چطور من شدم ؟ صفحه سوم
"صفحه سوم "
صبح که از خواب بیدار شدم ، دیدم هیچ کس بجز من و فرشته توی اتاق نیست . مثل اینکه همه زود پاشدن رفتن دنبال کار و زندگیشون ، فرشته هنوز خواب بود و منم دوباره دراز کشیدم که بخوابم ولی یهو یادم افتاد ، امروز قراره یه کار هیجان انگیز بکنیم .
پس زود بلند شدم ، روسری سر کردم و رفتم بیرون . پیدا کردن بقیه کار سختی نبود چون میتونستم حدس بزنم هر کدوم کجا رفتن .
مامان و زندایی حتما رفتن کمک بی بی ، آخه توی امام زاده یک انباری هست که به زائر ها ، دیگ و قابلمه و کاسه بشقاب قرض میده . خاله و دختر خاله ها هم حتما رفتن سرکارشون ، چندتا از مغازه های اونجا رو خاله اجاره کرده و سوغاتی و خوراکی و خیلی چیزای باحال دیگه میفروشن .
باباحاجی و دایی هم که حتما رفتن لوله های آبی که از توی کوه میاد رو چک کنن که آسیب ندیده باشن .
تو همین فکرها بودم و دم در وایستاده بودم که یکی از پشت زد پس کله ام ...
----------------------------------------------------------------------------
برگشتم دیدم رضا پسرخالمه .... با لهجه روستایی گفت :" چر مینی دوختر خله " ( یعنی چیکار میکنی دختر خاله)
قبل از جواب دادن بهش جوری زدم توی سرش که دست خودمم درد گرفته بود و بعد هم فرار کرد و منم دنبالش میکردم . پس از دقایقی جست و خیز ، نفسم برید و اون هم که مثل بز کوهی از اینور به اونور فرار میکرد . منم فعلا بیخیالش شدم تا بعد به حسابش برسم .
هم گشنه بودم و هم خسته شده بودم پس اول باید میرفتم مامانم رو پیدا میکردم .
انباری دور نبود و زود مامان رو پیدا کردم ، تا منو دید پرسید صبحونه خوردی منم با سر گفتم نه و تا اومدم بگم مگه شما خوردین ، یهو یه صدای بلندی از پشت سرم اومد که انگاری بمب منفجر شده بود .
با ترس برگشتم دیدم علی ( داداشم که 3 سال و نیم از من کوچیکتره ) یسری کاسه که روی هم تا سقف چیده شده بودن رو انداخته زمین . خداروشکر که روش نیوفتاده بود ، فکر کن کاسه های استیل که کلی وزن داشتن ...
دستشو گرفتم و تا قبل از اینکه خودشو به کشتن بده از اونجا آوردمش بیرون و مامان هم پشت سرمون اومد . برگشتیم خونه و نون و ماست و گردو خوردیم که خیلی بمن چسبید .
بعد از یکی دوساعت ، بچه های خالم اومدن ، رضا که از علی خواست تا باهاش بره خرکاری ( چون امام زاده دقیقا نوک قله ی کوهه ،مسافر ها بارهاشونو مجبورن با خر بیارن و بعضی ها خودشون هم سوار خر میشن ، به اونهایی که خر رو هدایت میکردن میگفتن خرکار و به اون کار ، هم میگفتن خرکاری ..)
مامان هم رفت داخل امام زاده رو تمیز کنه .
موندیم ما دخترااا ...... بلاخره وقتش شده بود که بریم و تلفن بازی کنیم .
چند تا شماره گرفتیم و نوبتی فوت میکردیم . هر چقدر اونور خط عصبانی تر میشد ما بیشتر میخندیدیم . یکی پیشنهاد کرد بجای فوت کردن حرف بزنیم و الکی چرت و پرت بگیم .
اونها چون لهجه داشتن ، روستایی ها سریع میفهمیدن که کار کیه پس قرار شد من حرف بزنم ، چون هم لهجه نداشتم و هم صدام بدک نبود .
خلاصه که زهرا شماره میگرفت و منم حرف میزدم ، همه میگفتن اشتباه گرفتی یا اینکه نمیفهمیدن من چی میگم ، آخه بیشترشون با لهجه حرف میزدن . راستش منم نمیفهمیدم اونا چی میگن ،دختر خالم زیر گوشم میگفت من چی بگم .
صحنه جالبی بود چهارتایی ، گوشمون رو چسبونده بودیم به گوشی تلفن و ریز میخندیدیم ...
خیلی خب تا اینجا که یک بازی بچه گانه بود ولی بازی اِشکِنَک داره ، سر شکستنک داره .
زهرا یه خاستگار داشت و میخواست امتحانش کنه ، پس شماره اش رو گرفت و گوشی رو داد بمن که مثلا ببینیم میشه مخش رو بزنم یا نه ...
بوق ... بوق ... بوق
- الو بله..!
من - سلام ببخشید مزاحم شدم با آقا محمد کار دارم
- خودم هستم بفرمایید
( تا همینجا بلد بودم ،الان باید چی بگم آخه ؟)
- الو بفرمایید...
من - حالت چطوره ؟
- خوبم ،ببخشید شما ؟
من - من تو رو میشناسم ولی تو منو نمیشناسی ...
(از اینجا به بعد من مثل طوطی هر چی دخترخالم در گوشم میگفت رو تکرار میکردم )
- معرفی کن تا بشناسم
من - اسمم سرونازه ، شناختی ؟ ( بعد هم خندیدم )
- نمیشناسم ولی خب آشنا میشیم ، خوشگل میخندی ...
من - .... ( سکوت )
( یهو قلبم تد تند زد ، به دختر خاله ام نگاه میکردم و اونم بمن ، همگی شکه بودیم ... )
- الوووو .. اونجایی ؟ سروناز ...
- بگو خونتون کجاست و دختر کی هستی؟ میدونم از اینجا نیستی ...
( زهرا چیزی نمیگفت و من یهو گفتم ... )
من - من اومدم خونه ی فامیلامون و فقط زنگ زدم که ... ( زهرا گوشی رو ازم گرفت و گذاشت سرجاش )
میخواستم بگم الکی زنگ زدیم و مزاحمی بود ولی زهرا فهمید و جلومو گرفت . غمگین شده بود ولی میخواست ادامه بده ... دوست داشت جلوتر بریم تا سر وقتش پسره رو کوچیک کنه ...
اونروز دیگه تلفنی زده نشد و همگی رفتیم توی کوه تا بچرخیم . ولی خب خوشمون اومده بود و قرار شد فردا هم به بقیه زنگ بزنیم ، مخصوصا به محمد ...
فردا ، صد در صد فردا همون روزیه که من همه چیزو خراب کردم و یک عمر بخاطرش تقاص پس دادم .
کاش نمیومدم اینجا ،کاش پیش بابام میموندم .....
سلام.بقیه ش هم زودی بنویس😊