریه کرده که چشمهاش باز نمیشدن . قلبم یکباره شروع به تپیدن کرد ، مثل مرده ای که دوباره زنده شده باشه .

پسرم رو بغل کردم و همون جا ، همون لحظه من از نو متولد شدم . یک من جدید که نیازمند بودن توی هیچ نقشی نبود . یک من جدید که نیازمند دوست داشته شدن نبود . یک من جدید که از هیچ اتفاقی نمیترسید . در گوش پسرم زمزمه کردم که همه چیزو درست میکنم و برای اولین بار دیگه به پسرم دروغ نمیگفتم .

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۹ اسفند ۰۱ ، ۱۵:۳۳
ستاره برزنونی