خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رومان من» ثبت شده است

" صفحه بیست و سوم "

 

مجبور بودیم خونه رو تخلیه کنیم ... چون به اندازه کافی به صاحب خونه بدهکار بودیم ... دوباره وسایلمون رو گذاشتیم و فقط چند تا کارتون ، دو تا چمدون و دو دست رخت خواب با خودمون بردیم .

 

یه خونه ته یک کوچه باریک پیدا کردیم که پله های آهنی داشت و طبقه دوم رو اجاره میداد . دستشویی و حموم هم روی پشت بوم بود و دوباره پله ی آهنی داشت . 

من از بچگی ترس از ارتفاع داشتم و این پله های آهنی که از وسطشون پایین دیده میشد ، ترسم رو بیشتر میکرد . ولی خب با پولی که داشتیم اینجا رو با هزارتا التماس جور کرده بودیم .... پس دو دستی از نرده ها میگرفتم و با چشمای بسته میرفتم بالا و پایین .

4 ماهه بودم ، شکمم بالا اومده بود و من خیلی خوشحال بودم ولی خب چیزی درست نشده بود ... قدرت و رضا و دوستای مجردشون هرشب خونه ی ما بودن و قلیون میکشیدن . من هم برای اینکه بچه ام توی شکمم اذیت نشه ، میرفتم روی همون پله های ترسناک مینشستم و به آسمون نگاه میکردم ...

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۳:۱۷
ستاره برزنونی

"صفحه هجدهم "

 

چند بار ، پدر و مادر قدرت اومدن خواستگاری و با بابا حرف زدن . ولی بابا یک کلام فقط میگفت نه . میگفت من دخترمو میشناسم  ، نمیتونه با یکی مثل پسر تو بسازه .

از اونها اصرار و از بابا انکار . ته دلم خوشحال بودم که بابام اینقدر روی من شناخت داره ولی خب ، باید موافقت میکرد چون این تنها راهی بود که داشتم .

چاره ی کار یک هفته اعتصاب غذا بود .... بابا موافقت کرد که بعد از سربازی رفتن قدرت ، همچنین بعد از سال بابابزرگ ، عقد کنیم . ( ولی دیگه نگاهم نکرد ، هیچوقت ... )

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۵۷
ستاره برزنونی

" صفحه دوازدهم "

 

باز هم برای تعطیلات تابستون رفتیم روستا ... الان دیگه من 14 ساله بودم و احساس بزرگونه تری داشتم .

اینبار از راه که رسیدیم ، رفتیم خونه خاله اینا و کلا چمدون ها رو اونجا گذاشتیم .( بر خلاف همیشه که میرفتیم خونه باباحاجی )

چند روز اول به گشت و گذار ، دید و بازدید گذشت و راستش بهترین تابستون عمرم بود . کلی عروسی دعوت بودیم و منو دخترخاله هام و دختر دایی هام ، هیچ کدوم رو از قلم نمینداختیم و توی همه ی عروسی ها بودیم .

من و زهرا خیلی قرتی بودیم و همه جا میرقصیدیم ولی خداییش فرشته خیلی باحیا بود و خجالت میکشید ولی بزور همیشه میبردمش وسط تا قرش بده 😂

( چقدر دلم اون روزها رو خواست )

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ فروردين ۰۲ ، ۱۳:۴۳
ستاره برزنونی

" صفحه یازدهم "

 

بعد از رفتنشون ، مامان خیلی از دستم ناراحت بود ولی بازم باهام مهربون بود . هر چی گفته بودیم رو برای بقیه تعریف کردم و کلی خندیدیم ، مخصوصا وقتی زهرا ادای منو در می آورد که فرار کرده بودم و به اونا نگاه نمیکردم ... خیلی جالب بود ...

از امام زاده به روستا برگشتیم و چمدون ها رو برای رفتن به مشهد و بعد هم تهران ، بستیم . با قدرت تلفنی حرف زدم و گفتم که با مینی بوس فردا صبح میریم مشهد و کلی چیز دیگه و بعدش هم خداحافظی تا تابستون .

صبح خیلی زود بیدار شدیم و بدو بدو وسایل رو بردیم گذاشتیم توی حیاط ، که تا مینی بوس اومد سریع سوار شیم . یه حسی داشتم ، همش نگاهم به ته خیابون بود ، همونجایی که بهش میگفتن ( سر بُرج : در واقع یه قلعه ی قدیمی مخصوص دیده بانی بود ) . آخه خونه قدرت اینا اونطرف بود و حس میکردم اون میاد تا منو ببینه برای آخرین بار ، ولی نیومد .

