خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش

فراز و نشیب های زندگی یک زن ، همه چیز اینجا واقعیه 😉 من یک مادر ، یک طراح گرافیک و یک مربی رقص هستم

خودتو دوست داشته باش
آخرین نظرات
  • ۴ شهریور ۰۲، ۱۲:۵۱ - 💕 دختر خوب 💕
    دمت گرم

چطور من شدم ؟ صفحه سوم

چهارشنبه, ۹ فروردين ۱۴۰۲، ۰۱:۱۲ ب.ظ

"صفحه سوم "

 

صبح که از خواب بیدار شدم ، دیدم هیچ کس بجز من و فرشته توی اتاق نیست . مثل اینکه همه زود پاشدن رفتن دنبال کار و زندگیشون ، فرشته هنوز خواب بود و منم دوباره دراز کشیدم که بخوابم ولی یهو یادم افتاد ، امروز قراره یه کار هیجان انگیز بکنیم .

پس زود بلند شدم ، روسری سر کردم و رفتم بیرون . پیدا کردن بقیه کار سختی نبود چون میتونستم حدس بزنم هر کدوم کجا رفتن .

مامان و زندایی حتما رفتن کمک بی بی ، آخه توی امام زاده یک انباری هست که به زائر ها ، دیگ و قابلمه و کاسه بشقاب قرض میده . خاله و دختر خاله ها هم حتما رفتن سرکارشون ، چندتا از مغازه های اونجا رو خاله اجاره کرده و سوغاتی و خوراکی و خیلی چیزای باحال دیگه میفروشن .

باباحاجی و دایی هم که حتما رفتن لوله های آبی که از توی کوه میاد رو چک کنن که آسیب ندیده باشن .

تو همین فکرها بودم و دم در وایستاده بودم که یکی از پشت زد پس کله ام ...

 

----------------------------------------------------------------------------

 

برگشتم دیدم رضا پسرخالمه .... با لهجه روستایی گفت :" چر مینی دوختر خله " ( یعنی چیکار میکنی دختر خاله)

قبل از جواب دادن بهش جوری زدم توی سرش که دست خودمم درد گرفته بود و بعد هم فرار کرد و منم دنبالش میکردم . پس از دقایقی جست و خیز ، نفسم برید و اون هم که مثل بز کوهی از اینور به اونور فرار میکرد . منم فعلا بیخیالش شدم تا بعد به حسابش برسم .

هم گشنه بودم و هم خسته شده بودم پس اول باید میرفتم مامانم رو پیدا میکردم .

انباری دور نبود و زود مامان رو پیدا کردم ، تا منو دید پرسید صبحونه خوردی منم با سر گفتم نه و تا اومدم بگم مگه شما خوردین  ، یهو یه صدای بلندی از پشت سرم اومد که انگاری بمب منفجر شده بود .

با ترس برگشتم دیدم علی ( داداشم که 3 سال و نیم از من کوچیکتره ) یسری کاسه که روی هم تا سقف چیده شده بودن رو انداخته زمین . خداروشکر که روش نیوفتاده بود ، فکر کن کاسه های استیل که کلی وزن داشتن ...

دستشو گرفتم و تا قبل از اینکه خودشو به کشتن بده از اونجا آوردمش بیرون و مامان هم پشت سرمون اومد . برگشتیم خونه و نون و ماست و گردو خوردیم که خیلی بمن چسبید .

بعد از یکی دوساعت ، بچه های خالم اومدن ، رضا که از علی خواست تا باهاش بره خرکاری ( چون امام زاده دقیقا نوک قله ی کوهه  ،مسافر ها بارهاشونو مجبورن با خر بیارن و بعضی ها خودشون هم سوار خر میشن ، به اونهایی که خر رو هدایت میکردن میگفتن خرکار و به اون کار ، هم میگفتن خرکاری ..)

مامان هم رفت داخل امام زاده رو تمیز کنه .

موندیم ما دخترااا ...... بلاخره وقتش شده بود که بریم و تلفن بازی کنیم .