مینی بوس حرکت کرد و من کنار پنجره نشسته بودم . سرم رو تکیه داده بودم به شیشه و توی فکر بودم که دیدم یکی با موتور از کنارمون رد شد ، شبیه قدرت بود . صاف نشستم و خواستم بهتر ببینم ولی نشد .

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ فروردين ۰۲ ، ۱۰:۵۱
ستاره برزنونی

" صفحه دهم "

 

بعد از اینکه قدرت فهمید من کی هستم و از کجا زنگ میزدم . اون هم با خونه خاله تماس میگرفت . زهرا همیشه صدام میزد تا برم و تلفنی صحبت کنم .

چند روزی از لو رفتنمون گذشته بود و توی این مدت هر روز تلفنب باهاش حرف زده بودم .

راستش الان راحت تر شده بود ... حرف زدن باهاش حس خوبی داشت ، حتی یک دوبار تا خود صبح حرف زدیم و واقعا الان یادم نیست چی میگفتیم ...

بعنوان یک دختر نوجوان 13 ساله ، خیلی هیجان داشتم که دارم با یک پسر حرف میزم و بقول معروف دوست پسر دارم . صداش برام جذاب بود و اون هم چون از من 4 سال بزرگتر بود ، میدونست باید چطور حرف بزنه که خوب بنظر بیاد .

به قول زهرا ، خیلی زبون باز بود ....

دیگه 13 بدر هم تموم شد و برای آخرین بار رفتیم امام زاده تا بعد برگردیم تهران ...

یهو زهرا با هیجان وارد اتاق بی بی شد و گفت که قدرت و مامانش اومدن اینجا ....

۱ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۰۲ ، ۰۹:۵۶
ستاره برزنونی

" صفحه هشتم "

 

از پیش دعا نویس برگشتیم و توی مسیر کسی ، حرفی نزد . ولی جو سنگینی بود و من خیلی ترسیده بودم . همش حرفهای اون پیرمرد توی سرم تکرار میشد . شاید هضم اون حرفها درباره جن و آینده و ... برای یک دختر 12 ساله سخت بود .

مامان رفت آشپزخونه کتری رو بزاره روی اجاق که منم از فرصت استفاده کردم و از زهرا پرسیدم : " منظورش چی بود به جن دارم؟  الان اینجاست یعنی ؟"

زهرا که دید من ترسیدم ، با خنده گفت ، فکر کردی جنا بیکارن که وایستن کنار تو ... ( ولی اونم ترسیده بود )

خاله هم که تازه وارد اتاق شده بود ، اومد کنارمون نشست و منو بغل کرد و گفت اونم جن محافظ داره و این خیلی خوبه ، چون جن ها قدرتمندن و ازمون محافظت میکنن . تازه میگفت که جن محافظ من ، چون دوستم داره ، خیلی خیلی بیشتر مراقبمه و نمیزاره اتفاق بدی برام بیفته .

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۲ ، ۱۵:۱۷
ستاره برزنونی

"صفحه سوم "

 

صبح که از خواب بیدار شدم ، دیدم هیچ کس بجز من و فرشته توی اتاق نیست . مثل اینکه همه زود پاشدن رفتن دنبال کار و زندگیشون ، فرشته هنوز خواب بود و منم دوباره دراز کشیدم که بخوابم ولی یهو یادم افتاد ، امروز قراره یه کار هیجان انگیز بکنیم .

پس زود بلند شدم ، روسری سر کردم و رفتم بیرون . پیدا کردن بقیه کار سختی نبود چون میتونستم حدس بزنم هر کدوم کجا رفتن .

مامان و زندایی حتما رفتن کمک بی بی ، آخه توی امام زاده یک انباری هست که به زائر ها ، دیگ و قابلمه و کاسه بشقاب قرض میده . خاله و دختر خاله ها هم حتما رفتن سرکارشون ، چندتا از مغازه های اونجا رو خاله اجاره کرده و سوغاتی و خوراکی و خیلی چیزای باحال دیگه میفروشن .

باباحاجی و دایی هم که حتما رفتن لوله های آبی که از توی کوه میاد رو چک کنن که آسیب ندیده باشن .

تو همین فکرها بودم و دم در وایستاده بودم که یکی از پشت زد پس کله ام ...

۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۲ ، ۱۳:۱۲
ستاره برزنونی