 

چند تا شماره گرفتیم و نوبتی فوت میکردیم . هر چقدر اونور خط عصبانی تر میشد ما بیشتر میخندیدیم . یکی پیشنهاد کرد بجای فوت کردن حرف بزنیم و الکی چرت و پرت بگیم .

اونها چون لهجه داشتن ، روستایی ها سریع میفهمیدن که کار کیه پس قرار شد من حرف بزنم ، چون هم لهجه نداشتم و هم صدام بدک نبود .

خلاصه که زهرا شماره میگرفت و منم حرف میزدم ، همه میگفتن اشتباه گرفتی یا اینکه نمیفهمیدن من چی میگم ، آخه بیشترشون با لهجه حرف میزدن . راستش منم نمیفهمیدم اونا چی میگن  ،دختر خالم زیر گوشم میگفت من چی بگم .

 

صحنه جالبی بود چهارتایی ، گوشمون رو چسبونده بودیم به گوشی تلفن و ریز میخندیدیم ...

 

خیلی خب تا اینجا که یک بازی بچه گانه بود ولی بازی اِشکِنَک داره ، سر شکستنک داره .

 

زهرا یه خاستگار داشت و میخواست امتحانش کنه ، پس شماره اش رو گرفت و گوشی رو داد بمن که مثلا ببینیم میشه مخش رو بزنم یا نه ...

بوق ... بوق ... بوق 

- الو بله..!

من - سلام ببخشید مزاحم شدم با آقا محمد کار دارم

- خودم هستم بفرمایید

( تا همینجا بلد بودم  ،الان باید چی بگم آخه ؟)

- الو بفرمایید...

من - حالت چطوره ؟ 

- خوبم  ،ببخشید شما ؟

من - من تو رو میشناسم ولی تو منو نمیشناسی ...

(از اینجا به بعد من مثل طوطی هر چی دخترخالم در گوشم میگفت رو تکرار میکردم )

- معرفی کن تا بشناسم 

من - اسمم سرونازه ، شناختی ؟ ( بعد هم خندیدم )

- نمیشناسم ولی خب آشنا میشیم ، خوشگل میخندی ...

من - .... ( سکوت )

( یهو قلبم تد تند زد ، به دختر خاله ام نگاه میکردم و اونم بمن ، همگی شکه بودیم ... )

- الوووو .. اونجایی ؟ سروناز ...

- بگو خونتون کجاست و دختر کی هستی؟ میدونم از اینجا نیستی ...

( زهرا چیزی نمیگفت و من یهو گفتم ... )

من - من اومدم خونه ی فامیلامون و فقط زنگ زدم که ... ( زهرا گوشی رو ازم گرفت و گذاشت سرجاش )

 

میخواستم بگم الکی زنگ زدیم و مزاحمی بود ولی زهرا فهمید و جلومو گرفت . غمگین شده بود ولی میخواست ادامه بده ... دوست داشت جلوتر بریم تا سر وقتش پسره رو کوچیک کنه ...

 

اونروز دیگه تلفنی زده نشد و همگی رفتیم توی کوه تا بچرخیم . ولی خب خوشمون اومده بود و قرار شد فردا هم به بقیه زنگ بزنیم ، مخصوصا به محمد ...

 

 

فردا ، صد در صد فردا همون روزیه که من همه چیزو خراب کردم و یک عمر بخاطرش تقاص پس دادم .

کاش نمیومدم اینجا  ،کاش پیش بابام میموندم .....

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نظرات  (۵)

سلام.بقیه ش هم زودی بنویس😊

پاسخ:
چشم قشنگم❤
مشهد خوش گذشت؟

چشمت بی بلا

آره عالی هنوز مشهدیم

پاسخ:
خوش بگذره قشنگم

جالب شددددد

پاسخ:
جالب تر هم میشه

دیشب رسیدیم شهر خودمون

پاسخ:
بسلامتی قشنگم🥰

پسرخاله ی بدبختت 😂 عالی بووود 

روزی یک قسمت مینویسی عزیزم ؟

پاسخ:
بله روزی یک قسمت رو حتما میزارم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی